به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم

وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم

چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟

هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم

معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن

ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم

دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن

ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم

تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری

مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم

جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا

تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم

مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل

مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم

ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن

ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم

نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت

اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم

مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم

جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست

معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم

مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون

مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم

جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم

به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم

مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان

چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم

غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت

فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم

غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم

کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم

تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری

مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم

سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده

که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

همیشه در فراقت با دل افگار می گریم

غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم

شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری

به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم

اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند

چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟

گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم

گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم

چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟

که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم

حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم

فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟

حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم

به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب

نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم

درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم

که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم

چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی

که درد خویشتن با پشته های خار می گویم

زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین

ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم

من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی

تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم

اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو

تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم

رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو

که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم

شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم

روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق

همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم

چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان

که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم

خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا

غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم

به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش

کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟

سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟

شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

چو خواهم با تو حال خود بگویم، جا نمی یابم

وگر پیدا کنم جای ترا، تنها نمی یابم

به جان و دل ترا جویم، اگر ناگاه پیش آیی

ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم

تعالی الله، چه گلزاری ست حسن عالم افروزت

که گل در باغ خوبی چون رخت زیبا نمی یابم

ندارد هیچ پروایی به حال زار مسکینان

کسی را از بتان مثل تو بی پروا نمی یابم

به کویت عاشقان مستند، اما در ره عشقت

بسان خسرو دیوانه شیدا نمی یابم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

 

به چشم تر دمی کاندر دل بریانش می دارم

وی اندر خواب و من نزدیک خود مهمانش می دارم

خیال زلف او را رنجه می سازم، بیا، ای جان

که بیرون آید، آنگه چشم بر جولانش می دارم

رخ او بینم و با خویشتن گویم، نمی بینم

عجایب غیرتی کز خویشتن پنهانش می دارم

اگر میرم، فسوسی نیست بر جانم، جز این حسرت

که جان بویش گرفت از بس که اندر جانش می دارم

هنوز از غارت سیمین برآن آخر نمی گردد

دل خسرو که، چندین سال شد، ویرانش می دارم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم

دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم

صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن

که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم

سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن

که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم

اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل

مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم

بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما

به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم

چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم

ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم

چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟

که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم

که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم

بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را

که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم

نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن

تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم

نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن

ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم

برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره

مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم

چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد

چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟

ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان

نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم

شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم

همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من

همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم

الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده

که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم

برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران

که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم

جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم

بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم

به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم

ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم

چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن

بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم

مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟

خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم

به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی

دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم

ادامه مطلب
شنبه 28 اسفند 1395  - 7:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4364820
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث