به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به دست باد، کان سو جان فرستم

مرا بویی ست آخر آن فرستم

اگر خود تیر بر جانم گشایی

به استقبال تیرت جان فرستم

به کشتن خون بهایم آنقدر بس

که گویی بهر خون فرمان فرستم

همایی چون تو، وانگه استخوانم

بگو تا بر سگ دربان فرستم

اگر گوید، برنجد از طفیلی

سری در خدمت چوگان فرستم

نماند اندر تنم نقدی که بر شاه

خراجی زین ده ویران فرستم

ز تیزی نظر کش نه به شمشیر

که خسرو را به تو قربان فرستم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

 

پری رویی که من حیران اویم

به جان آمد دل از هجران اویم

رقیبا، دیدنم باری رها کن

دو روزه عمر تا مهمان اویم

بگفتندش، فلان مرد از غمت، گفت

«نخواهد مرد چون من جان اویم »

صبا هم بر شکست از ما که روزی

نیارد بویی از بستان اویم

چو مردم تشنه من در وادی هجر

چه سود ار چشمه حیوان اویم؟

ز زلفش دل همی جستم، دلم گفت

که زان تو نیم، من زان اویم

چو بر خسرو سیاست راند، گفتم

که با تو گفت من سلطان اویم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

غمت با این و با آن گفتم، نگفتم

اگر چه ترک جان گفتم، نگفتم

ترا جان گفتم، ای دلبر تو دانی

که من این از زبان گفتم، نگفتم

به خاموشی بکش مسکین منی را

چنین ار یا چنان گفتم، نگفتم

خوش آن لحظه که تو گویی به صد ناز

«همین داد کان فلان گفتم، نگفتم »

به گوشت گر چه گفتم راز خسرو

تو گویی «بود آن گفتم، نگفتم »

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

شبی در کوی آن مه روی رفتم

سر و پاگم چو آب جوی رفتم

نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش

خراب اندر پی آن بوی رفتم

به کویش رو نهادم بهر رفتن

ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم

شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه

که من خالی شدم، زین کوی رفتم

شدم بدخو به رویش هر دم اکنون

کجا من دیدن آن روی رفتم

به سینه نقد جان تشویش می داد

به رشوت دادن آن خوی رفتم

کج است آن زلف و می دانم به سویش

به گفت خسرو بدگوی رفتم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

مرا دل ده که من سنگی ندارم

به جز خون جگر رنگی ندارم

دل من برده ای نیکوش، می دار

وگر بد داریش جنگی ندارم

سر کویی گرم رسوا کند عشق

چو من عاشق شدم، ننگی ندارم

سرود درد خود با خویش گویم

که نالان تر ز خود چنگی ندارم

ز من تا صبر صد فرسنگ راه است

ولی من پای فرسنگی ندارم

دهندم پند و با من در نگیرد

که من عقلی و فرهنگی ندارم

منم خسرو که از غم کوه فرهاد

به سینه دارم و سنگی ندارم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

خیالت بر دل خود شاه سازم

ز بهرش دیده منزلگاه سازم

همه جانها کنم چاک ار توانم

که از بهر سمندت راه سازم

چو دل خواهم برآرم از زنخدانت

رگ جان رشته آن چاه سازم

چو کافوری نخواهد گشت روزم

که شبهای غمت کوتاه سازم

چو بد خواهیم، صد جان بایدم تا

نکو خواه چو تو بدخواه سازم

چو خسرو را تو خود شادان نخواهی

ضرورت با رخ چون کاه سازم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

ز هر موی تو دل در بند دارم

دلم خون گشت، پنهان چند دارم

به سوگند تو جان را بسته ام، وای

که چندش دل بر این سوگند دارم

غمت با خویشتن گویم همه شب

بدینسان خویش را خرسند دارم

برو جایی که من می دانم، ای باد

که من آنجا دلی در بند دارم

مرا از صحبت جان شرم بادا

که با جز تو چرا پیوند دارم

دهندم پند گفتار تو در گوش

چه گوش خویش سوی پند دارم

به خسرو ده که من ناداده وامی

بر آن لبهای شکر خند دارم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

ببستی چشم من ز افسون زبان هم

دلم بردی نه تنها بلکه جان هم

خرابم می کنی از رخ، ز لب نیز

ازینم می کشی، جانا، از آن هم

ز تیر تست ما را دعوی خون

گواهی می دهد دل، آن کمان هم

ز بیداد تو خرسندم همه عمر

اگر خون ریزیم، راضی، بدان هم

برو، ای باد، بوسی زن برای پای

اگر چیزی نگوید، بر دهان هم

بده ساقی که من مست و خرابم

پیاله خورده ام، رطل گران هم

غمی دارم که باد از دوستان دور

به حق دوستی کز دشمنان هم

بت اندر قبله دارم نه همین بت

که زنار مغانه بر میان هم

اگر افتد قبول این جان خسرو

به بوسی می فروشم، رایگان هم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

بتی هر روز بر دل میر سازم

به خوردن خون خود را تیر سازم

تنی پیرم گرفتار جوانان

بدین طفلی چه خود را پیر سازم؟

دل پاره نیارم دوخت هر چند

رگ جان رشته تدبیر سازم

چو کافوری نخواهد گشت روزم

ضرورت با شب چون قیر سازم

نه پای آنکه بگریزم ز تقدیر

همان بهتر که با تقدیر سازم

ندارم چون به حال صدق تا کی

ز زهد آیینه تزویر سازم

بس از بیهوده گفتن، خسرو، آن به

همه قوت تو مرغ انجیر سازم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

سفر کردند یاران جان ما هم

بسی بیگانگان و آشنا هم

ز ما یک بار برکندند دل را

ز صحبت خیمه مهر و وفا هم

چه تاب رنج راه آن نازنین را

که راهش در دل و در دیده جا هم

برابر رفت در یک تاش جانم

دلم در بند آن زلف دو تا هم

دو بوسی یادگاری داد ما را

دو می می داد پیش از دیده با هم

طفیل آهوی صحرا چه بودی

که در فتراک خود بستی مرا هم

جدایت می کند از جان من عشق

جدایی بند بند من جدا هم

فلک را کور بادا دیده مهر

که نارد دوستان را دیده با هم

اگر آن سو روی از خسرو، ای باد

ببوسی، باد پای یار ما هم

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 1:02 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4366382
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث