به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو در ارمن رسید از جنبش تیز

زره داران شیرین کرد پرهیز

حکایت کرد کز بیداری بخت

چو شب در خواب رفتم بر سر تخت

چنان دیدم به خواب اندر که گوئی

درامد گل رخی باصد نکوئی

دو ساغر در دو دستش صاف و نایاب

یکی پر شیر و دیگر پر ز جلاب

سپرد آن ساغر جلاب پر جوش

به من کاین نوشکن کردم سبک نوش

جوانی بود دیگر هم نشینش

سپرد آن ساغر دیگر به دستش

جوان چو ن شد به ساغر چاشنی گیر

بیفتاد و شکست و ریخت زآن شیر

کنون این خواب را تعبیر چبود

بخواب اندر جلاب و شیر چبود

بزرگ امید گفتش کز همه باب

چو تو بیدار نتوان دید در خواب

تو خوددانی که به زین خواب نبود

به لذت شیر چون جلاب نبود

چو آن جلاب شیرین کردی آشام

ز شیرین عاقبت شیرین کنی کام

وزان شیری که ماند آن مرد ناشاد

به جوی شیر ماند تشنه فرهاد

ور افتاد آن جوان را ساغر از چنگ

درافتد کوهکن را تیشه بر سنگ

ملک گفت آری اندر خواب تأثیر

همان پیدا شود کاید به تعبیر

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 6:00 PM

به نام نقشبندی لوح هستی

که بر ما فرض کرد ایزد پرستی

خرد را با کفایت کرد خرسند

سخن را با معانی داد پیوند

دو دل را کو به پیوند آشنا کرد

به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد

و گر خواهد دو تن را نام فراهم

به صد زنجیر نتوان بست با هم

چو تقدیر است ما را قطع پیوند

رضا دادم به تقدیر خداوند

چو وقت آید که این غم بر سر آید

مراد از بام و بخت از در آید

تو نیز ای دوست کازار منت خوست

چو روزی باشدم روزی شوی دوست

ز دوریت ار چه دورم از همه کام

چو افتاده است می سازم به ناکام

فرستادی به سوی من نهانی

سوادی پر ز آب زندگانی

مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز

امید مرده در تن زنده شد باز

دران پرسش که از یار کهن بود

فراوان ز آرزومندی سخن بود

شدم زانگونه با دولت هم آغوش

که خود را کردم از دولت فراموش

کنیز اویم ار دارد عزیزم

وگر خواهد گذارد هم کنیزم

امید از دوستی ما را چنان بود

که خواهم با تو دائم هم عنان بود

ز آمیزش که دارد نور با نور

نخواهی بودن از من یک زمان دور

گمان نفتاد کافتد خار خاری

به چشم دوستی زندک غباری

یقین شد کان وفا و مهربانی

فریبی بود بهر من زیانی

و گر نه بر کس این تهمت توان بست

که خودمی نوشی و خوانی مرا مست

خود از پیمان من بیرون نهی گام

مرا بر عکس بی پیمان نهی نام

کنی خود با هم آغوش دگر خواب

دهی گوش من بی خواب را تاب

خود اندازی به بازار شکر شور

ز خوی تلخ با شیرین کنی زور

ز شیرین روزهٔ مریم کنی بیش

پس از شکر گشائی روزهٔ خویش

چو از تنگ شکر برداشتی بند

نکردی یاد شیرین شکر خند

ز تهمت بی گناهی را منه خار

که نه گل دید ازین بستان نه گلزار

دلش روزی که پهلوی من آمد

نه من خواندم که خود سوی من آمد

کنون چندان که می رانم ز پیشش

تمنا بیش می‌بینم به خویشش

کسی کز بهر من کوشد به جانی

گرش ندهم دلی باری زیانی

دل او چون مرا میخواهد و بس

بلی خواهنده را خواهد همه کس

منم هر روز و این شبهای دی جور

تو شب خوش خسب ای چون روز من دور

من ار صد بار خود را بر تو بندم

چو باور نایدت بر خود چه خندم

همانم من کت اندر دل یقین است

رها کن گو چنین باش ار چنین است

چه چاره چون چنین افتاد تقدیر

ترا روزی شکر بادا مرا شیر

چو نامه ختم شد پیک سبک‌خیز

ز شیرین بستد و دادش به پرویز

ملک زان گنج گوهر مهر برداشت

عبارتهای شیرین در نظر داشت

فگنده پیچ پیچ نامه در پیش

همی خواند و همی پیچید بر خویش

چو در خود خورد شور این سخن را

بشورانید غمهای کهن را

دلش از شور شیرین بی خبر گشت

وزان شوریدگی شوریده برگشت

به یاران گفت در یابید کارم

که بودن بیش ازین طاقت ندارم

نه شیرین باشد از شیرینی کار

که شیرین یار و من دور از چنان یار

بدان عزم از بساط بزم برخاست

جنیبت جست و ساز رفتن آراست

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:59 PM

به نام آنکه تن را نور جان داد

خرد را سوی دانائی عنان داد

سلام من که دل در دام دارم

غلامم لیک خسرو نام دارم

نیم از یاد تو یک لحظه خاموش

فراموشیم گوئی شد فراموش

نه خوش دارد شراب لاله رنگم

نه در گیرد به گوش آواز چنگم

صراحی وار در مجلس زبونم

که لب بر خنده و دل پر ز خونم

توئی کت نگذرد پر دل که روزی

برین در مستمندی داشت سوزی

بلی اینست رسم آدمیزاد

که دور افتاده را دیر آورد یاد

ولی من گو چه صد فرسنگ دورم

چو بینی روز تا شب در حضورم

چنان نزدیک تو گشتم ز حد پیش

که صد فرسنگ دور افتادم از خویش

نه از کوی تو زان برتافتم چهر

که دل بی میل شد یا طبع بی مهر

ولی چون دیدمت کز من ملولی

نکردم چون گران جانان فضولی

به چشم افشاندم از خاک درت نور

وزان در همچو چشم بد شدم دور

چو دیدم خود ترا حاجت همین بود

گلت را مرغ دیگر در کمین بود

به صد رغبت شدی با او یگانه

مرا هم خود برون کردی ز خانه

اگر جز با منی راضیست رایت

رضا دادیم ما هم با رضایت

شود با هر که خواهد آشنا دل

دلست این جنگ نتوان کرد با دل

مبارک باد کن خود را ز خسرو

به عشق تازه و هم خوابهٔ نو

ز لعلت شربتی کو را به کام است

حلالش باد اگر بر ما حرام است

اگر تو وقف او کردی همه چیز

نصیب خود بحل کردیم ما نیز

ولی زانگونه هم با او مشو شاد

که ناری ز آشنایان کهن یاد

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:59 PM

حکایت فاش گشت اندر زمانه

به گوش عالمی رفت این فسانه

چو اندر شهر گشت این داستان نو

رسید آگاهی اندر گوش خسرو

که شیرین راز عشق سست بنیاد

به دل شد رغبت خسرو به فرهاد

ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز

همه گفتند شه را یک به یک باز

فتاد اندر دل شه خارخاری

که دامان گلشن بگرفت خاری

بزرگ امید گفتش کانچه رای است

منت گویم دگر به دان خدای است

روان کن نامه‌ای با یادگاری

عتاب و لطف را در وی شماری

جواب نامه را چون باز خوانیم

مزاجش هر چه باشد بازدانیم

وزان پاسخ قیاس خویش گیریم

بدان اندازه کاری پیش گیریم

ملک فرمود کاین معنی صواب است

کلید هر سؤالی را جوابست

دبیر خاص را فرمود تا زود

کند نوک قلم را عنبر آلود

به املای ملک مرد هنرسنج

فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:59 PM

چو شیرین که گهی پیشش رسیدی

نمک بودی که بر ریشش رسیدی

چو مرغی تشنه کابی بینداز دام

نه آن یابد نه بی آن گیرد آرام

سپهر افسون غم در وی دمیدی

دلش از هوش و هوش از وی رمیدی

شدی از دست چون شوریده کاران

به ماندی بی خبر چون سایه داران

سحر تا شام خارا سوختی زاه

میان خار غلطیدی شبانگاه

گهی در آرزوی چشم دلبند

زدی بر چشم آهو بوسه‌ای چند

گهی در گوشه با مرغان نشستی

ز وحشت دل بدیشان باز بستی

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:59 PM

برون آمد چو صبح عالم افروز

بسان جوی شیر از چشمهٔ روز

به کوه انداختن فرزانه فرهاد

به کوه سنگ شد چون کوه پولاد

دل خارا به نیروئی همی کند

که در هر ضربتی جوئی همی کند

چو بر کارش فتادی چشم یارش

یکی را ده شدی نیروی کارش

به نظاره شدی گه گه پریروی

نشستی یک زمانی بر لب جوی

چو دیدی دستگاه کوه کن را

گزیدی پشت دست خویشتن را

امیدش را به وعده بند کردی

بدان وعده دلش خرسند کردی

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:58 PM

خبر شد چون به شیرین مشوش

که خسرو شد به شیرین دگر خوش

به تنهائی نشستی در شب تار

همه شب تا سحرگه بگریستی زار

جنیبت را برون راندی ز اندوه

گهی در دشت گشتی گاه در کوه

فراوان صید کردی دام و دد را

بدینها داشتی مشغول خود را

شبانگه باز گشتی سوی خانه

نشستی هم بر آئین شبانه

چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد

به کوه بیستون روزی گذر کرد

فرس میراند در وی با دل تنگ

ز نعل رخش می‌برید فرسنگ

ز خارا دید جوئی ساز کرده

رهی در مغز خارا باز کرده

درو سنگی تراشیده چو سندان

سپید و نغز چون گلبرگ خندان

به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند

کز آهن سنگ را دانی چنین کند

همی شد در نظاره جوی در جوی

نظر می کرد در وی موی در موی

عنان می داد رخش کوه تن را

که دید از دور ناگه کوه کن را

شتابان شد به صد رغبت به سویش

وزان پس کرد لختی جستجویش

جوانی دید خوب و سرو قامت

به کوه انداختن کرده اقامت

ازو هر بازوئی ز آهن ستونی

ز تیشه بیستون پیشش زبونی

بپرسش گفت کای مرد هنر سنج

به کوه از تیشهٔ آهن زر الفنج

چه نامی و چسان نیرنگ سازیست

که پیشت صنعت ارژنگ بازیست

به گوش مردگان آواز بر شد

چو آواز از شنیدن بی خبر شد

بهاری دید در زیر نقابی

نهفته زیر ابری آفتابی

به زاری گفت فرهاد است نامم

در این حرفت که می بینی تمامم

به سختی چون کنم پولاد را تیز

بهر زخمی بود کوهی سبک خیز

وگر تیشه به هنجار آزمایم

به صنعت پوست از مو بر گشایم

چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟

تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟

که تا گفت تو در گوشم رسیده است

ز بی خویشی همه هوشم رمیده است

صنم گفت از من این پرسش نه ساز است

رها کن سر گذشت من دراز است

ولیکن خواهمت فرمود کاری

کشیدن جوئی اندر کوهساری

به عزم کار چون زان سوی رانی

ضرورت کار فرما را بدانی

به کوهستان ار من از بز و میش

رمه دارم بهر سو از عدد بیش

ز شیر آرندگان جمعی به انبوه

درامد شد بر بخند از سر کوه

بباید ساختن جوئی به تدبیر

کزانجا تا به ما آسان رسد شیر

چنین کاری جز از تو بر نیاید

تو کن کاین از کسی دیگر نیاید

جوابش داد مرد سخت بازو

که مزد دست من نه در ترازو

وگر نه کی گذارد عقل چالاک

که بهر نسیه نقدی را کنم خاک

شکر لب گفت کاینجا چیست با من

که مزد چون توئی ریزم به دامن

به خواری بر زمین غلطید فرهاد

زمین بوسید و راز سینه بگشاد

به گریه گفت مقصودم نه مال است

به زر نرخ هنر کردن وبالست

هران صنعت که بر سنجی به مالی

بهای گوهری باشد سفالی

مرا مزد از چنان رخسار دل دزد

تماشائی که باشد دیدنش مزد

ز ابروی هلالی پرده بر کن

من دیوانه را دیوانه تر کن

صنم چون دید کو دل ریش دارد

تمنائی به جای خویش دارد

کرم نگذاشتش کز خوبی خویش

زکاتی را را بگرداند ز درویش

به دست ناز برقع کرد بالا

که چون پوشد کسی زانگونه کالا

تن فرهاد از آن نظاره چست

ز سر تا پای شد از بی خودی سست

ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند

دلش در خون و خونش در جگر ماند

چو حالش دید شیرین دادش آواز

کزان آواز جانش آمد به تن باز

میان بر بست و ساز کار برداشت

ره مشکوی آن عیار برداشت

شکر لب در پس و فرهاد در پیش

شدند از کوه سوی مقصد خویش

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:58 PM

عروس صبح دم چون پرده برداشت

جهان را جلوهٔ خور در نظر داشت

طلب کردند موبد را نهانی

که عقدی بست بر رسم مغانی

چو شد شرط زناشوئی همه راست

مراد آماده گشت و داوری خاست

ملک در پرده با دلدار بنشست

به تاراج شکر شد طوطی مست

در او پیچید چون در گل گیائی

غلط کردم که در گنج اژدهائی

شکر خائیده شد در زیرگازش

به حلوا در شد انگشت درازش

به گنج انداخت مارش مهرهٔ خویش

صدف بستد ز باران قطرهٔ خویش

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:58 PM

به صد خواهشگری شهرا پریروی

به عشرتگاه خود شد میهمان جوی

شهنشه نیز نگذشت از رضایش

به مهمان رفت در مهمان سرایش

چو هر گل کرد خوش با بلبلی جای

ملک ماند و بهار عالم آرای

شکر گفتا که چون من خود برانم

که باقی عمر دولت با تو رانم

تو هم بهر دل من گر توانی

حدیثی گوش کن زان پس تو دانی

شهنشه زان حدیث آمد به خود باز

صنم برداشت مهر از حقهٔ راز

که گر خسرو نداند داند آفاق

که من چون رستم از غوغای عشاق

چه شیران را ز راه افگندم این جا

چه شاهان را کلاه افگندم این جا

چه زرها خاک شد بر استانم

چه سرها پست شد بر آشیانم

که با چندین حریفان بر در من

نیالود از لب کس ساغر من

نه مقصود من آن بود اندرین کار

که در در پرده دارم پارسا وار

ولیکن بس که نامت می‌شنیدم

هوایت را بصد جان می‌خریدم

کنون اقبال کرد آن کار سازی

که از وصلت کنم گردن فرازی

روا باشد که چندین کرده پرهیز

سرانجام از فساد اتش کنم تیز

مرا خواهی تو کش خواه اشتیاقت

که بی تزویج، دورم ز اتفاقت

ملک گفتا که هست این سهل کاری

به کابینی بیرزد چون تو یاری

همین دم موبدان را شو طلبگار

که تا فردا ندارم صبر این کار

صنم گفت ار چه جانت ناصبور است

بیا امشب که فردا هم نه دور است

ملک ناکام از ان سرو شکر خند

به آغوشی و بوسی گشت خرسند

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:57 PM

چه فرخ روزگاری باشد آن روز

که گردد هم نشین دو یار دل سوز

همه سرمایهٔ عشرت مهیا

ز موج شادمانی دل چو دریا

مراد و خوش دلی و کامرانی

نشاط عشق و آغاز جوانی

کسی را کاین همه یک جا دهد دست

گر از دولت بنازد جای آن هست

مرا کاین دولت امروز است در چنگ

به دولت چون ننوشم جام گلرنگ

زمان چون رفت دیگر یافت نتوان

عنان زندگانی تافت نتوان

بساکس کانده فردا کشیدند

که دی مردند و فردا را ندیدند

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287739
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث