به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو بر هرمز سر آمد پادشاهی

ز خسرو تازه گشت آن کینه خواهی

بر آن شد کاتش کین بر فروزد

درو بهرام چوبین را بسوزد

فراوان داد رایت را بلندی

نبودش بر عدو فیروزمندی

مصافی کرد چون فیروزمندان

ولی یاری نکردش بخت چندان

همی رفت از طلبگاران نهانی

غبار آلوده چون باد خزانی

به رفتن هم رکاب شاه شاپور

همی کرد از سخن کوته ره دور

عجایبها که دید از هر ولایت

همه می‌کرد پیش شه حکایت

ز چندین گفتها کم گشت لب تر

ندیدم هیچ نقشی زان عجبتر

که در چین بود از ارمن نقشبندی

نبشته نقش شیرین بر پرندی

چومن جادو گرم در صنعت چین

گرفتم نسختی زان نقش شیرین

نمایم گر خرد را پای داری

دل اندر دیدنش بر جای داری

به فرمان ملک گوینده در حال

نورد فتنه را بگشاد تمثال

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:54 PM

به تاریخ عجم دانندهٔ راز

چنین کرد این حکایت را سرآغاز

که چون خورشید هرمز رفت در خاک

کشید اکلیل خسرو سر بر افلاک

جهان را خسرو از سر کار نو کرد

کرم را در جهان بازار نو کرد

به ترتیب جهان بودی شب و روز

گهی لشکر کش و گه مجلس افروز

چنان آراست ملک از دانش و داد

که شهر آسوده گشت و کشور آباد

مقیمان زمین زان مهربانی

همه مشغول عیش و کامرانی

باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ

مگر چشم صراحی و رگ چنگ

بجز چو بین که در ره خار بودش

وزو پای مراد افگار بودش

نبود از کین دران فرخنده ایام

کس آهن دلت را ز چو بینه بهرام

از او او رنگ هرمز را نوی بود

که هرمز را سپهداری قوی بود

چو هرمز سوی خاقانش فرستاد

به کوشش ملک خاقان داد بر باد

رسید اندر مداین باده و گیر

کشیده پور خاقان را به زنجیر

گلو بسته بسی میر ولایت

غنیتمهای چینی بی نهایت

چو آن فیروزمندی دید از و شاه

تغیر یافت اندر خاطرش راه

ز غیرت کرد طعن بی کرانش

نوید پنبه داد و دوکدانش

ازین وحشت که بر بهرام ره یافت

چو وحشی جست و روی از مردمی تافت

ز طاعتگه به عصیان دور می‌بود

گهی پیدا گهی مستور می‌بود

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:54 PM

جهان بی عشق سامانی ندارد

فلک بی میل دورانی ندارد

نه مردم شد کسی کز عشق پاکست

که مردم عشق و باقی آب و خاکست

چراغ جمله عالم عقل و دینست

تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست

اگر چه عاشقی خود بت پرستیست

همه مستی شمر چون ترک هستیست

به عشق ار بت پرستی دینت پاکست

وگر طاعت کنی بی عشق خاکست

نئی کم زان زن هندو در نیکوی

که خود را زنده سوزد بر سر شوی

تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست

خراش سوزنی بنمای در پوست

تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد

نداری شرم از این ایمان بی درد

چو قمری را دهی بی جفت پرواز

ز بستان در قفس رغبت کند باز

کبوتر در هوای یار چالاک

فرو افتد ز ابر تیره بر خاک

ترا گر پای در سنگی براید

چو بی‌دردی ز دردت جان براید

فدای عشق شو گر خود مجازیست

که دولت را درو پوشیده رازیست

حقیقت در مجاز اینک پدید است

که فتح آن خزینه زین کلید است

کرم را شکر گوی زندگی باش

نمک را حق گذار بندگی باش

درت را قفل بر درویش کن سست

توانگر خود نه محتاج در تست

دهان مفلسان شیرین کن از قند

که بر حلوا کند منعم شکر خند

چو پیلان باش پیشانی گشاده

نه چون موران گره در سینه داده

کسی کز وام شیرین شد شمارش

همیشه تلخ باشد روزگارش

چو گردد ابر دولت بر تو در بار

فروتن باش همچون شاخ پر بار

به هستی به که خدمتگار باشی

که خود در نیستی ناچار باشی

تواضع کن ولیکن با کم از خویش

که با بیش از خودی لابد کنی بیش

بهر کاری که باشد تا توانی

خدا را یاد کن دیگر تو دانی

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:54 PM

خدایا چون به منشور الهی

رقم کردی سپیدی و سیاهی

ز باران عنایت گل سرشتی

برات مردمی بر وی نبشتی

مثال هستی ما هم ز اول

به توقیع کرم کردی مسجل

ز گنج بخششم هر چیز دادی

کلید گنج ایمان نیز دادی

چراغم را چو خود بخشیده‌ای نور

مکن بخشیدهٔ خود را ز من دور

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:53 PM

به نام آنکه جان را زندگی داد

طبیعت را به جان پایندگی داد

خداوندیکه حکمت بخش خاکست

کمینه بخشش او جان پاکست

دو کون از صنع او یک گل به باغی

ز ملکش نه فلک یک شب چراغی

رموز آموز عقل نکته پیوند

شناسائی ده جان خردمند

بصارت بخش چشم پیش بینان

تمنای درون شب نشینان

جواهر بند ناهید از ثریا

چراغ افروز در قعر دریا

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:53 PM

خداوندا دلم را چشم بگشای

به معراج یقینم راه بنمای

به رحمت باز کن گنجینهٔ جود

درونم خوان بشاد روان مقصود

دلی بخش از ثنای خویش معمور

زبانی ز آفرین دیگران دور

دراسانیم شکر اندیش گردان

به دشواری سپاسم بیش گردان

امیدم را به جائی کش عماری

که باشد پیشگاه رستگاری

چو خود برداشتی اول ز خاکم

مده آخر به طوفان هلاکم

ادامه مطلب
سه شنبه 8 فروردین 1396  - 5:52 PM

باغ در ایام بهاران خوش است

موسم گل با رخ یاران خوشست

چون گل نوروز کند نافه باز

نرگس سرمست در آید به ناز

سبزه برآرد خط عاشق فریب

از دل بیننده رباید شکیب

برگ شود بر گل نسرین فراخ

آب چکد ز ابر بر اندام شاخ

سرو تر اندام ز لطف صبا

از خز بی‌تار بپوشد قبا

تازه شود لاله چو رخسار دوست

غنچهٔ نوخیز نگنجد به پوست

بر رخ گل غازه کند لاله زار

جلوه‌کنان دست برآرد چنار

از خط سنبل که معنبر شود

خاک چمن غالیهٔ‌تر شود

ابر بگرید به رخ بوستان

باغ بخندد چو لب دوستان

تا بنهد بر جگر لاله داغ

گل همه از باد فروزد چراغ

بط ز ترانه که برود آورد

فاختگان را به سرود آورد

گر چه کند مرغ ز مستی خروش

نیز نهد بر سر گل پا به هوش

با ز چو گل رخت بریزد ز خار

خنده فراموش کند لاله‌زار

باغ دهد حله رنگین به باد

غنچه ببندد لب شیرن کشاد

سرو سرافراشته پست اوفتد

در ورق لاله شکست اوفتد

نافه شکوفه ندهد بوی مشک

پر شکند فاخته از شاخ خشک

مرغ خورد بر گل نسرین دریغ

باد بیارد به سر سبزه تیغ

نسترن از شاخ درافتد نگون

خشک شود در جگر لاله خون

سرد شود چشمه چو افسردگان

زرد شود سبزه چو گل خوردگان

شاخ بنفشه که ز جا بر شود

کز دمهٔ دیده عبهر شود

برهنه گردد چمن حله پوش

شاخ دهد مژده به هیزم فروش

خنجر سوسن چو فتد بر زمین

سایه ببر ز سر یاسمین

ابر نیارد گهری از سپهر

خار نخارد سر نسرین به مهر

عهد جوانی که بهار تن است

نسبتش اینک هم ازین گلشن است

تا بود اسباب جوانی به تن

روی چو گل باشد و تن چون سمن

تازه بود مجلس یاران به تو

جلوه کند صف سواران به تو

شیفتگان دیده به رویت نهند

رخت هوس بر سر کویت نهند

نکهت گیسو چو نسیم سحر

رنگ بناگوش چو نسرین تر

نرگس تو باده نداند گناه

غنچهٔ تو خنده ندارد نگاه

تاب دهد چهره ز برنایست

میل کند سینه به رعناییست

دیده سوی فتنه پرستی کشد

دل همه در شوخی و مستی کشد

ناز کنی ناز کشندت به جان

دل طلبی نیز دهندت روان

روز چه جویی به شبت آن رسد

تا شب تو نیز به پایان رسد

نوبت پیری چو زند کوس درد

دل شود از خوش دلی و عیش سرد

گونهٔ رخسار به زردی زند

آتش معده دم سردی زند

موی سپید از اجل آرد پیام

پش خم از مرگ رساند سلام

در تن و اندام در اید شکست

لرزه کند پای ز سستی چو دست

چشم شود منزوی از خانها

رخته شود رستهٔ دندانها

قوت دل بشکند و زور تن

پوست جدا گردد چون پیرهن

چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر

تار بخندد چو کهن شد صریر

عشق بتان بار بریزد ز دوش

دیگ هوس باز نشیند ز جوش

تیره شود مشعلهٔ نور عین

دل به مصلا کشد از کعبتین

خشک شود عمده با زو چو کلک

سست شود مهرهٔ گردن ز سلک

کند شود باد هوا را سنان

میل ز معشوق بتابد عنان

از می و گلزار فراغ اوفتد

زهد ضروری به دماغ اوفتد

بر همه این دو دمادم رسد

از همه بگذشته به ما هم رسد

آن که ایام جوانی گذشت

عمر بدان گونه که دانی گذشت

تیر قدی بر سر پیری نژند

گفت به بازی که کمانت به چند

گفت مکن نرخ تهی مایگان

رو که هم اکنون رسدت رایگان

عهد بهار از گل شبگیر پرس

ذوق جوانی ز دل پیر پرس

پیر شناسد که جوانی چه بود

تا نرود از تو ندانی چه بود

فارغی از قدر جوانی که چیست

تا نشوی پیر ندانی که چیست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 4:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287772
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث