به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این

مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این

رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی

جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟

چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا

به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این

سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم

نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟

غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم

که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این

غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی

غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این

مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟

ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این

به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم

ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این

مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو

سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن

به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن

از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس

به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن

مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »

تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن

فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون

به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن

پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد

ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن

منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری

بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن

چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه

چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن

گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم

اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن

برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه

به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن

طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری

تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن

نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری

نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن

ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید

بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن

بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو

بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟

سوار مست می آید، فساد است و فساد است این

به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم

ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!

منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد

نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این

بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا

که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این

همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید

مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟

مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت

که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این

دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول

که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این

به امید سلامی رفت روز عمر در کویش

شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

 

همی رفتی و می گفتند اندر حسن فردست این

بت خانه نشین است این، نه ماه خانه گردست این

نگویم چشم و غمزه ست این که بهر جان من داری

که پیکان شکار است آن و شمشیر نبردست این

لبت گه گه بخندیدی به روی زعفران رنگم

چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست این؟

خوشم با آب چشم خویش تا گفتی که «غم می خور»

و لیکن هم تو می دانی که ناخوش آبخوردست این

مرا دردی ست اندر جان که هم با جان رود بیرون

دگر درد آنکه همدردی نیابم، وه چه در دست این

هر آن خاکی که می ریزد به شرط از دیده بپذیرم

ولی شرطی که گویندم که از کوی تو گر دست این

به شوخی می زنی سنگم، گل است این بر رخ عاشق

گل مردان مزن بر روی خسرو، چونکه مردست این

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

از پس عمر شبی هم نفس یار شدم

خواب بود آن همه گویی تو، چو بیدار شدم

وقتی آن چشمه خورشید بدین سوی نتافت

گر چه در کوی غمش سایه دیوار شدم

موی گشتم ز غم و بار اجل می بندم

ره دراز است، نکو شد که سکیار شدم

توبه ام بود ز شاهد، کنون ای زاهد، دور

که دگر بار ز سر بر سر این کار شدم

طوف کوی تو همه از سر من بیرون رفت

آنکه که گه در چمن و گاه به گلزار شدم

از سگان سر کوی تو مرا شرم گرفت

بس که در گرد سر کوی تو بسیار شدم

رفت شبها و مرا صبح مرادی ندمید

نه ز چشمت به حد زیستن افگار شدم

خسروم، بر سر هر کو شده رسوای جهان

طرفه کاندوه ترا محرم اسرار شدم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این

بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این

ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان

جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟

نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم

ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟

فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان

ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این

مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی

که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این

ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا

«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »

غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد

تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این

سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی

گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »

شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »

بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این

رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه

تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این

تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را

به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

بس به مویت اسیر شد جانم

گر گذاری، گریخت نتوانم

چون در آیی، نمی شناسم فرق

کین تویی در درونه با جانم

می نگر، من ندانمت گه گه

بس به نظاره تو حیرانم

نظر مردمان و دیده بد

بر تو چون پیرهنت لرزانم

سوی تو بینم و تو جانب من

چون بینی، نظر بگردانم

همه هستی به هیچ بفروشم

وعده وصل نیست، بستانم

عاشق آن چنان شدم که به دل

وصل و هجر هر دو یکسانم

دل من دزدی و شوی منکر

خسروم من، ترا نکو دانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

 

وقتی ازین پیش تر خوشدلیی داشتیم

غارت عشقت رسید، آن همه بگذاشتیم

تخم وفا کاشتیم بر سر راه امید

هیچ بری چون نداد، کاش نمی کاشتیم!

شاهسوارا، ز خط تا بکشیدی سپه

ز آتش دل در هوا صد علم افراشتیم

دی ز لب پر نمک خنده زدی، وز لبت

هر چه جگر رخنه داشت از نمک انباشتیم

دیده خسرو شده ست خانه نقاش چین

بس که درو از خیال نقش تو بنگاشتیم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 6:09 PM

باز این دل من رو به که آورد، ندانم؟

وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟

شب ها منم و گوشه غم حال من این است

حال دل آواره شبگرد ندانم

آن گرد که می خیزد ازان راه ببینید

و آن کیست سوار از پی آن گرد، ندانم؟

اشک از سفر کوی ویم تحفه غم آورد

من خوش تر ازین هیچ ره آورد ندانم

بازم به جگر می خلد آن قامت چون تیر

ساقی، قدح باده که من درد ندانم

یاری که برنجد ز جفا، یار نگویم

مردی که بترسد ز بلا، مرد ندانم

از هر که بپرسند بگوید که چه خسرو

یک سوخته حادثه پرورد ندانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 5:58 PM

ابر می بارد و من بار سفر می بندم

چشم می گرید و من از تو نظر می بندم

چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه

بر سر آب روان پل ز شکر می بندم

جان گسسته ست گره می زنمش از گریه

گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم

بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست

وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم

گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »

حال این است که می بینی، اگر می بندم

از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست

بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟

نمکی بخش به خسرو که برای توشه

خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 5:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358270
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث