به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای ده یکی ز خوبی تو مه، چگونه ای؟

وز هر دو هفته ماه یکی ده، چگونه ای؟

گفتم رسم در آخر آن مه به نزد تو

آخر رسید، ای صنم، آن مه، چگونه ای؟

تا چند گوییم نرسیده ست گاه وصل

آن گاه نیز می رسد، آنگه، چگونه ای؟

گر چه نپرسیم که چگونه ست حال تو؟

باری توان ز حال من، آگه، چگونه ای؟

ره می روی و در پی تو صد هزار دل

ای برده صد هزار دل از ره، چگونه ای؟

دی بوسه دادیم چو شدم خاک بر درت

امروز خاک بوس در شه چگونه ای؟

آیم به نزد تو، چه خوش آید مرا ز تو

بر خسروت خوش آمدی، ای مه، چگونه ای؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

 

مشک بر اطراف مه آورده ای

توبه به زیر گنه آورده ای

بر رخ تو کآفت جان من است

از شب یلدا سپه آورده ای

شانه کو گم کرده بر فرق تو ره

مو کشانش رو به ره آورده ای

داده ام از دیده خون، دل خسته ای

خواستم یک بوسه، نه آورده ای

رسم تو آزردن خسرو شده

باز چه رسم تبه آورده ای؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

سر در خمار، شب به کنار که بوده ای؟

لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟

سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز

شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟

شمع مراد من نشدی یک شبی تمام

ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟

با چشم آهوانه که شیران کند شکار

ای آهوی رمیده شکار که بوده ای

سروت هنوز هست در آغوش خاستن

ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟

زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت

خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟

کارت چنین که پرده دلها دریدن است

امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟

ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار

تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟

بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود

مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

خنده را سوختن جان من آموخته ای

غمزه را غارت ایمان من آموخته ای

جان به بازی ببری از من و بازم ندهی

این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟

می زنی بر من سرگشته که سربازی کن

گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای

طره را بشکنی و باز ببندی، دانم

این شکست از پی پیمان من آموخته ای

جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی

آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای

پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است

عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای

چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم

این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

آتش اندر آب هرگز دیده ای

عنبر اندر تاب هرگز دیده ای

چون دهان و لعل شورانگیز او

پسته و عناب هرگز دیده ای

شد نقاب عارضش زلف سیاه

شام پر مهتاب هرگز دیده ای

در صدف چون رشته دندان او

لؤلؤی خوشاب هرگز دیده ای

نرگسش در طاق ابرو خفته مست

مست در محراب هرگز دیده ای

در غمش خسرو چو چشم خونفشان

چشمه خوناب هرگز دیده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

باز بر خونم کمر بربسته ای

وان دو ابروی سر بر بسته ای

من میان بر بستنت را بنده ام

موی را گویی کمر بر بسته ای

می روی چون تیر و در دل می خلی

تا خود از شست که بیرون جسته ای

ازتری آب از لبانت می چکد

بس که اندر چشم من بنشسته ای

تازه کردستی ز نم بر روی خود

هم به خون تازه در پیوسته ای

بر زمین پهلو نمی یارم نهاد

بس که خسرو را به مژگان خسته ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

ای که در هیچ غمی با دل من یار نه ای

سوی من بین، اگر اندر سر آزار نه ای

از تو هر روز گرفتار بلایی گردم

تو چه دانی که در این روز گرفتار نه ای؟

هر شب از ناله من خواب نیاید کس را

خفته ای تو که در این واقعه بیدار نه ای

با من خسته کم رویم ز تو در دیوارست

می کن آخر سخنی، صورت دیوار نه ای

نار دانی ز دو لب بر من بیمار فرست

شکر آن را که چو من در هم و بیمار نه ای

از برای دل من جان من امروز ببر

گر چه عهدی ست به دنباله این کار نه ای

یار بنشست مرا در دل و من می دانم و او

خسروا، خیز که تو محرم اسرار نه ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

ای که در دیده درونی و در آغوش نه ای

هم به یاد تو که یک لحظه فراموش نه ای

چند افسون جفا خوانی و پنهان داری

آنچنان نیست که افسونش به هر گوش نه ای

رو بپوشیدی و این بنده خطا کرد که دید

من و رسوایی ازین پس، چو خطاپوش نه ای

وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت

تو چه دانی که در این درد جگر نوش نه ای

گر به آغوش بریزند گل اندر بر من

آن همه خار بود چون تو در آغوش نه ای

دوش گفتی که کنم چاره کارت فردا

آخر امروز چرا بر سخن دوش نه ای؟

از لبش وعده دهی، وز مژه اش زخم زنی

نیش باری مزن، ای دیده، اگر نوش نه ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

 

ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای

یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای

در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا

زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای

فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی

از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای

دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان

گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای

تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف

در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای

گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟

من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای

از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان

آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای

دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن

کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای

دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟

آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای

در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم

دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

ای که چشم من به روی خویش روشن کرده ای

اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده ای

صد دل ویرانست در هر تار پیراهن ترا

تو، چنین نازک، چه تارست اینکه بر تن کرده ای؟

تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم

جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده ای؟

جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم

یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده ای

تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت

غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده ای

هر شبی تا روز می سوزم گدازان همچو شمع

دم به دم از سوزش من چله روشن کرده ای

دوست می دارم ترا با آنکه بهر خویشتن

عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده ای

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355651
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث