به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

از ارسطالیس پرسیدند راز

کان چه میدانی که در عمر دراز

بی گنه در خورد زندان آمدست

گفت آنچش حبس دندان آمدست

آنچه او محبوس میباید مدام

آن زفان تست در زندان کام

دو در از دندان و دو در از لبش

بسته میدارند هر روز و شبش

تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار

وانگهش جز بیقراری نیست کار

هرکه خاموشست ثابت آمدست

عزت زر بین که صامت آمدست

با که گویم درد دل چون کس نماند

تن زنم کز عمر من هم بس نماند

چون خموشی این همه مقدار داشت

لیک دو داعیم بر گفتارداشت

جان من چون بودمست و بیقرار

بر نمیزد یک نفس از درد کار

گر دمی تن میزدم از جان پاک

می برآمد از خموشی صد هلاک

از ازل چون عشق با جان خوی کرد

شور عشقم این چنین پرگوی کرد

از شراب عشق چون لایعقلم

کی تواند شد خموشی حاصلم

کاشکی جان مرا بودی قرار

تا همیشه تن زدن بودیم کار

آنچه در جان من آگاه هست

می ندانم تا بدانجا راه هست

چون نمیبینم بعالم مرد خویش

می فرو گویم بدانجا دردخویش

داعی دیگر مرا آن بود و بس

کاین حدیثم شد بحجت هر نفس

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:49 AM

این سخن نقلست از نوشین روان

گفت اگر خواهی که رازت در جهان

دشمنت نشناسد از زشتی که اوست

توبه نیکوئی مگو در پیش دوست

گردرین پرده نگهداری نفس

هم نفس باشی و گرنه هیچکس

صبح اگر کشتی نفس را در دهان

کی رسیدی این بشولش در جهان

تا زفان سرخ دارد ساکنی

تو بسرسبزی نشسته ایمنی

چون زفان جنبان شود کام سیاه

برتو سر سبزی کند حالی تباه

هیچ عضوی بنده را روز شمار

مهر نکند جز دهن را کردگار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:48 AM

 

کاملی گفتست میباید بسی

علم و حکمت تا شود گویا کسی

لیک باید عقل بی حد و قیاس

تا شود خاموش یک حکمت شناس

دم مزن چون کن مکن مینشنوند

با که گوئی چون سخن مینشنوند

ور کسی میبشنود اسرار تو

مینشیند از حسد در کار تو

کوه با آن جمله سختی و وقار

هرچه گوئی باز گوید آشکار

روی در دیوار کن وانگه خموش

زانکه آن دیوار دارد نیز گوش

ور تودر دیوار خواهی گفت راز

هست دیوار لحد با آن بساز

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:48 AM

 

خطبهٔ در نعت و توحید خدای

کرده بود انشا بزرگی رهنمای

سجع بود آن خطبه رنجی برده بود

پیش شیخ کرکان آورده بود

چون بخواند آن خطبه را در پیش او

خواست تحسین طبع دوراندیش او

شیخ گفتا بر دلم صد غم نهاد

آن دل بیکارکاین برهم نهاد

هر که دل زندهست در سودای دین

نبودش بی هیچ شک پروای این

یک نشان مرد بیکار این بود

شغل مشغولان پندار این بود

مرد را آن خطبه بر دل سرد شد

خجلتش آورد و رویش زرد شد

حال من با این کتاب اینست و بس

حجت بیکاری دینست و بس

چند گوی آخر ای دل تن بزن

نفس را خاموش کن گردن بزن

چند شعر چون شکر گوئی تو خوش

همچو بادامی زفان در کام کش

پنبه را یکبارگی برکش ز گوش

در دهن نه محکم و بنشین خموش

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:48 AM

 

گفت اندر پیش افلاطون کسی

کان فلانی حمد میگفتت بسی

در هنر بستود بسیاری ترا

تا فلک بنهاد مقداری ترا

زان سخن بگریست افلاطون بدرد

روی آورد از سر دردی بمرد

گفت میگریم که در دل مشکلیست

تا چه کردم کان پسند جاهلیست

هرچه باشد مرد نادان را پسند

مرد دانا را بود آن تخته بند

می ندانم تا پسند او چه بود

تاازان توبه کنم در حال زود

یک ستایش کان ز جاهل آیدم

صد عقوبت دان که حاصل آیدم

گر مرا اهل دلی تحسین کند

جملهٔ شعرم دل او دین کند

گر ستایش گوی من صد کس بود

ذوق یک صاحبدلم می بس بود

نی کیم من اهل دین را چند ازین

نفس تا کی داردم دربند ازین

ای دریغا هرچه گفتم هیچ بود

دیده کور و راه پیچاپیچ بود

گر دمی بودی سخن پذرفتنم

نیستی پروای چندین گفتنم

گر بحضرت ره گشادن دارمی

کی دل برهم نهادن دارمی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:48 AM

حاتم طائی چو از دنیا گسست

یک برادر داشت بر جایش نشست

گفت من در جود درخواهم گشاد

چون برادر دست برخواهم گشاد

در سخاوت ساحری خواهم نمود

همچو دریا گوهری خواهم نمود

مادرش گفتا که این تو کی کنی

لیک بی شک نام حاتم طی کنی

زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد

لب بیک پستان من آنگاه برد

کزدگر پستان بسی یا اندکی

شیر خوردی در بر او کودکی

گر نبودی طفل دیگر همبرش

نفرتی بودی زشیر مادرش

باز تو آنگه که بودی شیرخوار

هیچ طفلی را نکردی اختیار

میل شیر من نبودی یک دمت

تا دگر پستان نبودی محکمت

بود یک پستان بدستی آن زمانت

وآن دگر پستان نهاده دردهانت

این یکی را در دهن میداشتی

و آن دگر یک را بکس نگذاشتی

آنکه در طفلی کند این محکمی

کی تواند کرد هرگز حاتمی

گر برادر همچو حاتم شیر خورد

هرکجا مرغیست او انجیر خورد

کارها با قوت از بنیاد به

دولت و اقبال مادرزاد به

گر بخوانی شعر من ای پاک دین

شعر من از شعر گفتن پاک بین

شاعرم مشمر که من راضی نیم

مرد حالم شاعر ماضی نیم

عیب این شعرست و این اشعار نیست

شعر را در چشم کس مقدار نیست

تو مخوان شعرش اگر خوانندهٔ

ره بمعنی بر اگر دانندهٔ

شعرگفتن چون ز راه وزن خاست

وز ردیف و قافیه افتاد راست

گر بود اندک تفاوت نقل را

کژ نیاید مرد صاحب عقل را

چون گهرداریست شعر من چو تیغ

یک دمی تحسین مدار از من دریغ

زیرکی باید که تحسینم کند

از بسی احسنت تمکینم کند

لیک اگر ابله کند تحسین مرا

آن ندارد مینباید این مرا

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:47 AM

 

آن یکی بستد ز حیدر ذوالفقار

می نیارستش همی فرمود کار

عاقبت آن ذوالفقارش آورد باز

کرد برخود عیب او کردن دراز

حیدرش گفتا برای ذوالفقار

بازوی کرار باید وقت کار

تا نباشد نقد زور حیدری

نسیه باشد کار تیغ گوهری

کی شود از ذوالفقارت کار راست

تو ز من زور علی بایست خواست

هرکه پندارد که مثل این کتاب

دیگری درجلوه آرد از حجاب

گو مبر خود را بغفلت روزگار

زانکه خواهد زور حیدر ذوالفقار

بر سر آب ای عجب عرش مجید

شد بلند از شعر چون آب فرید

هیچکس را تا ابد این شیوه نیست

طوبی فردوس را این میوه نیست

آب هر معنی چنانم روشنست

کانچه خواهم جمله در دست منست

می نباید شد بحمداللّه بزور

همچو فردوسی ز بیتی در تنوز

همچو نوح آبی بزور آید مرا

زانکه طوفان از تنور آید مرا

از تنورم چون رسد طوفان بزور

هیچ حاجت نیست رفتن در تنور

همچو فردوسی فقع خواهم گشاد

چون سنائی بی طمع خواهم گشاد

زین سخن کامروز آنختم منست

نیست کس همتای من این روشنست

ترک خور کاین چشمهٔ روشن گرفت

از زبور پارسی من گرفت

باد محروم از زبورم جز سه خلق

خرده دان و خوش خط و داود حلق

گر خوش آوازی جهان آور بجوش

ورنه میدانی چه کن بنشین خموش

ور نکو دانی شدی پیروز تو

ورنهٔ جولاهگی آموز تو

ور تو زیبا مینویسی مینویس

ورنه زان انگشت بنشین کاسه لیس

نیست کس را تا قیامت این طریق

فکر کن خوش خوان و مشتاب ای رفیق

گرچه هر مرغی زند این شیوه لاف

نیست هر پرندهٔ سیمرغ قاف

هرکسی در گوشهٔ دم میزنند

لیک چون عیسی دمی کم میزنند

هرکسی در روی خود دارد سری

لیک یوسف دیگرست او دیگری

هرکسی ز آواز خوش شد پرغرور

لیک این ختمست بر صاحب زبور

آنچه آن را صوفی آن گوید بنام

ختم شد آن بر محمد والسلام

من محمد نامم و این شیوه نیز

ختم کردم چون محمد ای عزیز

حکمت و نظمی که نه ذاتی بود

نیک ناید حرف طاماتی بود

ذوق اگر با شیر مادر باشدت

شعر شیرین تر ز شکر باشدت

ور نداری و تکلف میکنی

هم تو خود خود را تعرف میکنی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:47 AM

 

این چه شورست از تو درجان ای فرید

نعره زن از صد زفان هل من مزید

گر کند شخص تو یک یک ذره گور

کم نگردد ذرهٔ از جانت شور

گر تو با این شور قصد حق کنی

در نخستین شب کفن را شق کنی

چون بود شورت بجان پاک در

سر درین شور آوری از خاک بر

هم درین شور از جهان آزاد و خوش

در قیامت میروی زنجیر کش

شور چندینی چرا آوردهٔ

این همه شور از کجا آوردهٔ

شور عشق تو قوی زور اوفتاد

جان شیرینت همه شور اوفتاد

جانت دریائیست آبش آب زر

لاجرم هم شور دارد هم گهر

دایماً چون بحر میجوشی ز شور

خویشتن را میفرود آری بزور

جان شیرینت چو شوری در کند

هر زمانی شور شیرین تر کند

یعلم اللّه گر سخن گفتار را

بود مثلی یا بود عطار را

در سخن اعجوبهٔ آفاق اوست

خاتم الشعرا علی الاطلاق اوست

هرکه سلطانم نگوید در سخن

من گدائی گویمش نه سر نه بن

شیوهٔ کز شوق او شد عقل مست

حزمرا هرگز کرادادست دست

خاطرم پایم گرفته هر زمان

سرنگون بر میکشد گردجهان

تا ز بحری ماهیی آرد بشست

یا زجائی معنئی آرد بدست

نی که چندان نقد معنی دارد او

کز درون بیرون همی نگذارد او

چون معانی جمله من گفتم تمام

چه بماندست آن کسی را والسلام

هرکجا سریست درهر دو جهان

هست سر تا سر درین دیوان نهان

چون بجوئی و بیابی سر بسر

برکشی بر هر دو عالم بر ببر

قصهها دیدی بسی این هم ببین

قصه کم گو کاحسن القصهست این

گردهی غصه که هستم قصه گوی

غصه خور چون بردهام در قصه گوی

قصه گفتن نیست ریح فی الفصص

مینبینی روح قرآن از قصص

قصه کوته میکنم یک اهل راز

گر درین قصه کند عمری دراز

هر نفس این قصه نوری بخشدش

بیغم وغصه حضوری بخشدش

هرکتابی را که دانی سر بسر

این یکی با جمله برکش برببر

گر نچربد از همه صد باره این

زود کن چون پردهٔ خود پاره این

دیدهٔ انصاف بینت باز کن

چشم جان پر یقینت باز کن

تا ببینی کار و بار این کتاب

حل و عقد و گیر و دار این کتاب

هرکه گوهر دزد این دریا شود

زود از تر دامنی رسوا شود

هر کرا دزدیدن از من دست داد

همچو دزدانش بریده دست باد

در حقیقت مغز جان پالودهام

تا نه پنداری که در بیهودهام

جمع کردم آب آسا پیش تو

گو تفکر کن دل بیخویش تو

گر زگفتن راه مییابد کسی

گفتهٔ من بایدت خواندن بسی

زانکه هر بیتی که میبنگاشتم

بر سر آن ماتمی میداشتم

در مصیبت ساختن هنگامه من

نام این کردم مصیبت نامه من

گر دلی میبایدت بسیار دان

پس مصیبت نامهٔ عطار خوان

گر کسی را زین سخن گردی بود

خاک بر فرقش که نامردی بود

لازم درد دل عطار باش

وز هزاران گنج برخوردار باش

هرکرا یک ذره میبندد خیال

گو برون آرد چنین صاحب جمال

می نداند او که از عطار بود

ختم صد عالم که پر اسرار بود

نافهٔ اسرار نبود مشکبار

تاکه عطارش نباشد دست یار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:47 AM

 

حق تعالی عرش را چون بر فراخت

صد جهان پر فرشته سر فراخت

حق بدیشان گفت بردارید عرش

زانکه این را بر نتابد اهل فرش

صد هزاران باره بیش اند از شمار

در روید از قوت و شوکت بکار

جمله در رفتند چست و سرفراز

عاقبت گشتند عاجز جمله باز

چون مضاعف کرد اعداد همه

عین عجز افتاد میعاد همه

عرش را چندان ملک می بر نتافت

گفتئی موری فلک می بر نتافت

هشت قدسی را ز حق فرمان رسید

در ربودند ای عجب عرش مجید

عرش را بر دوش خود برداشتند

سرازان تعظیم می افراشتند

کای عجب عرشی که چندانی ملک

پر بیفکندند از وی یک بیک

ما بتنهائی خود برداشتیم

خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم

اندکی عجبی پدید آمد مگر

تا رسید امر از خدای دادگر

کای ملایک بنگردید از جای خویش

تا چه میبینید زیر پای خویش

آن ملایک چون نگه کردند زیر

آمدند از جان خود از خوف سیر

زیر پای خود هوا دیدند و بس

در هوا چون پای دارد هیچکس

حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب

کای ز عجب خود خطا کرده صواب

عرش اعظم گر شما برداشتید

حامل آن خویش را پنداشتید

کیست بردارندهٔ بار شما

بنگرید ای پر خلل کار شما

چون ملایک را فتاد آنجا نظر

آن همه پندار بیرون شد زسر

هرکه پندارد که جان بیقرار

بر تواند داشت سر کردگار

یا چنان انوار را حامل شود

یا چنان اسرار را قابل شود

آن ازو عجبی و پنداری بود

وین چنین در راه بسیاری بود

آن امانت سر او هم میکشد

قشر عالم مغز عالم میکشد

گر نبودی در میان آن سر پاک

کی کشیدی آن امانت آب و خاک

روستم را را رخش رستم میکشد

تا نه پنداری که مردم میکشد

گر حملناهم نیفتادی ز پیش

حامل آن سر نبودی کس بخویش

چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد

مرد را اینجا زفان ببریده شد

تا ابد اکنون سفر در خویش کن

هر زمانی رونق خود بیش کن

لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص

تا شوی در پردهٔ توحید خاص

از وجود جان برون باید شدن

محرم جانان کنون باید شدن

حوصله باید اگر آن بایدت

کی بود جانانت گر جان بایدت

عقل و جانت را دو کفه ساز خوش

عقل و جانت را در آنجا نه بکش

عقل اگر افزون بود نقصان تراست

جان اگر راجح شود جانان تراست

در فقیری چون زفانه باش راست

سوی عقل و سوی جان منگر بخواست

تو زفانه گر نباشی بی شکی

با ازل بینی ابد گشته یکی

کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب

جمله یک رنگت شود چون آفتاب

چون همه یک رنگت آمد در احد

از همه درویش مانی تا ابد

ور بود در فقر جان یک ذره چیز

حال کادالفقر باشد کفر نیز

فقر چه بود سایه جاوید آمده

در میان قرص خورشید آمده

پس بقرصی گشته قانع تاابد

قرص و قانع محو احد مانده احد

جز احد آنجا اگر چیزی بود

هم احد باشد چو تمییزی بود

زانکه اینجا این همه هم اوست و بس

بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس

آن و این و این و آن اینجا بود

لیکن آنجا اینهمه سودا بود

گر مثالی بایدت کاسان شود

همچو دریا دان که او باران شود

هرچه از قرب احد آید پدید

چون شود نازل عدد آید پدید

هست قرآن در حقیقت یک کلام

بی عدد آمد چو منزل شد تمام

صد هزاران قطره یک عمان بود

چون زعمان بگذرد باران بود

هرچه اسمی یافت آمد در وجود

آن همه یک شبنمست از بحر جود

حق عرفانت آن زمان حاصل شود

کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود

عقل باید تا عبودیت کشد

جانت باید تا ربوبیت کشد

عقل با جان کی تواند ساختن

با براقی لاشه نتوان تاختن

دردت اول از تفکر میرسد

آخر الامرت تحیر میرسد

علم باید گر چه مرد اهل آمدست

تابداند کاخرش جهل آمدست

هرکه او یک ذره از عز پی برد

هیچ گردد هیچ هرگز کی برد

عاریت باشد همه کردار او

آن او نبود همه گفتار او

گر بیان نیکو بود در شرع و راه

آن بیان در حق بود برف سیاه

در بیان شرع صاحب حال شو

لیک در حق کور گرد و لال شو

چون شنیدی سر کار اکنون تمام

نیز حاجت نیست دیگر والسلام

سالک از آیات آفاق ای عجب

رفت با آیات انفس روز و شب

گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید

هر دو عالم در درون خویش دید

هر دو عالم عکس جان خویش یافت

وز دو عالم جان خود را بیش یافت

چون بسر جان خود بیننده شد

زندهٔگشت و خدا را بنده شد

بعد ازین اکنون اساس بندگیست

هر نفس صد زندگی در زندگیست

سالک سرگشته را زیر و زبر

تا بحق بودست چندینی سفر

بعد ازین در حق سفر پیش آیدش

هرچه گویم بیش از پیش آیدش

چون سفر آنست کار آنست و بس

گیر و دارو کار و بار آنست و بس

زان سفر گر با تو انیجا دم زنم

هر دو عالم بیشکی بر هم زنم

گر بدست آید مرا عمری دگر

باز گویم با تو شرح آن سفر

آن سفر را گر کتابی نو کنم

تاابد دو کون پر پرتو کنم

گر بود از پیشگه دستورئی

نیست جانم را ز شرحش دورئی

لیک شرح آن بخود دادن خطاست

گر بود اذنی از آن حضرت رواست

شرح دادم این سفر باری تمام

تادگر فرمان چه آید والسلام

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:47 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320713
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث