به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عاشقی را بود معشوقی چو ماه

مهر کرده ترک پیش او کلاه

مدتی در انتظارش بوده بود

جان بلب پرخون دل پالوده بود

داد آخر وعدهٔ وصلیش یار

گفت خواهد بودت امشب روز بار

مرد آمد تا در دلخواه خویش

اوفتادش مشکلی در راه پیش

گفت اگر این حلقه را بر در زنم

گویدم آن کیست من گویم منم

گویدم پس چون توئی با خویش ساز

عشق اگر بازی همه با خویش باز

ور بدو گویم نیم من این توی

گویدم پس تو برو گر میروی

در میان این دو مشکل چون کنم

خویش را بیخویش حاصل چون کنم

از شبانگه بر در آن دلفروز

هم درین اندیشه بود او تا بروز

این سخن گفتند پیش صادقی

گفت عاقل بود او نه عاشقی

زانکه همچون عاقلان صد گونه حال

گشت بروی در جواب و در سؤال

لیک اگر بودیش عشقی کارگر

درشکستی زود و در رفتی بدر

تا براندیشی تو کار از بد دلی

حاصلت گردد همه بی حاصلی

عاشقان را نیست با اندیشه کار

مصلحت اندیش باشد پیشه کار

عاشق جانسوز خواهد سوز عشق

روز محشر شب شود در روز عشق

عشق بر معشوق چشم افتادنست

بعد از آن از بیدلی جان دادنست

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:44 AM

 

سالک بیدل فغان برداشته

پیش دل شد دل ز جان برداشته

گفت ای حایل میان جسم و جان

عکس اسرار تو ذرات جهان

جملهٔ اسرار هست و نیست راست

تا ابد از ذات تو حاصل تراست

هست آن ذرات جمله معنوی

دایماً پاک از یکی و از دوی

وی عجب آنجا یک و دو نیز هست

نیست تمییز و همه تمییز هست

گر نبودی هست و نیست آیات تو

جزو بودی کل نبودی ذات تو

جمله داری و نداری هیچ چیز

تا چو هر بودت بود نابود نیز

با احد دور از عدد چون شنیدی

همچو جمعه نی خودی نه بیخودی

چون یسار تو یمین آمد همه

هرچه آن را گوئی این آمدهمه

این و آنت نقد آن و این بس است

حجت کلت ایدیه این بس است

در میان اصبعین افتادهٔ

لاجرم غیری و عین افتادهٔ

اصبعینت را یمین سلطان بسست

این دو حجت دایمت برهان بسست

چون چنین قربی مسلم آمدت

کمترین بعدی دو عالم آمدت

قربتی ده این بعید افتاده را

بیدلی در من یزید افتاده را

دل ز بیدل چون شنود اسرار او

همچو دل سرگشته شد در کار او

گفت من عکسیام از خورشید جان

مست جاوید از می جاوید جان

دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست

کی کند ظاهر چو باطن کار راست

قلب از آنم من که میگردم مقیم

تا رسد از نفخ روحم یک نسیم

قلب از آنم من که میگردم مدام

تا رسد از قرب جانم یک سلام

قلب از آنم من که میگردم چو گوی

تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی

دایماً بی باده مست افتادهام

کز چنان باطن بدست افتادهام

باطنی کانرا نهایت روی نیست

اهل ظاهر را ازو یک موی نیست

جان ز باطن میرسد من چون کنم

لاجرم زین غصه خود را خون کنم

یک نفس گر قرب من میبایدت

در میانخون وطن میبایدت

ورنه ترک خون و ترک خاک گیر

پاک گرد و راه جان پاک گیر

سالک آمد پیش پیر هوشیار

حال خود برگفت دل پر اضطرار

پیر گفتش هست دل دریای عشق

موج او پرگوهر سودای عشق

درد عشق آمد دوای هر دلی

حل نشدبی عشق هرگز مشکلی

عشق در دل بین و دل در جان نهان

صد جهان در صد جهان درصد جهان

در کلیدانی چه میباشی همی

این جهانها راتماشا کن دمی

چند اندیشی بدین میدان درای

همچو گوئی گرد و سرگردان درای

مصلحت اندیش نبود مرد عشق

بیقراری خواهد از تو درد عشق

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:43 AM

بامدادی شد بر سلطان ایاس

خوبیش بیحد و ملحش بی قیاس

صد شکن در گرد ماه افکنده بود

هر شکن صد پادشاه افکنده بود

شاه را پیوسته رو با روی او

حاجبی نزدیکتر ابروی او

شاه درچشم سیاهش خیره بود

ماه درجنب جمالش تیره بود

هر دو لعل او کلید مشکلات

این چو آب کوثر آن آب حیات

آفتاب روی او از نیکوی

شاهرا الحق بچشم آمد قوی

گفت هان ای چشم من روشن ز تو

تو ز من نیکوتری یا من ز تو

گفت من نیکوترم ای شهریار

پادشاهش گفت رو آئینه آر

گفت آئینه کژ آید بیشتر

حکم کژ هرگز نباشد معتبر

گفت چون سازیم حکم این جمال

گفت از آئینهٔ دل پرس حال

حکم دل بینندگان را جان فزود

هرچه دل گوید بران نتوان فزود

شاه گفتش کز دل خود کن سؤال

تامنم پیش ازتو یا تو در جمال

چون برآمد ساعتی آنگه ایاس

گفت من نیکوترم ای حق شناس

شاه گفت ای حاجت هر بیقرار

این چه میگوید دلت حجت بیار

گفت چندانی که من در پیش شاه

میکنم در بند بند خود نگاه

من نبینم هیچ جز سلطان مدام

ذرهٔ از خود نمیبینم تمام

چون همه شاه مظفر آمدم

لاجرم بی شک نکوتر آمدم

در نکوئی کار تو دیگر بود

عاقبت محمود نیکوتر بود

گر شود عالم سراسر پر غلام

عاقبت محمود باید والسلام

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:43 AM

 

خلق از حجاج بسیاری گریست

زانکه با او کس نمییارست زیست

جمله را خواند آن زمان حجاج و گفت

از شما من راز نتوانم نهفت

خویشتن را بنگرید ای مردمان

تا چه بد خلقید حق را این زمان

کو چو من خلقی برون آورده است

بر سر جمله مسلط کرده است

ظلم و عدل و زشت و خوب و کفر و دین

از جهان عقل میخیزد یقین

گر چهان عقل را بر هم نهی

ذرهٔ‌عشقش کند دستی تهی

عشق را جان صرف کردی محو گیر

عقل را چون صرف خواندی نحو گیر

چون زعین عشق گردی دردناک

پاک گردی پاک از اوصاف پاک

چون نماند در ره عشقت صفات

ذات معشوقت دهد بی تو حیات

لاجرم تا یک نفس باشد ترا

هستی معشوق بس باشد ترا

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:42 AM

 

برزفان میراند یحیی بن المعاد

کای خداوندان علم و اعتقاد

قصرهاتان هست یکسر قیصری

خانهاتان کسروی نه حیدری

جامهاتان جمله خاتونی شده

مرکبانتان جمله قارونی شده

رویهاتان گشته ظلمانی همه

خویهاتان جمله شیطانی همه

هم عروسیهای فرعونی کنید

ماتم گبرانه صد لونی کنید

هم بعادتهای شدادی درید

هم بکبر و نخوت عادی درید

این همه دارید و هم زین بیش نیز

احمدی تان نیست آخر هیچ چیز

روز و شب مشغول رسم و کار و بار

نیستتان با دین احمد هیچ کار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:42 AM

 

بود مجنونی همه در دشت گشت

گاه گاهی سوی شهر آمد ز دشت

چون رسیدی سوی شهر آن بیخبر

خوش باستادی و میکردی نظر

صد هزاران خلق بودی پیش و پس

میدویدندی همه سر پر هوس

او نظر میکردی استاده خموش

خیره گشتی زان همه جوش و خروش

چون باستادی چنان روزی تمام

سیر گشتی هم ز خاص و هم ز عام

نعرهٔ کردی و در جستی ز جای

وز سر حیرت بگفتی وای وای

وای هم از دبه هم از دبه گر

هست چندین دبه میآرد دگر

این چنین خواهد شدن گر حبهٔ

میخرد آن را که باید دبهٔ

می مزن از دبه و زنبیل لاف

گر سلیمانی برو زنبیل باف

کار کن مخلص شو از غش و عیوب

زانکه بر دبه نیاید درز خوب

تو شتر مرغ رهی نه بندهٔ

دبه در پای شتر افکندهٔ

جملهٔ عالم پر از تعجیل تست

دبدبه از دبه و زنبیل تست

نرسد از تو گردهٔ آسان بکس

جان بدادی وندادی نان بکس

گر چه از خود مینیاسائی دمی

می نیاسائی ز کار خود همی

دین زردشتی گرفتی پیش در

نیست این دین محمد ای پسر

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:42 AM

در شبی کز میغ شد عالم سیاه

بود مجنونی در افتاده براه

در بیابانی میان رعد و برق

کرده برقش سوخته بارانش غرق

دیده پرخون راه میبرید سخت

بادلی پر بیم میترسید سخت

هاتفیش آواز داد از قعر جان

گفت حق با تست کم ترس ای جوان

گفت پس گرمی بباید گفت راست

من ازان ترسم که تا بامن چراست

من چنین از بیم او ترسندهام

هرچه خواهد گو بکن تا زندهام

چون بمیرم سخت گیرم دامنش

بو که آخر دل بسوزد برمنش

هرکه زین یک ذره آتش باشدش

نوحهٔ دیوانگان خوش باشدش

زانکه کار جملهشان دل دادگیست

سرنگونساری و کار افتادگیست

هرچه میبینند خوابی بیش نیست

خلق عالمشان سرابی بیش نیست

عالمی پر شور و فریاد آمده

جمله همچون دبه پر باد آمده

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:42 AM

 

در بر دیوانهٔ شد عاقلی

دید آن دیوانه را غمگین دلی

گفت غمگین از کهٔ گفت از خدای

کز غم او می ندانم سر ز پای

میبترسم زو و گر دیدن بود

جمله را زو روی ترسیدن بود

چون نترسند از کسی خلقان همه

کو چو گرگان را دهد سر در رمه

تا شبان بنشیند و ماتم کند

چه عجب گر از چنین کس غم کند

کرد امروزم چنین شوریده دین

تا چه خواهد کرد با من بعد ازین

ای عجب دیوانه نیز از بیم او

میکند چون عاقلان تسلیم او

بیم او چون دل شکافی میکند

عقل را از عقل صافی میکند

تا زهیبت عقل مجنون میرود

وز جنون خویش در خون میرود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:42 AM

 

بود پیری عاجز و حیران شده

سخت کوش چرخ سرگردان شده

دست تنگی پایمالش کرده بود

گرگ پیری در جوالش کرده بود

بود نالان همچو چنگی ز اضطراب

پیشهٔ او از همه نقلی رباب

نه یکی بانگ ربابش میخرید

نه کسی نان ثوابش میخرید

گرسنه مانده نه خوردی و نه خواب

برهنه مانده نه نانی و نه آب

چون نبودش هیچ روی از هیچ سوی

برگرفت آخر رباب و شد بکوی

مسجدی بود از همه نوعی خراب

برفت آنجا و بزد لختی رباب

رخ بقبله زخمه را بر کار کرد

پس سرودی نیز با آن یار کرد

چون بزد لختی رباب آن بیقرار

گفت یا رب من ندانم هیچ کار

این چه میدانستم آن آوردمت

خوش سماعی با میان آوردمت

عاجزم پیرم ضعیفم بیکسم

چون ندارم هیچ نان جان میبسم

نه کسم میخواند از بهر رباب

نه کسم نان میدهد بهر ثواب

من چو کردم آن خود بر تو نثار

تو کریمی نیز آن خود بیار

در همه دنیا ندارم هیچ چیز

رایگان مشنو سماع من تو نیز

کار من آماده کن یکبارگی

تا رهائی یابم از غمخوارگی

چون ز بس گفتن دلش در تاب شد

هم دران مسجد خوشی درخواب شد

صوفیان بوسعید آن پیر راه

گرسنه بودند جمله چند گاه

چشم در ره تا فتوحی دررسد

قوت تن قوت روحی در رسد

عاقبت مردی درآمد با خبر

پیش شیخ آورد صد دینار زر

بوسه داد و گفت اصحاب تراست

تا کنندامروز وجه سفره راست

شد دل اصحاب الحق خوش ازان

رویشان بفروخت چون آتش ازان

شیخ آن زر داد خادم را و گفت

در فلان مسجد یکی پیری بخفت

با ربابی زیر سر پیری نکوست

این زر او را ده که این زر آن اوست

رفت خادم برد زر درویش را

گرسنه بگذاشت قوم خویش را

آن همه زر چون بدید آن پیر زار

سر بخاک آورد و گفت ای کردگار

از کرم نیکو غنیمی میکنی

با چو من خاکی کریمی میکنی

بعد از اینم گر نیاردمرگ خواب

جمله از بهر تو خواهم زد رباب

میشناسی قدر استادان تو نیک

هیچکس مثل تو نشناسد ولیک

چون تو خود بستودهٔ چه ستایمت

لیک چون زر برسدم بازآیمت

هرکرا در عقل نقصان اوفتد

کار او فی الجمله آسان اوفتد

لاجرم دیوانه را گرچه خطاست

هرچه میگوید بگستاخی رواست

خیر و شر چون جمله زینجا میرود

نوحهٔ دیوانه زیبا میرود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:41 AM

 

بلعمی کو مرد عهد خویش بود

چارصد سالش عبادت بیش بود

کرده بود او چار صد پاره کتاب

جمله در توحید و در رفع حجاب

چارصد روز و شبش در یک سجود

غرقه کرده بود دریای وجود

یک شب از شبها شبی بس سهمگین

روی خود برداشت از خاک زمین

صد دلیل نفی صانع بیش گفت

شمع گردون را خدای خویش گفت

روی خویش آورد سوی آفتاب

سجده کردش صار کلب من کلاب

عقل چون از حد امکان بگذرد

بلعمی گردد زایمان بگذرد

عقل در حد سلامت بایدت

فارغ از مدح و ملامت بایدت

گرتو عقل ساده مییابی ز خویش

از چنان صد عقل دم بریده بیش

گر چه عقلت ساده باشد بی نظام

لیک مقصود تو گرداند تمام

دورتر باشد چنین عقل از خطر

وی عجب مقصود یابد زودتر

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:41 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320428
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث