به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای چاره ده ماهه زرگانی

هم خضر و هم آب زندگانی

اکنون که نداری از خرد ساز

می پروردت زمانه در ناز

امید که چون شوی خردمند

خالی نکنی درونه زین پند

از چارده بگذرد چو سالت

گردد مه چارده جمالت

بر نکتهٔ عقل، دست سایی

بر گنج هنر، گره‌گشایی

دانسته شوی به کاردانی

بر سر صحیفهٔ معانی

خواهی که دلت نماند از نور

اندرز مرا ز دل مکن دور

پیوند هنر طلب، چو مردان

وز بی هنران، عنان بگردان

خضرا زپی آن نهادمت نام

کت عمر ابد بود سرانجام

لیکن نبود حیات جاوید

تا سر نکشی به ماه و خورشید

و آن راست به اوج آسمان سر

کز جوهر علم یافت افسر

و آن خواجه برد کلید این گنج

کو بر تن خویشتن نهد رنج

خواهی قلمت به حرف ساید

بی دود و چراغ راست ناید

ناک از پس غوره، می دهد مل

شاخ، از پس سبزه می کشد گل

کانی که کنی، ز بهر گوهر

سنگت دهد اول، آنگهی، زر

چون باز کنی ز نیشکر بند

خس در دهن آید، آنگهی قند

ور دل کندت هنر فزایی

پیشه مکنی ثنا سرایی

چون زین فن بد شوی، شکیبا

می گوی سخن ولیک زیبا

از کارگه حریر زن لاف

خس پاره مکن چو بوریا باف

حرفی که ازو دلی گشاید

از هر قلمی برون نیاید

ور بر دهد این درخت قندت

و آوازه چو من شود بلندت

ز آن مایه که افتدت به دامان

تنها نخوری چو ناتمامان

چون آمده، گر یکیست ور هفت

بدهی ندهی، بخواهدت رفت

باری کم از آنک از تو چندی

آسوده شود، نیازمندی

چون مرد، بگرد مرد می‌گرد

نی همچو بخیل ناجوان مرد

سرمایه‌ة مردمی مکن گم

کز مردمیست نور مردم

گر چه زرت از عدد بود بیش

درویش نواز باش و درویش

خواهی که به مهتری زنی چنگ

در یوزهٔ کهتران مکن تنگ

تا پا ننهی به دستیاری

از دوست مخواه دوستداری

بیداری پاسبان بی مزد

گنجینه برد به شرکت دزد

یاری که به جان نیاز مایی

در کار خودش مده روایی

صد یار بود به نان، شکی نیست

چون کار به جان فتد، یکی نیست

کن بر کف همگنان درم ریز

جز در کف کودکان نوخیز

کاموخته شد چو خرد، با سیم

کالای بزرگ را بود به یبم

ور خود، به غلط، نعوذ بالله

در سمت سیاقت، افتدت راه

با آنکه شوی وزیر کشور

دزدی باشی، کلاه بر سر

دانی، ز قلم هنر چه جویی؟

از آب سیه، سپیدرویی؟

چون بر سر شغل و کام باشی

می کوش که نیک نام باشی

در هر چه ترا شمار باشد

آن کن که صلاح کار باشد

ناخن که سر خراش دارد

برند سرش، چو سر برآرد

ناکس که خراش چون خسان کرد

با او، آن کن، که با کسان کرد

بر خویشتن آنکه او نبخشود

بخشودن او خرد نفرمود

در جنبش فتنه، جا نگه دار

بر خار چه جرم، پا نگه‌دار

شد چیره چو دشمن ستمکار

از وی نرهی، مگر به هنجار

مرغی که تپد به حلقهٔ دام

اندر خفه جان دهد سرانجام

چون کار فتاد با گرانان

با صرفه زنند کاردانان

مردم، چو دهد عنان به فرهنگ

از باد بگردد آسیا سنگ

بینائی عقل پیش میدار

بینا شو و پاس خویش میدار

ایمن منشین به عالم خس

کز چرخ نرست بی بلا کس

کنجد که ز کام آسیا جست

هم در لگد جواز شد پست

خواهی که نگردی آرزومند

می‌باش بهر چه هست خرسند

پویان حریص، روی زر دست

خرسندی دل صلاح مردست

مردم چو زر ز عنان بتابد

همت شرف کمال یابد

این سرخ گلی که خون فشانست

سرخیش ز خون سر کشانست

ایمن بود از شکنجه درویش

زر هر چه که بیشتر، بلا بیش

گشتی به سر و روی کله دار

شو ساخته خدنگ خون خوار

ور نیز شوی وزیر مقبل

از خامه زنان مباش غافل

چون در صف پردلان کنی جای

سر پیش نه اول، آنگهی پای

مردانه که کار مرد ورزد

آن به که ز بیم جان نلرزد

گیرم ز عدو عنان بتابد،

از مرگ کجا خلاص یابد؟

کار نظر است پیش دیدن

نتوان به قفای خویش دیدن

آن، کش مدد ضمیر باشد

پیلش به نظر حقیر باشد

باز آنکه دلش هراس پیشه است

شیر نمدش چو شیر بیشه است

لیکن سبکی مکن چنان هم

کت دل برود ز دست و جان هم

د رحمله مشو مبارز خام

هنجار ببین و پیش نه گام

ور بر تو عدو کند زبان تیز

چون مایه کار هست مگریز

بر پر هنرست جور و بیداد

کس را نبود ز بی هنر یاد

چون رخت کلال خاک باشد

از نقب زنش چه باک باشد؟

گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ

در عیب کسان نظر مینداز

وریا و بی بینش یقینی

آن به که سوی خدای بینی

مپسند بهر چه رایت آسود

آن کن که بود خدای خشنود

می‌باش چو شاخ سبز دلکش

کاتش ز نیش نگیرد آتش

بفروز چراغ پارسیایی

کوراست سری به روشنایی

خواهی که رسی به چرخ گردان

مگذار عنان نیک مردان

شمعی که بود ز روشنی دور

ندهد به چراغ دیگران نور

دولت آن شد که دل فروزی

وز ترک امل کلاه دوزی

در دامن نیستی زنی دست

تا هست شوی به عالم هست

دانی که بخاطر هوسناک

هر کس نرسد به عالم پاک

با این همه هم ز جست و جویی

کاهل مشوی به هیچ سویی

خواهی شرف بزرگواری

می کوش به همتی که داری

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:07 PM

چون من بدو نامه زین ورق پیش

راندم قلمی ز نکتهٔ خویش

از روح قدس شنیدم آواز

کای کرده لب تو گوش من باز

نی آن رقم خیال کردی

بل جادویی حلال کردی

آن به که کنون، درین تفکر

کاهل نشوی به سفتن در

یک شیشه که خوش فرو توان برد

بهتر ز دو صد سبوی پر درد

هر گه که علم شدی به کاری

در غایت آن به کوش باری

از اندک خوب شو فسانه

نی از حشوات بی کرانه

یک دانهٔ نار پخته، در کام

بهتر ز دو صد سبوی پر درد

یک شاخ که میوه‌ای دهد تر

بهتر ز هزار باغ بی بر

یک صفحه پر از خلاصهٔ شوق

بهتر ز دو صد کتاب بی ذوق

آن کس که رقاق میده یابد

از بهر سبوس کی شتابد

کوته سخنی، ستوده حالیست

بسیار سخن زدی ، ملالیست

در گوش من از سپهر نیلی

آمد چو نداء جبرئیلی

خوش خوش، به توکل خداوند

دریای گهر گشادم از بند

هان ای شنوندهٔ خبردار

کردم خبرت، بیا و بردار

آن موج زنم کنون، که از در

گردد همه دامن جهان پر

نقشی که به نامهٔ نخست است

هر چند که یک به یک درست است

من نیز چنانک خواندم این حرف

اینجا همه کرد خواهمش صرف

تا سر خوش جام اولین دست

گردد ز شراب دومین مست

چون ساقی پیش صاف را برد

عیبم نکند کسی بدین درد،

یارب، چو تمام گردد این ماه

در وی مدهی خسوف را راه

امید که گاه ناامیدی

بخشی، سیهٔ مرا سپیدی

چون یافت دل این امیدواری

ای خامه بیار تا چه داری

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:06 PM

شاهی که، به نصرت خدایی،

ختمست برو جان گشایی

سلطان جهان علاء دنیا

سرمایه ده سرای دنیا

چون سعد فلک سعادت اندود

یعنی که محمد ابن مسعود

ختم الخلفاء درین کهن طاس

ز آدم شده نی ز آل عباس

سینه‌ش صدف در الهی

سنگش محک عیار شاهی

آهو به زبانش بی تظلم

پیشانی شیر خارد از سم

بادا به نشاط جاودانه

در سایهٔ تیغ او زمانه

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:06 PM

چون گوهر مدح خواجه سفتم

وز غیب شنیدم، آنچه گفتم

اکنون قدری در معانی

ریزم بسر چنید ثانی

قطب ز من و پناه ایمان

سر جمله جملهٔ کریمان

در شرع، نظام دین احمد

یعنی که، نظام دین محمد

در حجرهٔ فقر پادشاهی

در عالم دل جهان پناهی

در عالم وحدت ایستاده

بر هر دو جهان قدم نهاده

از خواجگی آستین کشیده

در پایهٔ بندگی رسیده

بیناتر جمله پاکبینان

بیدارترین شب نشینان

مسند ز سپهر بر ترش باد

خسرو چو ستاره چاکرش باد

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:06 PM

فرخنده شبی که آن جهان گیر

از نطع زمین شد آسمان گیر

برخاست ز خوابگاه این دیر

در مرقد چرخ شد سبک سیر

برداشت ازین خرابه محمل

در منزل ماه کرد منزل

ز آنجا به طریق تاجداری

بنشست به دومین عماری

ز آنجا بسر بلندی بخت

شد تخت نشین سیمین تخت

ز آنجا که رسید بر چهارم

شد خواجهٔ آن خجسته طارم

ز آنجا چو ز بر کشید رایت

شد والی پنجمین ولایت

ز آنجا چو بلند بارگه گشت

شبها ز ششم شکارگه گشت

ز آنجا چو نمود بیشتر جهد

شد مهدی خاص هفتمین مهد

ز آنجا چو شد آن طرف روانه

شد خازن هشتمین خزانه

ز آنجا چو پرید بر نهم بام

و آزاد شد از شکنج نه دام

بازار جهت گذاشت بر جای

بنهاد به نطع بی جهت پای

سر ز آن سوی کاینات بر کرد

ملک ازل و ابد نظر کرد

بست از دو دوال بند نعلین

شهبند غرض به قاب قوسین

دید آنچه عبارتش نسنجد

در حوصلهٔ خرد، نگنجد

دید ار خدای، دید بی غیب

گفتار ز حق شنید بی ریب

ز آن گفت و شنید بی کم و کاست

هم گفتن و هم شنیدنش راست

کرد از کف غیب شربتی نوش

کز هستی خود شدش فراموش

با بخشش پاک بندهٔ پاک

آمد سوی بنده خانهٔ خاک

پس داد بهر خجسته یاری

ز آوردهٔ خوبش یادگاری

بودند همه ز سینهٔ پر

جویی هم از آن محیط پر در

بوبکر بغار هم قدم بود

فاروق به عدل محترم بود

و آن حرف کش جریده پرداز

با خازن علم بود هم راز

هر چار چو هشت باغ بودند

پروانهٔ یک چراغ بودند

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:06 PM

ای عذر پذیر عذرخواهان

عفو تو شفیع پرگناهان

خسرو که کمینه بندهٔ تست

در هر چه فتد افگندهٔ تست

آنرا که تو افگنی بهر زیست

بر داشتنش به بازوی کیست

بدار ز خاک ره که پستم

از دست رها مکن که مستم

هر چند تن گناه پرورد

در حضرت قرب نیست در خورد

با این همه گر پذیری این خاک

نقصان چه بود به عالم پاک

از یاد خودم کن آن چنان شاد

کز هستی خود نیایدم یاد

تا جان بودم امیدوارم

کز شکر تو دل تهی ندارم

خواهم به ستایش تو بودن

من خود چه توانمت ستودن

هم تو دل پاک ده زبان هم

در مدحت خویش و بلکه جان هم

به گر ندهی، بهیچ سانم

آن جان، که به خویش زنده مانم

جانیم ده، از خزینهٔ بیش

کم زنده به تو کند، نه از خویش

گیرم که نه‌ام به لطف در خور،

آخر، نه که بنده‌ام برین در؟

گر رحمت تست بر نکو زیست،

رحمت کن بندگان بد کیست؟

آخر نه گلم سرشتهٔ تست؟

نیک و بد من نبشهٔ تست؟

جرمم منگر، که چاره‌سازی

طاعت مطلب، که بی نیازی

گر عون تو رحمتی نریزد،

از طاعت چو منی چه خیزد؟

فردا که ز بنده راز پرسی

ناکرده و کرده باز پرسی

چون می دانی، بکارسستم

شرمنده مکن، بساز جستم

از رحمت خویش کن درم باز

بی آنکه ز کرده پرسی‌ام باز

زان گونه به خویش ده پناهم

کز گنج تو خواهم آنچه خواهم

زینسان که امیدوارم از تو

خواهش، به جز این، ندارم از تو

کان دم که دمم ز تن بر آید

با نام تو جان من برآید

در حجلهٔ قدس بخش جایم

تا با تو به جانب تو آیم

آن راه نما به من نهائی

کاندر تو رسم، دگر تو دانی

در قربت حضرت مقدس

پیغمبر پاک رهبرم بس

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:05 PM

ای داده به دل خزینهٔ راز

عقل از تو شده خزینه پرداز

ای دیده گشای دوربینان

سرمایه دهٔ تهی نشینان

ای تو به همین صفت سزاوار

نام تو گره کشای هر کار

ای جلوه گر بهار خندان

بینا کن چشم هوشمندان

ای جان به جسد فگنده‌ئی تو

هر کس که به جز تو، بندهٔ تو

اندیشه بهر بلندی و پست

بگذشت و نزد به دامنت دست

پس در ره تو ز تیزهوشی

بیهوده بود سخن فروشی

آن به زنیم سر، خرد را

اقرار کنیم ما عجز خود را

با تو نه سخن رفیع سازیم

نادانی خود شفیع سازیم

داننده تویی بهر چه رازست

سازنده تویی بهر چه سازست

کاری که خرد صلاح آن جست

موقوف به کار سازی تست

قفل همه را کلید بر تو

پنهان همه پدید بر تو

لطف تو انیس مستمندان

قهر تو هلاک زورمندان

گر لطف کنی و گر کنی قهر

در هر دو بود ز مرحمت بهر

همواره در تو جای من باد

توفیق تو رهنمای من باد

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:04 PM

در آمد قاصد اقبال سرمست

به توقیع ابد منشور در دست

که خسرو چیست این حاد و خیالی

که عالم پر شد و گنجینه خالی

نگویم دهر پر آوازه کردی

که تاریخ سخن را تازه کردی

بدین رنگین خیالی پرنیان سنج

به جیب هفت گردون ریختی گنج

ازین مشکین عبیر مغز پرور

دم روحانیان کردی معطر

به پاسخ شکرین کردم زبان را

که ای نامت حلاوت داده جان را

به گفتن نیست چندان آرزویم

ولی چون باز می‌پرسی بگویم

خدایم داد چندانی خزینه

که دریا زو بود یک آبگینه

اگر صد سال گردانند دولاب

چه کم گردد ز دریا قطره‌ای آب

رها کن تا در آید هر که داند

برد چندانکه بردن می تواند

ببر زین خانه رختم جمله بی مزد

که رخت خود حلالت کردم ای دزد

به یک تحسینت ای همدم حلال است

وگر دشنام گوئی هم حلالست

عروسی را که برقع کرده‌ام باز

ندارد وسمه‌ای بر ابروی ناز

وگر بینی مکرر معین بکر

ز سهو طبع دان نز سستی فکر

نظامی کآب حیوان ریخت از حرف

همه عمرش در این سرمایه شد صرف

چنان در خمسه داد اندیشه را داد

که با سبع شدادش بست بنیاد

ولی ترسیدم از گل خندهٔ باغ

که دانم رقص کبک از جستن زاغ

فراغ دل مرا از صد یکی بود

هوس بسیار و فرصت اندکی بود

بدین ابجد که طفلان را کند شاد

مثالی بستم از تعلیم استاد

گرش شیرین نخوانی باربد هست

وگر جان نیست باری کالبد هست

گرم فرصت دهد زین پس خداوند

کنم حلوای او را تازه زین قند

گشاد او پنج گنج از گنجهٔ خویش

بدان پنج آزمایم پنجهٔ خویش

که تا گوید مرا عقل گرامی

زهی شایسته شاگرد نظامی

نخست از پرده این صبح نشورم

نمود از مطلع الانوار نورم

پس از کلک چکید این شربت نو

که نامش کرده‌ام شیرین و خسرو

بقا را گر تهی ناید خزینه

سه گنج دیگر افشانم ز سینه

در آغاز رجب فرخ شد این فال

ز هجرت شش صد و هشت ونود سال

وگر پرسی که بیتش را عدد چیست

چهار الف و چهارست و صد و بیست

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:03 PM

چو مه در جلوه شد با نازنینان

به خلوت رفت از آن خلوت نشینان

نهان گشت از پی عاشق نوازی

کز آب گل کند گل را نمازی

حریر آبگون بر ماه بر بست

به گیسو چشم بد را راه بر بست

مکلل زیوری در خورد شاهان

بهای هر دری خرج سپاهان

بر آن بالای شه را رای پوشید

عروسانه ز سر تا پای پوشید

ز بر پوشی ز مروارید شب تاب

به دوش افگند چون پروین به مهتاب

رخ از گلگونه چون گلنار تر کرد

به یک خنده جهانی پر شکر کرد

برون آمد چو از ابر آفتابی

موکل کرده بر هر غمزه خوابی

دو لب هم انگبین هم باده در دست

دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست

خمار نرگسش در فتنه جوئی

میان خواب و بیداریست گوئی

لبی از چشمهٔ حیوان سرشته

هلاک عاشقان بر وی نوشته

به لب زان خندهٔ شیرین مهیا

حیات افزای مردم چون مسیحا

ز مستی زلف را در هم شکسته

هزاران توبه در هر خم شکسته

تبی کز دیدن آن شکل و رفتار

به بستی زاهد صد ساله زنار

اشارت کرد سوی کار فرمای

که از نامحرمان خالی کند جای

پریدند آن همه مرغان دمساز

تذروی ماند و پس در چنگل باز

دو عاشق را فرار از دل برفتاد

نشاط کامرانی در سر افتاد

گرفته دست یکدیگر چو مستان

شدند از بزمگه سوی شبستان

نخست آن تشنه لب خشک بی تاب

دهن را ز آب حیوان کرد سیراب

چو فارغ شد ز شربتهای چون نوش

کشید آن سرو را چون گل در آغوش

چنان در بر گرفت آن قامت راست

که نقش پرنیانش از پوست برخاست

خدنگی زد بدان آهوی بد رام

که خون پخته جست از نافهٔ خام

به تیزی در عقیق الماس می راند

نهالی در شکاف غنچه بنشاند

ز حلقه در دل شب تیر می جست

که گلگونش به جوی شیر می جست

نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود

رو از فرهاد پرسش کن که چون بود

رهش بر سرمه دان عاج می شد

ز میلش سرمه دان تاراج می شد

خضر سیراب گشت اندر سیاهی

چکید آب حیات از کام ماهی

دهانش بر دهان و نوش بر نوش

میانش بر میان و دوش بر دوش

فرو خفتند هر دو سرو آزاد

چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287729
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث