به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چنین که غمزه خوبان نشست در کینم

مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم

حلال باد چو می خون من بر آن ساقی

که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم

چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر

ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم

گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک

خراب کرده نظاره نخستینم

به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت

که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم

خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو

مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم

به خواب دیده ام امشب که در کنار منی

چه خوابهای پریشانست این که می بینم

هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت

اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم

بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین

مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

نه یک دل، ار چه هزار است، آن او دانم

که من کرشمه آن ترک فتنه جو دانم

مرا چو بخت بد است، ار چه صد بلا به سرم

رسد ز یار، نه یاری بود کزو دانم

خوشم ز تو به جفایی، مده فریب وفا

که من فریب تو و نیکوان نکو دانم

چنین که بر سر کوی تو راه گم کردم

ز آستان تو رفتن کدام سو دانم

هوای روی تو برد آن همه هوس ز سرم

که گشت سبزه و رفتن به باغ و جو دانم

به جز به بندگیم روزگار می پرسی

به زیر پای توام، مردن آرزو دانم

دلم بیار که می آید از تو بوی دلم

که من سگ توام و بوی را نکو دانم

اگر چه گریه خسرو نشان رسواییست

ولیک من به حضور تو آبرو دانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

نیامده ست به چشم آدمی بدین سانم

پری و یا ملکی، چیستی، نمی دانم؟

نظر به روی تو کرده دو دیده حیران شد

تو رفتی از نظر و من هنوز حیرانم

گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو

اگر چه از دو جهان آستین برافشانم

چنان مقابل تو باد عاشقی در سر

همی روم که به شمشیر رو نگردانم

گر، ای سوار، کمان در کشی به کشتن من

سپر ز دیده بود گاه تیر بارانم

دریده پرده دل تیر غمزه تو، چنانک

شکاف گشت همه رازهای پنهانم

به صبر گفتم «یک لحظه مونس من باش »

جواب داد که «از هجر نیست درمانم »

کرشمه تو و جور رقیب و درد فراق

بدین صفت من بیچاره زیست نتوانم

خوش آن زمان که حریف معاشران بودم

فراغ شاهد و می بود و برگ بستانم

ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟

که هیچ بار نیامد خبر از ایشانم

کنون ز دولت عشقت امید خسرو نیست

که بیش جمع شود خاطر پریشانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

اگر چه از تو دل خسته و غمین دارم

بدین خوشم که بتی چون تو نازنین دارم

برای آن که کشم پیش چشم بیمارت

متاع عافیت اینک در آستین دارم

به بند زلف تو زنجیر جان خود سازم

دل ستم زده را چند گه براین دارم

به وصل تو چه بیارم نمود گستاخی

که شحنه ای چو فراق تو در کمین دارم

به ناز بینی و بدخو شدی و هم بد نیست

که دلبری چو تو بدخوی و نازنین دارم

مرا اگر چه که بر دست غم فروخته ای

هنوز داغ غلامیت بر جبین دارم

اگر چه خسرو روی زمین شدم به سخن

هم از وفا سوی تو روی بر زمین دارم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

همه شب از تو به دیوار خانه غم گویم

فسانه گویم و با چشم پر زنم گویم

چو غنچه گشت دلم خون و قصه تو ز رشک

دلم نخواست که با باد صبحدم گویم

تو خود یقینست که خوش گردی از غمم، لیکن

کجاست دولت آنم که با تو غم گویم؟

خوش آن شبی که تو در خواب ناز باشی و من

نیاز خویش بدان زلف خم به خم گویم

سکون دل را گویم «فلان از آن من است »

چنان اگر چه نباشد، دروغ هم گویم

تو آن که می دهیم پند، بگذر از سر من

همان بس است که من درد خویش کم گویم

حدث جان دژم پرسدم همه کس و من

همه حکایت آن نرگس دژم گویم

مخوان به قبله ام، ای پارسا، روا داری

که تو هوالله گویی و من صنم گویم

مرنج از شغب بی تکلف خسرو

سرود نیست که او را به زیر و بم گویم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

رخی که بر کف پای تو سیم تن مالم

دریغم آید، اگر بر گل و سمن مالم

در آن شبی که کنم گشت کوی تو همه روز

دو دیده را به کف پای خویشتن مالم

گرم به راه سنان روید از هوای رخت

به زیر پای چو نسرین و نسترن مالم

به یاد تو همه شب خون خورم، چو روز شود

ز بیم سنگدلان خاک بر دهن مالم

غبار کوی تو با خویشتن برم در خاک

عبیر رحمت جاوید بر کفن مالم

چو بهر یوسف خود نیست گریه ام، تا چند

ز دیده خون دروغین به پیرهن مالم!

مگر رسد رخ خسرو به پاش، هر دم رخ

به صد نیاز ته پای مرد و زن مالم!

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

منم که بی به تو صد گونه داغ می سوزم

تو لابه دانی و من لاغ لاغ می سوزم

فراغ وصل ندارم ز مفلسی، هر چند

چو مفلسان ز برای فراغ می سوزم

شب سیاه مرا نیست روشنی، هر چند

که شام تا به سحر چون چراغ می سوزم

مرا به داغ سگی سوختی و درد نکرد

سگم نخواندی، از این درد و داغ می سوزم

مباش گرم دماغ و بسوز خسرو را

من آخر از تو به هم زین دماغ می سوزم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

خراب گشتم و با خویش بس نمی آیم

که هیچ با چو تویی هم نفس نمی آیم

تو تیر می زنی از غمزه و من بیدل

به دیده می خورم و باز پس نمی آیم

مرا مگوی «کجایی » من اینکم، لیکن

ز بس ضعیفم، در چشم کس نمی آیم

ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی

ولیک با دل خودکام پس نمی آیم

مرا بر تو گلو بسته می برد زلفت

وگر نه من به هوا و هوس نمی آیم

کدام باد به کوی تو می رود هر روز؟

که من به همرهی او چو خس نمی آیم

رقیب تو نه جفا خسته کرد خسرو را

چو طوطیم که به چشم مگس نمی آیم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 2:00 AM

 

توانم از همه خوبان نظر بگردانم

مجال نیست کزان خوش پسر بگردانم

خوش آن زمان که به بویش نهفته می نگرم

چو سوی من نگرد، پس نظر بگردانم

مرا به بند مؤذن زبون کند هر روز

چنانکه آب در این چشم تر بگردانم

چنان ز دست تو مسکین شدم که خوبان را

اگر به راه ببینم، گذر بگردانم

کمر چه بندی، بگذار تا به گرد میانت

دو دست خویش به جای کمر بگردانم

توانم این که مگس از شکر برانم، لیک

ز دل مگس به چسان از شکر دانم

ز رشک سوخته شد، خسرو، ار بود دستم

ز زلف تو ره باد سحر بگردانم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

نبودی آن که منت دلنواز می گفتم

چرا ز ساده دلی با تو راز می گفتم؟

همه حکایت ناز تو گفتمی، زین پیش

کنون بلای من است آن که ناز می گفتم

دلا، بسوختی و تلخ می نمود ترا

من ار ز پند حدیثیت باز می گفتم

خوش آن شبی که به روی تو باده می خوردم

به آب دیده همه شب نیاز می گفتم

عظیم درد سر آورد نازنین مرا

که من فسانه به غایت دراز می گفتم

دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود

که دردهای دل جانگداز می گفتم

هر آن سخن که ازو یاد بود، شب تا روز

تمام می شد و هر بار باز می گفتم

خیال خنده نمی سوخت جان خسرو و من

دعای آن لب کهتر نواز می گفتم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4357049
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث