به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

آرایش مجلس تویی، مجلس بیارا هر زمان

نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان

زینسان که بر هر موی تو از نفس خود در غیرتم

آنجا که گستاخی ست این باد صبا را هر زمان

چون عاشقانت را نماند از نقد هستی مایه ای

تاراج سلطانی مکن مشت گدا را هر زمان

جان می رسد هر دم به لب، دانی که باری نیست آن

جان تو، کافزون تر کنم نرخ بلا را هر زمان

چون از تو می آید بلا یک جانست، ور باشد دگر

بر نار دستوری مده چشم وغا را هر زمان

ای سر، به زودی خاک شو، پیش در آن نازنین

بو کز طفیل نازنین بوسیم پا را هر زمان

گر چه نیرزم از رهش گردی، تو، ای باد صبا

می گو سلام چشم من، آن خاک پا را هر زمان

گر نیست باران کرم، سنگی ببار، ای آسمان

تا چند باز آرم تهی دست دعا را هر زمان!

خسرو، اگر عاشق شدی از تیغ عذرش خواه بس

تا چند آری بر زبان آن یک خطا را هر زمان

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن

من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن

پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو

مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن

گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر

پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن

خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله

بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن

بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود

زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن

نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم

کام شیرین نشود از شکرستان گفتن

چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»

کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن

گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی

جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!

سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم

کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

دل گمگشته به بازار خریدن نتوان

ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان

عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک

این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان

مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟

گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان

آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر

جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان

بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر

زانک جان است به بازار خریدن نتوان

جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر

ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان

ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟

دولت و بخت به بازار خریدن نتوان

خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است

بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

در ره عشق از بلا آزاد نتوان زیستن

تا غمش در سینه باشد، شاد نتوان زیستن

دشمنی چون عشق در بنیاد دل افشرده پای

بر امید صبر بی بنیاد نتوان زیستن

قوت جان من تویی، چند از صبا بویی و بس

آخر این کس مردن است، از باد نتوان زیستن

دل مرا شاهد پرست و ناز آن بدخو بلا

با چنین دل از بلا آزاد نتوان زیستن

من به جان مرغ اسیر و خلق گوید صبر کن

ایمن اندر رشته صیاد نتوان زیستن

هر کجا گفتار شیرین رخنه در جان افگند

حاضر مردن کم از فرهاد نتوان زیستن

گر چه من سختی کشم، آخر جفا را هم حد است

هم تو دانی کاندرین بیداد نتوان زیستن

روزگار من پریشان شد ز یاد زلف تو

در چنین ویرانه آباد نتوان زیستن

جور کش، خسرو، مزن دم از جفای دوستان

روز و شب با ناله و فریاد نتوان زیستن

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

همی ریزی به بازی خون یاران

چنین باشد سزایی دوستداران؟

به خون بیدلان خوردن مکن خوی

که کس را نآید این شربت گواران

من رسوا و هر سو خنده خلق

چو مستی در میان هوشیاران

برای صبح پیروزی که بی تست

حیات من چو شام سوکواران

تنم پرورده شد در خون دیده

چنان کز می سفال باده خواران

نگویم درد خود با کس کز این راز

نگنجد در دل نااستواران

منم سرگشته زیر پای خوبان

چو گوی افتاده در پیش سواران

شکاری را ز تیر ترک روزی ست

مرا از ناوک مردم شکاران

چه خوش می نالد اندر عشق خسرو

چو بلبل در قفس وقت بهاران

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

عشق آتشم در جان زد و جانان ازان دیگران

ما را جگر بریان شد و او میهمان دیگران

ای مرغ جان، زین ناله بس، چون نیست جانان ز آن تو

بیهوده افغان می کنی در بوستان دیگران

گه نقد جان لب را دهم، گه مایه دل دیده را

من بوالفضولی می کنم، کالا از آن دیگران

جویم ز پیران بی غمی، لیکن چنین بختم کجا؟

با من جوان مردی کند بخت جوان دیگران

گر کشتنی شد بیدلی، تا کی ز خلقم سرزنش؟

باری به تیغ خویش کش، چند از زبان دیگران؟

بگذار میرم بر درت، منمای خوبان دگر

مفرست خاک کوی خود بر آستان دیگران

بر دیگران می بندی ام، ای چشمه حیوان، بکن

چون خود بشستی از دلم نام و نشان دیگران

گویم که مردم از غمت، گویی که نتوان این قدر

سهل است آخر، جان من، مردن به جان دیگران

تو سود کردی بنده را، من جان زیان دادم به تو

مپسند بهر سود خود چندین زیان دیگران

تو می خوری، من درد و غم، یعنی روا باشد چنین

شربت تو آشامی و تب در استخوان دیگران

خسرو به تار موی تو جان می دهد دیگر جهان

گر چه علی الرغم منی جان و جهان دیگران

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

گر ز شوخی نیستت پروای من

رحمتی بر چشم خون پالای من!

ناگهان گر گشت کویت می کنم

چشم من در غیرت است از پای من

من چو جان بدهم، سگ خود را مگوی

تا نگهدارد به کویت جای من

از دلم گر کرته تنگ آمد ترا

خود قبا کن این دل یکتای من

سوزش من از چراغ خانه پرس

کوست سوزان هر دم از سودای من

سنگهایی کان به کویت می خورم

گو گوارا باد بر رسوای من

جان خسرو در دو چشمت یک نظر

گر چه سرزد این قدر کالای من

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

یار بی فرمان و دل هم همچنان

یک دمی باقی و همدم همچنان

شانه کردن زلف را چندین چه سود؟

بسته چندین دل به هر خم همچنان

هر کسی پندی شنید و صبر کرد

کار من دشوار و در هم همچنان

عشق صد گونه بلا بر من فگند

کفه امید من کم همچنان

هر شبی تا روز با خود بهر صبر

صد فسانه گویم و غم همچنان

جان نفس بشکست و در پرواز شد

دل به دام فتنه گر کم همچنان

شد ز یاران دیده خسرو را خراب

عشق را بیناد محکم همچنان

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان

بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان

تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی

آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان

بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد

کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان

هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان

یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟

پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای

باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان

هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام

آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان

مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر

سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!

آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده

تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!

من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد

ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

چه بلاست از دو چشمت نظر نیاز کردن

مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن

چو کمال صنع بی چون ز جمال تست پیدا

نتوان حدیث عشقت ز ره مجاز کردن

همه خواب مردمان شد به دو دیده تلخ، یارب

ز کجات گشت شیرین حرکات ناز کردن

چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونین

ز خراش دل گواهی به زبان راز کردن

دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان

به حضور نازنینان غم دل دراز کردن

تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد

همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن

به جفات دل نهادم، بکن آنچه می توانی

چه کنم نمی توانم ز تو احتراز کردن

به هوس فدا کنم جان به درت که نیست عاوی

پسر سبکتگین را هوس ایاز کردن

صف عاشقانست اینجا، مده، ای فقیه، زحمت

که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن

چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان

مگسی چه طمع راند به دهان باز کردن؟

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355316
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث