به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای دل، ار تو عاشقی، زین غم خلاص جان مخواه

کار را سامان مجو و درد را درمان مخواه

از بلا و فتنه ترسی، چشم در خوبان منه

بیم چاوشان کنی، در یوزه از سلطان مخواه

یار محمل راند، در ویرانه هجران بمیر

نوح کشتی برد، ما را غوطه در طوفان مخواه

دشمن کش دوست می خوانی، مرادت کی دهد؟

نام قصاب ار خضر شد، چشمه حیوان مخواه

شهسوارا، ناوک مژگان زدی جان بستدی

بیشتر زان چون ندارم، مزد آن پیکان مخواه

از تن عاشق ز بهر خون او پرسش مکن

از بز قربان ز بهر کشتنش فرمان مخواه

تن نه مستورست، عصمت از سگ گلخن مجوی

دل نه آبادست، عشره از ده ویران مخواه

خاک پایش را به دل می خواهی، ای دیده، خطاست

گوهری را کش دو عالم قیمت است ارزان مخواه

من اسیر شاهد و تو زهد خواهی، ای رفیق

آنچه ناید از من رسوای تر دامان، مخواه

زاری خسرو مجو در سینه های بی خبر

ناله مرغ اسیر از بلبل بستان مخواه

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

 

به گردت باد سردی هر دم از عشاق دیوانه

پریشانی زلفت را فراهم کی کند شانه؟

بلای جان شدی و من هم اول روز دانستم

که روزی بهر ما فتنه شود آن شکل ترکانه

مرا خود شورشی بوده ست، عشقت یار شد با آن

حدیث من بدان ماند که دیوان کار دیوانه

دل و جان گر چه با من صحبتی دارند دیرینه

ولیکن چون زیم بی دوست با این چند بیگانه

به بدنامی و رسوایی اسیران را مزن طعنه

تو، ای زاهد، ندیده ستی بلای چشم مستانه

همه یاران به گشت باغ و میل من به کنج غم

یکی زندان نماید بوستان بر مرغ ویرانه

نگون کن، ساقیا، خم را که این آتش که من می دارم

به دریا نیز ننشیند، چه جای طاس و پیمانه

اثر در جانست مستی را اگر در آب و گل بودی

سبو را مست و غلطان دیدمی در صحن میخانه

گرم خون ریزد آن سلطان، فدای بندگان او

که عاشق کز بلا ترسد نباشد مرد مردانه

گه کشتن بود در پیش خوبان رونق عاشق

به گاه جانفروشی گرمی بازار پروانه

شب خسرو همه در قصه خوبان به روز آمد

سگان را در نفیر و پاسبانان را در افسانه

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

جان بهانه طلب و شکل تو نازآلوده

من نیم زیستنی، جان چه کنم بیهوده؟

بس که در سایه دیوار تو در فریادم

ز آه من سایه دیوار تو هم ناسوده

چشم تو کشتن من گفته که از غم برهم

رحمتش باد که این مرحمتم فرموده

با تو در خواب مرا پهلوی آزاد نسود

گر چه بر خاک درت پهلوی من شد سوده

برسانی ز من، ای گریه، گر آن سو گذری

خدمتی چند به خونابه چشم آلوده

سال ها شد دل من رفت و ندانم به کجاست؟

از که پرسم خبر آن دل گمره بوده؟

قلب باشد نه دل آن که تو در وی بینی

ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده

ندهم قصه سوز دل خویشش، زیراک

شعله ای گیرد، ترسم، به دلش زان دوده

یارب، از سوز دل ما تو نگاهش داری

گر چه بر خسرو دل سوخته کم بخشوده

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

ای گل که چنین در بغلت تنگ گرفته

کز خون دلت پیرهنت رنگ گرفته

آن سوختگی جگر لاله ازان است

کز آه من آتش به دل سنگ گرفته

تا دست تظلم نزند کس به عنانش

تن داده به مستی و عنان تنگ گرفته

از سوزن زنگار گرفته بشناسد

بس کز نم گریه مژه ام زنگ گرفته

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

در اوصاف خود عقل را ره مده

بهشت برین را به ابله مده

جهان مست و دیوانه کردی به زلف

نسیمی به باد سحرگه مده

غم عاشقان بشنو، اما به ناز

جواب سخن گه ده و گه مده

چگویم به تو راز پنهان خویش

خودش بشنو و سوی خود ره مده

گر انصاف، جوید دل ظالمم

مده هیچش انصاف، والله مده

زنخ می نمایی و خون می خورم

چنین شربتم زانچنان چه مده

رقیب ار کشد خسرو خسته را

زبان را در آن رخصت «نه » مده

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

 

قلاشم، ای منکر، مرا دربانی میخانه ده

این عقل رسمی غرقه کن، می تا لب پیمانه ده

من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم

وانگه ندای زهد من پیش در میخانه ده

من عاشق و هر بی خبر از خان و مان یادم دهد

ای آه سوزان شعله ای بر دست این دیوانه ده

پیدا بسوز، ای دل، مرا پس درد نهان بازگو

هنگامه اول گرم کن، پس شرح این افسانه ده

مشغول شهد بی غمی، چه آگه از سوز دلم؟

یارب، مگس را چاشنی از لذت پروانه ده

بیگانه شد یار، ای صبا، با جان چه کار اکنون مرا؟

این آشنای کهنه را بستان، بدان بیگانه ده

ای خواجه دیوان دل، آخر بیفزایی خورش

گر نیست وجه زندگی، بر مردنم پروانه ده

بر من جفاها کرد دل، بستان ازو انصاف من

ظالم تر از غم نیست کس، اقطاعش این پروانه ده

چون بر پری رویان همه ملک سلیمان یافتی

بستان تو خسرو جان و دل، مرغ بلا را دانه ده

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

لبت در سخن انگبین ریخته

رخت مشک بر یاسمین ریخته

از آن روی و موی دلاویز تست

دلم در شب و روز آویخته

چو باد صبا دید رخسار تو

به گل گفت «کای روی تو ریخته

برانگیختی بر من اسپ جفا

دگر تا چه ها باشد انگیخته؟»

ز خسرو گریزان مشو کو شده ست

اسیر تو، وز خویش بگریخته

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

 

مه به زلف تو گر شود بسته

هر زمان خوب تر شود بسته

گر به زلف تو چشم بگشایم

موی در مو نظر شود بسته

چون گشایی دهان شیرین را

تنگهای شکر شود بسته

گر ز جورت به چرخ ناله کنم

چرخ را هفت در شود بسته

دیده کز خواب بسته می نشود

هم به خون جگر شود بسته

از دم سرد من عجب نبود

آب چشمم اگر شود بسته

بنده خسرو که دل به مهر تو بست

کی به مهر دگر شود بسته

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

جهان تا مه روشنت ساخته

ز دلها فلک خرمنت ساخته

رخ خویش تا بیند اندر رخت

مه آیینه روشنت ساخته

قضا کرده یک جا هزار آرزو

خلاصه کشیده، تنت ساخته

غمت پر ز خون کرده دلها بسی

وزان غنچه ها گلشنت ساخته

میا تنگ، اگر خسرو تنگ دل

دل تنگ را مسکنت ساخته

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

ای رخت شمع حسن برکرده

شب عشاق را سحر کرده

مه به زلف تو گم شده، خود را

می بجوید چراغ بر کرده

لب تو بر شکر نهاده خراج

چشم تو اندکی نظر کرده

تن من نی شد و خیال لبت

بند بندم چو نیشکر کرده

عکس دندان تو به طرف دهن

قطره اشک را سحر کرده

پختگی دلم که پر خون است

دمبدم از غم تو سر کرده

بی خبر کرد ناله گوش مرا

لیک گوش ترا خبر کرده

بینمت یک شبی به خانه خویش

چو مهی سر به عقده در کرده

تو چو آب حیات بر سر من

من به پای تو دیده تر کرده

خسرو اندر میانت پیچیده

موی را خم ز مو کمر کرده

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4344359
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث