به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

برفتاد از جان خرقانی نقاب

دید آن شب حق تعالی را بخواب

گفت الهی روز و شب در کل حال

جستمت پیدا و پنهان شصت سال

بر امیدت ره بسی پیمودهام

طالب تو بودهام تا بودهام

از وجود من رهائی ده مرا

نور صبح‌ آشنائی ده مرا

حق تعالی گفت ای خرقانیم

گر بسالی شصت تو میدانیم

یا بسالی شصت چه روز و چه شب

کردهٔ بر جهد خود ما را طلب

من در آزال الازال بی علتیت

کردهام تقدیر صاحب دولتیت

هم در آزال الازل هم در قدم

در طلب بودم ترا تو در عدم

بودهام خواهان تو بیش از تو من

در طلب بودم ترا پیش از تو من

این طلب کامروز از جان توخاست

نیست هیچ آن تو جمله آن ماست

گر طلب ازما نبودی از نخست

کی ز تو هرگز طلب گشتی درست

چون کشنده هم نهنده یافتی

خویش را بیخویش زنده یافتی

لاجرم جاوید شمع دین شدی

در امانت مرد عالم بین شدی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:47 AM

 

بوعلی طوسی امام قال وحال

کرده است از میرکاریز این سؤال

کز حق آمد راه سوی بنده باز

یا ز بنده سوی حق برگوی راز

گفت ره نه زین بدان نه زان بدین

لیک راه از حق بحق میدان یقین

نیست غیر او که دارد غیر دوست

گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست

نیست غیر او و غیری چون بود

راه رو زوهم بدو موزون بود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:46 AM

با پسر میگفت یک روزی عمر

طعم دین تو کی شناسی ای پسر

طعم دین من دانم و من دیده‌ام

زانکه طعم کفر هم بچشیده‌ام

جان چو در خود دید چندان کار و بار

در خروش آمد چو ابر نوبهار

گفت اگر من نیک اگر بد بوده‌ام

در حقیقت طالب خود بوده‌ام

از طلب یک دم فرو ننشسته‌ام

روز تا شب خویش را میجسته‌ام

هرکجا رفتم به بالا و نشیب

جمله را ازجان من نورست وزیب

در حقیقت چون همه من بوده‌ام

نور بخش هفت گلشن بوده‌ام

پس چرا بیرون سفر میکرده‌ام

سوی این و آن نظر میکرده‌ام

ای دریغا ره سپردم عالمی

لیک قدر خود ندانستم دمی

گر همه در جان خود میگشتمی

من به هر یک ذره صد میگشتمی

سالک سرگشته آمد پیش پیر

شرح روحش داد از لوح ضمیر

گفت هر چیزی که پیدا و نهانست

جملهٔ آثار جان افروز جانست

در جهان آثار جان بینم همه

پرتو جان و جهان بینم همه

پرتوی از قدس ظاهرشد بزور

در جهان افکند و درجان نیز شور

پرتوی بس بی نهایت اوفتاد

تاابد بیحد و غایت اوفتاد

هرچه بود و هست خواهد بود نیز

جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز

نام آن پرتو بحق جان اوفتاد

هر دو عالم را مدد آن اوفتاد

قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی

وی عجب آنبود جان معنوی

لیک چون جان رانبود آن روزگار

در هزاران صورت آمد آشکار

بود جان را هم صفت هم ذات نیز

هر دو چون جان هم گرامی و عزیز

اصل جان نور مجرد بود و بس

یعنی آن نور محمد بود و بس

ذات چون در تافت شد عرش مجید

عرش چون در تافت شد کرسی پدید

بازچون کرسی بتافت از سرکار

آسمان گشت و کواکب آشکار

باز چون اختر بتافت و آسمان

چار ارکان نقد شد در یک زمان

بعد ازان چون قوت تاوش نماند

چار ارکان را در آمیزش نشاند

تا وحوش و طیر وحیوان ونبات

با مرکبهای دیگر یافت ذات

ذات جان را هم صفاتی بود نیز

لاجرم از علم و قدرت شد عزیز

شد ز علمش لوح محفوظ آشکار

شد قلم از قدرتش مشغول کار

چون ارادت را بسی سر جمله بود

هم ملایک بی عدد هم حمله بود

از رضای جان بهشت عدن خاست

وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست

روح چون در اصل امر محض بود

جبرئیل از امر ظاهر گشت زود

باز روح از لطف وز بخشش که داشت

زود میکائیل را سر برفراشت

باز قهرش اصل عزرائیل گشت

دو صفت ماندش که اسرافیل گشت

یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر

وز وجود و از عدم جان بر زبر

گر صفات روح بی اندازه خاست

هر یکی را یک ملک گیری رواست

پیر چون از شرح او آگاه شد

گفت اکنون جانت مرد راه شد

لاجرم یک ذره پندارت نماند

جز فنای در فناکارت نماند

تا که میدیدی تو خود را در میان

برکناری بودی از سر عیان

چون طلب از دوست دیدی سوی دوست

این نظر را گر نگه داری نکوست

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:46 AM

 

رفت شبلی ابتدا پیش جنید

گفت هستم پای تا سر جمله قید

می چنین گویند در هر کشوری

کاشنائی را تودادی گوهری

یا ببخش و گوهرم همراه کن

یا نه بفروش و مرا آگاه کن

گفت اگر بفروشم این گوهر ترا

چون بها نبود کند مضطر ترا

ور ببخشم چون دهد آسانت دست

قدر نشناسی و گردی خودپرست

لیک همچون من قدم از فرق کن

خویش در بحر ریاضت غرق کن

تادران دریا بصبر و انتظار

آیدت آن گوهر آخر با کنار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:46 AM

 

سالک راحت طلب ریحان راه

پیش روح آمد بصد دل روح خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال

پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمدست

آن همه در تو محقق آمدست

چون برونی تو ز عقل و معرفت

نه تو در شرح آئی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام

هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی نشانی پاک و بی نامی تراست

هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر

نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت

کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی

وز گمی تست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو

چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام

وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل توئی

صد جهان در صد جهان حاصل توئی

صد جهان در صد جهان برسرگذشت

در جهانهای تو میخواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت

در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی

هم دم رحمن و هم نفخ حقی

من دران وسعت بواسع ره برم

رفعتم ده تا برافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای تست

می بمیرم رای اکنون رای تست

گر مرا در زندگی وسعت دهی

همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان

گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من

تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذرهٔ‌خواهی شدن

نیست راه از ماه تاماهی شدن

آنچه تو گم کرده ای گر کردهٔ

هست آن در تو تو خود را پردهٔ

آدم اول سوی هر ذره شتافت

تا بخود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس

درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش

غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بینهایت آمدم

تا ابد بیحد و غایت‌آمدم

بر لب بحرم قدم از فرقکن

دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام

هر زمانی غرق تر میشو مدام

زانکه هرگز تا که میباشی جدای

توازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی پایان دری

ای عجب تا غرقه تر تشنه تری

قطره را پیوسته استسقا بود

زانکه میخواهد که چون دریا بود

قطرهٔ کز بحر بیرون میرود

در چرا و در چه و چون میرود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود

نه چرا و نه چه و نه چون بود

تاتو اینجائی چرائی میرود

در فضولی ماجرائی میرود

چون بدریائی رسیدی پاکباز

کی توان جستن ترا از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس

با سر غربال ناید هیچکس

هرکه شد چون قطرهٔ دریاست او

آنچه بود او هم دران سوداست او

در خیال خویش یک یک میروند

خواه پیر و خواه کودک میروند

راحت و محنت ازینجا میبرند

دوزخ و جنت ازینجا میبرند

تو در آنساعت که بیرون میروی

درنگر تاآن زمان چون میروی

گر تو زینجا بر سر طاعت شدی

همچنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفتهٔ

همچنان باشی که آن دم رفتهٔ

بازگشتت سوی دریاست ای پسر

این چه باشد کار آنجاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است

از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت پرست

دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه

هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره براندازهٔ دیدار خویش

میکند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کانجا نظر زایل بود

قطره را آنجایگه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار

قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست

ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود

کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل

خون او برخویش کی کردی سبیل

گر بقدر خود نمودی آفتاب

کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال

کافتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب

در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان

من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن

میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرونست از تصویر تو

چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشهٔ تو میکنی بر پیل جای

تا بدست خویشش اندازی بپای

صعوهٔ تو میروی بر کوه قاف

تا بمنقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای

تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش

تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد

زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر بقعر بحر بیپایانش داد

مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان

غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید

هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود

هر وفاهر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش

وان همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او

نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست

پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت

آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست

خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو کون معتبر

از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی

زانکه چون گنجی بدست آرد یکی

گردهد آن گنج دستش رایگان

ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود

کان بدست آوردنش رنجی بود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

کرهٔ میتاخت سلطان در شکار

میگریخت از وی شکار بیقرار

بر ایاز افتاد اشک آنجایگاه

شاه گفتش ای غلام نیک خواه

از چه پیدا شد چو باران اشک تو

گفت چون پنهان نماند از رشک تو

تاچرا تو بادتک تازی براه

از پی چیزی که بگریزد ز شاه

چون توئی خواهندهٔ این بینوا

واو ز تو بگریزد این نبود روا

گفت اسب اندر عقب زان تازمش

تا بگیرم یا فرو اندازمش

گفت شد یک رشک من اینجا هزار

تامرا گیری نه اورادر شکار

گفت ازانش می بگیرم دردناک

تا کشم اورا و خون ریزم بخاک

گفت اکنون رشک من شد صد هزار

تا چرا نکشی مرا وانگاه زار

گفت ازانش میکشم من ای غلام

تاخورم او را که خواهد این مقام

گفت شد رشک من اینجا بی قیاس

تا چرا قوتی نسازی از ایاس

گفت اگر من قوت سازم از تنت

محو گردی هیچ ناید از منت

گفت لا واللّه اگر شاه جهان

قوت خود سازد ازین شوریده جان

گر کنون هستم غلامی ناکسم

آن زمان محمود گردم این بسم

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:45 AM

 

کاملی بگذشت در آتش گهی

چون بدید آتش زهش شد ناگهی

چون بهوش آمد رفیقی بر رسید

کز چه مرغ عقلت از بر برپرید

گفت چون آتش بدیدم آن زمان

برگشاد از حال خود آتش زفان

گفت هان تادر من از دون همتی

ننگری از دیدهٔ بیحرمتی

زانکه چندانیم تاب وسوز هست

وانگهی این هر شب و هر روز هست

ز تف و سوزی که من هستم دران

مینپردازم بدین مشی خران

هرکه او درعشق چون آتش نشد

عیش او درعشق هرگز خوش نشد

گرم باید مرد عاشق در هلاک

محو باید گشت در معشوق پاک

در ره معشوق خود شو بی نشان

تا همه معشوق باشی جاودان

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:44 AM

 

آن یکی پرسید از مجنون مگر

کز سخنها تو چه داری دوستر

گفت من لا دوستر دارم مدام

تاکه جان دارم مرا لامی تمام

گفت تا باشد نعم ای بیخبر

لاتو از بهر چه داری دوستر

گفت وقتی کردم از لیلی سؤال

کای رخت خورشید را داده زوال

دوستم داری چنین گفتا که لا

میکشم بر پشتی آن لا بلا

از زفانش تا که لا بشنودهام

از دل و جان عاشق لابودهام

نیست لایق لاجرم اصلا مرا

یک سخن لا واللّه الالا مرا

عشق را جانی بباید آتشین

دوزخی با آتش او همنشین

تا دل عشاق افروزنده شد

از تف آتش چنین سوزنده شد

آتش از عشقست در سوز آمده

گرم در عشق دلفروز آمده

جملهٔ ذرات پیدا ونهان

نقطهٔ عشقست در هر دوجهان

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:44 AM

گشت یک روز از ایاز نازنین

در میان جمع سلطان خشمگین

خواند پیش خود حسن را شهریار

گفت ازین پس با ایازم نیست کار

جان من میجوشد از وی چون کنم

تخت بندش بر نهم یا خون کنم

یا کنم آزادش و سر در دهم

یا برانم از درش سر بر نهم

هرچه اورا سخت تر آید ز من

این دمش بیشک بسر آید ز من

چون وزیرش دید الحق سخت کوش

گفت باشد سخت تر چیزی فروش

آن سخن از وی خوش آمده شاه را

گفت بفروشید این گمراه را

چون سوی بازار بردندش دوان

شد خریدار از همه سوئی روان

عاقبت بخرید مردی نامدار

آن سمن بر را بدیناری هزار

چون برین بگذشت آخر چندروز

شد پشیمان خسرو گیتی فروز

خواجه راگفتا ایازم را بیار

خواجه آمد با ایاز شهریار

چون بدید از دور سلطان روی او

دید جان را موی یک یک موی او

شد خجل از کردهٔ خود شهریار

اشک بر رویش روان شد صد هزار

مرد را گفتا که بودی تو پلید

تا ایازم را توانستی خرید

تو ندانستی که هر نااهل و اهل

کی خرد معشوق شاهان را ز جهل

او سزای آن بود کز زخم تیغ

خون بریزندش بزاری بیدریغ

در سخن آمد ایاز نامدار

در میان گریه گفت ای شهریار

هرکه او معشوق را خواهد خرید

می بباید ازتن او سر برید

هرکه او معشوق را خواهد فروخت

شرح ده این همه که جان من بسوخت

چون خریدن را سزائی خون بود

گر کسی بفروشد او خود چون بود

عاشقی باید بمعنی پادشاه

تا تواند داشت معشوقی نگاه

کعبهٔ کان خاص عشاق آمدهست

از دو عالم مرد آن طاق آمدست

کعبه‌ای کانجا طواف جان بود

هرکسی را کی محل آن بود

مینترسی تو که چون نبود محل

هشت فردوست نهند اندر بغل

گر نبودی نور دل در پیش کار

هشت جنت را نبودی کار و بار

زندگی دل ز عشق جان بود

عشق جان از غمزهٔ جانان بود

هرچه ازجانان بعاشق میرسد

گر همه کفرست لایق میرسد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:44 AM

 

خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود

خسروی او علی الاطلاق بود

دختری چون ماه زیر پرده داشت

از غمش خورشید ره گم کرده داشت

پای تا سر لطف و زیبائی و ناز

دلفروز و دلفریب و دلنواز

آفتاب روی او افروخته

مهر و مه را ذره گی آموخته

کرده آهو یاد زلفش در تتار

تا قیامت ناف آهو نافه دار

شب ز شبگون حلقهای شست او

حلقه در گوش هلال از دست او

حلقهٔ هندوی او چون مقبلی

صد دراز هر حلقهٔ در هر دلی

چون کمان ابرویش بس کوژخاست

هر زفانی را زهی بنشست راست

ازکمانش تیر اگر رفتی برون

هرکه خوردی در زمان خفتی بخون

تیر مژگانش زسر تیزی که بود

بود ازو صد گونه خونریزی که بود

تاکه چشم نرگسین را برگشاد

بر همه جانها کمین را برگشاد

شورشی در جادوان افتاد ازو

های و هو در آهوان افتاد ازو

بود چون میمی دهان تنگ او

سر بمهر از لعل گوهر رنگ او

در نمیگنجید موئی در دهانش

گر همه بودی خودان موی میانش

گر سخن گویم ز نطق او خطاست

زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست

تلخی و شیرینیش آمیختست

کز نمکدانش شکر میریختست

آب حیوان تشنهٔ گفتار او

چشم رضوان عاشق دیدار او

از لب او گر صفت میبایدت

صدجهان پر معرفت میبایدت

چون دهم شرحش چگویم یاربش

نیست شیرین هرچه گویم جزلبش

خود چه گویم چون کنم من یاد ازو

زانکه ممکن نیست جز فریاد ازو

بود باغی آن صنم را چون بهشت

پردرخت و پر گل عنبر سرشت

خادمی آورده بود اندر بهار

از برای باغ صد مزدور کار

کار میکردند چون آتش همه

وز خوشی آن چمن دلخوش همه

تا که آن دختر برون آمد بباغ

همچنان کاید بشب چارم چراغ

همچو کبکی میخرامید از خوشی

همچو شهبازی سری پر سرکشی

اطلسش در خاک دامن میکشید

گیسوش عنبر بخرمن میکشید

چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم

جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم

در میان آن همه مزدور کار

بود برنائی چو آتش بیقرار

عشق دختر در میان جان نهاد

عشق او در جان چرا نتوان نهاد

عشق دختر آتشی درجانش زد

جانش غارت کرد و بر ایمانش زد

رفت مرد از دست و در پای اوفتاد

دست و پایش سست بر جای اوفتاد

جامه در سیلاب اشکش غرق شد

آه آتش پاش او چون برق شد

دل شد و جان بیقرارش اوفتاد

کارش افتاد و چه کارش اوفتاد

آه او کز پرده پیدا آمدی

دوزخی دیگر بصحرا آمدی

اشک او کز دیده بیرون ریختی

ابر بودی ابر اگر خون ریختی

گاه سر بر سنگ میزد بیقرار

گاه بر دل سنگ میزد بیشمار

گاه جان میداد جانی مست عشق

گاه میخائید دست از دست عشق

عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت

همچنان تا نیم شب خاموش گشت

دختر آگه شد ز عشق آن جوان

خادمی را گفت هین او را بخوان

تا زمانی خوش برو خندیم ما

تا مگر خود را برو بندیم ما

رفت خادم وان جوان را پیش برد

سوی گورش هم بپای خویش برد

چون درآمد آن جوان بیقرار

مجلسی میدید الحق چون نگار

ماهرویان ایستاده پیش و پس

جمله همدم همنشین و هم نفس

در میان میگشت جامی پر شراب

همچنان کز چرخ گردد آفتاب

شمعهای عنبر آتش میفشاند

عود هر دم دامنی خوش میفشاند

مرغ بریان پیش خوبان آمده

پس ز لبشان پای کوبان آمده

گشته موسیقار را رازی که بود

ظاهر از داود آوازی که بود

بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی

معتدل با یکدگر چون شیر و می

از خوشی و مستی و آواز خوش

وز جمال لعبتان ماه وش

جوش و شوری در میان افتاده بود

های و هوئی در جهان افتاده بود

وان صنم بنشسته چون مه پارهٔ

جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ

دل جمالش را بصد جان میخرید

ذرهٔ دردش بدرمان میخرید

آن جوان چون آنچنان مجلس بدید

در چنان مجلس چنان مونس بدید

لرزه بر اندام او افتاد سخت

سخت میلرزید چون برگ درخت

همچو ابر نوبهاری میگریست

زار میسوخت و بزاری میگریست

خواست تا فریاد بر گیرد چو مست

یک قدح پر باده دادندش بدست

آن قدح چون نوش کرد از دست شد

مست بود از عشق کلی مست شد

همچنان با ژندهٔ مست و خراب

بادلی پر آتش و چشمی پر آب

سوی او دزدیده مینگریستی

خود کجا دیدیش چون بگریستی

دختر آمد پیش او جامی بدست

جانش را میزد چو در پیشش نشست

زلف خود در دست آن مسکین نهاد

در دگر دستش می سنگین نهاد

گفت زلفم سخت دار و می بنوش

غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش

آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید

زلف او در دست و او را پیش دید

میندانست آن گدای بیقرار

تا کدامین چیز بیند زان نگار

چشم بیند یا خم ابروی او

روی بیند یا شکنج موی او

خنده بیند یا دو لعل آبدار

غمزه بیند یا دو زلف تابدار

در چنان جائی شکیبائی نداشت

طاقت غوغای زیبائی نداشت

عاقبت از بیخودی پست اوفتاد

جان بداد و جامش از دست اوفتاد

زین جهان جان ستان آزاد شد

شد بخاک و عشق او چون باد شد

چون نداری زور عشق دلبران

بیخبر مردی که داری دل بران

چون نداری مردی این کار را

میفروشی هر زمانی یار را

هرکه یار مهربان خواهد فروخت

پیش آب خضر جان خواهد فروخت

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4321816
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث