به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون سکندر با حکیم و با خفیر

ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز

جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر

تاخری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد

جمله را زانجا بلشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان

با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری

تا بحکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش

گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود

از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود

دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد

ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود

ورنه گرکامل شود کافر شود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:41 AM

 

سالک بگذشته از خیل خیال

پیش عقل آمد بجسته از عقال

گفت ای دستور حل و عقد ملک

نیست رایج بی تو هرگز نقد ملک

خرقهٔ‌تکلیف دین بر قد تست

تا بحد نیستی سر حد تست

ذرهٔ‌گر نیستی بگرفتئی

ذرهٔ تکلیف نپذیرفتئی

اقبل و ادبر خطاب تست خاص

گاه در قیدی و گاهی در خلاص

چون شود در نیستی چشم تو باز

اقبلت گرداند از خود پاک باز

چون شوی در عین هستی دیده ور

ادبرت هر دم کند قیدی دگر

هرچه توداری ز نقصان و کمال

حس ترا بخشیده از راه خیال

حس عدد آمد بصورت در عدد

پس خیال آمد عدد اندر احد

تو احد بودی عدد را معنوی

کز زمان و از مکان دوری قوی

پنج مدرک را خیال از پنج بار

کرد ادراک تو یکدم صد هزار

تو همه در یک نفس دانندهٔ

گرچه شاگردی ز خود خوانندهٔ

گر چه حسن افتادت اول اوستاد

زاوستادت کار برتر اوفتاد

حس بمعنی در حقیقت از تو خاست

لیک کارصورتت او کرد راست

چون تو او را زنده کردی در صفت

داد او در صورتت صد معرفت

چون ترا در زنده کردن دست هست

در دلم این مردگی پیوست هست

زندگی بخش و بمقصودم رسان

در عبودیت بمعبودم رسان

عقل گفتش تو نداری عقل هیچ

می نبینی این همه در عقل پیچ

کیش و دین از عقل آمد مختلف

بر دراو چون توان شد معتکف

صد هزاران حجت آرد بی مجاز

عالمی شبهت فرستد پیش باز

در تزلزل دایماً سرگشتهٔ

در تردد طالب سر رشتهٔ

از وجود عقل خاست انکارها

وز نمود عقل بود اقرارها

عقل را گر هیچ بودی اتفاق

چون دلستی پای تا سر اشتیاق

عقل اندر حق شناسی کاملست

لیک کاملتر ازو جان و دلست

گر کمال عشق میباید ترا

جز ز دل این پرده نگشاد ترا

سالک آمد پیش پیر نامور

نامهٔ از کشف برخواندش زبر

پیر گفتش عقل از حق ترجمانست

قاضی عدل زمین و آسمانست

نافذ آمد حکم او در کائنات

هست حکم او کلید مشکلات

بر درخت عقل هر شاخی که هست

آفتاب آنجا نیارد برد دست

هرکه او از عقل لافی میزند

از سر کذب و گزافی میزند

زانکه هر کس را که گردد عقل صاف

در سرش نه کذب ماند نه گزاف

کی تواند گشت مرد از قیل و قال

در مقام عقل خود صاحب کمال

سالها باید که تا یک نیکنام

عقل را بی عقده گرداند تمام

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:40 AM

 

بود محمود و حسن در بارگاه

گشته هم خلوت وزیر و پادشاه

نه یکی آمد نه یک تن راه خواست

نه گدائی قرب شاهنشاه خواست

هیچکس در دادخواهی ره نجست

هم رعیت هم سپاهی ره نجست

بود بر درگاه آرامی عظیم

نه امیدی هیچکس را و نه بیم

با وزیر خویش گفت آن شهریار

بر در ما کو نشان کار و بار

نه کسی فریاد میخواهد زما

نه گدائی داد میخواهد ز ما

هر کرا زینسان در عالی بود

کی روا باشد اگر خالی بود

این چنین درگاه عالی ای وزیر

نیست خوش از شور خالی ای وزیر

آن وزیرش گفت عدلی این چنین

کز تو ظاهر گشت درروی زمین

چون جهان پر عدل دارد پادشاه

کی تواند بود هرگز دادخواه

شاه گفتا راست گفتی این زمان

شور اندازم جهانی در جهان

این بگفت و لشکری را راست کرد

پس ز هر شهر و دهی درخواست کرد

جوش و شوری در همه عالم فتاد

درگه محمود خالی کم فتاد

شد در او موج زن از کار و بار

آنچه آن میخواست آن گشت آشکار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:39 AM

 

شد مگر معشوق طوسی ناتوان

در عیادت رفت پیشش یک جوان

فاتحه آغاز کرد آنجایگاه

تا دمد بادی بران مجنون راه

گفت اگر دادم بخواهی داد تو

چون بخوانی بر حق افکن داد تو

هیچ درخور نیست این درویش را

جمله او را بایدم نه خویش را

هرچه هست و بود خواهد بود نیز

هست اورا جمله زیبا و عزیز

نقد بود آنجا همه چیزی ولیک

بندگی و ذل میبایست نیک

لاجرم در قالب آدم دمید

بندگی رادر خداوندی کشید

شور در بازار عالم اوفکند

جملهٔ‌آفاق در هم اوفکند

صد جهان بد پر خداوندی بزور

از جهان بندگی برخاست شور

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:39 AM

 

رفت دزدی در سرای رابعه

خفته بود آن مرغ صاحب واقعه

چادرش برداشت راه در نیافت

باز بنهاد و بسوی در شتافت

بازبرداشت و بیامد ره ندید

باز چون بنهاد شد درگه پدید

گشت عاجز هاتفیش آواز داد

گفت چادر باید این دم باز داد

زانکه گر شد دوستی درخواب مست

دوستی دیگر چنین بیدار هست

چادرش بنهی اگر در بایدت

ورنه بنشینی چو چادر بایدت

هرچه هستت چون برای او بود

دوستی تو سزای او بود

ور تو خود را دوستر داری ازو

دشمنی تو گر خبر داری ازو

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:38 AM

 

در رهی میرفت بس زیبا زنی

دید مردی چشم زن چون رهزنی

چشم زن در چشم زخمی ره زدش

تیر مژگان برجگر ناگه زدش

زن روان شد مرد بر پی شد روان

زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان

چیست حالت گفت چشم رهزنت

زد رهم چون چشم گفتم روشنت

زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب

تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب

مرد شد کلی ز دست آنجایگاه

جزو جزوش گشت مست آنجایگاه

زن چو آخر در سرای خویش شد

عاشقش بر در حال اندیش شد

عاقبت سنگی در انداخت از غرور

زن برون آمد که ای شوریده دور

رو سر خود گیر ای سرگشته رای

تا نبرندت سر اهل این سرای

مرد گفتش چون نمیبودی مرا

روی از بهر چه بنمودی مرا

گفت الحق دوست میدارم بسی

این که دایم دوستم دارد کسی

چون بنای دوستی محکم کنی

خویشتن را درحرم محرم کنی

تا چو دوران فنای تو بود

دوستت بی تو بجای تو بود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:38 AM

 

کرد محمود از برای احترام

یک شبی آزاد بسیاری غلام

گفت خواهی ای ایاز اینجایگاه

تاکند آزادت امشب پادشاه

دست زد در زلف ایاز ماهروی

حلقهٔ بگرفته از زنجیر موی

گفت اگر مردی چه باشی غرقهٔ تو

جانت را آزاد کن زین حلقه تو

ای شده زلف مرا حلقه بگوش

خویش را آزاد کن چندین مکوش

شیوهٔ معشوق خون خوردن بود

وین ز فرط دوستی کردن بود

دوستی باشد همه در پوستش

دوست دارد آنکه داری دوستش

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:38 AM

یوسف صدیق در زندان شاه

دید روح القدس را آنجایگاه

گفت ای سر تاقدم جان نفیس

در چه کاری تو دراینجای خسیس

در میان عاصیان چون آمدی

کز کنار سدره بیرون آمدی

گفت پیشت آمدم ای رهنمای

تا بگویم من که میگوید خدای

تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه

جستهٔ از ما بغیر ما پناه

مرد را خواندی چه خواهد بود نیز

تا برد پیغام تو سوی عزیز

چون بوددر کار رب العزه یار

کی گشاید از عزیز مصر کار

کی عزیز مصر داند کار تو

بس بود چون من عزیزی یار تو

یار تو چون من عزیزی کارساز

با عزیزی آن چنان گوئی تو راز

در عتاب اینت اگر من چند سال

حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال

ناز معشوقان اگر آتش بود

تو بجان میکش که نازی خوش بود

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:38 AM

در مناجات آن بزرگ کاردان

گفت ای دانندهٔ‌اسرار دان

کور گردان خلق را در رستخیز

پس مرا جاوید چشمی بخش نیز

تا نبیند هیچکس جز من ترا

تا توانم دید بی دشمن ترا

بعد از آن چون مدتی بگذشت ازین

زینچه میخواست او ز حق برگشت ازین

گفت ای یاری ده هر دم مرا

در قیامت کور گردان هم مرا

تا نبینم آن جمال پر فروغ

کان بخویش آید دریغم بی دروغ

گرچه غیرت بردن از عاشق نکوست

غیرت معشوق دایم بیش ازوست

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

 

در رهی میشد سلیمان با سپاه

دید جفتی صعوه را یک جایگاه

هر دو عشق یکدگر میباختند

هر دو با دل سوختن میساختند

گاه این یک ناز کرد و گاه آن

گاه این آغاز کرد و گاه آن

صعوهٔ عاشق زفان بگشاد و گفت

تو به نیکوئی مرا طاقی و جفت

هرچه فرمودی چنان کردم همه

کارهای تو بجان کردم همه

ور دگر فرمائیم فرمان کنم

هرچه تو حکمم کنی از جان کنم

گر توام گوئی فرو آرم بخود

قبهٔ ملک سلیمان از لگد

چون سلیمان رفت با ایوان خویش

گفت تا آن سعوه را خواندند پیش

صعوه چون آمد بدید آن کار و بار

شد ز لرزیدن چو برقی بیقرار

پس سلیمان گفت چندینی ملاف

صعوهٔ را لاف مه از کوه قاف

تو که قادر نیستی یک حبه را

از لگد چون بشکنی این قبه را

از سلیمان صعوه چون بشنود راز

گفت ای در دین و دنیا سرفراز

نامهٔ ناموس عاشق را مدام

مهری از یطوی و لایحکی تمام

عاشقان از بس که غیرت داشتند

جان خود را غرق حیرت داشتند

از سر جان پاک بر میخاستند

هرچه شان بایست در میخواستند

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:37 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4295113
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث