به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

در مصافی پادشاه حق شناس

یافت از خیل اسیران بی قیاس

با وزیر خویشتن گفت ای وزیر

چیست رای تو درین مشتی اسیر

گفت چون دادت خدای دادگر

آنچه بودت دوستر یعنی ظفر

آنچه آن حق دوستر دارد مدام

تو بکن آن نیز یعنی عفو عام

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

گشت پیدا یک کبوتر نازنین

رفت موسی را همی در آستین

از پسش بازی درآمد سرفراز

گفت ای موسی بمن ده صید باز

رزق من اوست ازمنش پنهان مدار

لطف کن روزی من با من گذار

گشت حیران موسی عمران ازین

میتوان شد ای عجب حیران ازین

گفت این یک را امانم حاصل است

واندگر یک گرسنست این مشکلست

زینهاری پیش دشمن چون کنم

هست دشمن گرسنه من چون کنم

گفت اکنون هیچ دیگر بایدت

گوشتت یا این کبوتر بایدت

باز گفتا گوشتی گر باشدم

راضیم به از کبوتر باشدم

کز لکی خواست از پی مهمان خویش

تا ببرد پارهٔ از ران خویش

بازچون گشت ای عجب واقف زراز

شد فرشته صورت و گم گشت باز

گفت ما هر دو فرشته بودهایم

تا ابد از خورد و خفت آسودهایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان

تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو درامانت داشتن

رحمت تو در دیانت داشتن

هرکرا چشمی بشفقت باز شد

در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او

بی کرم یک دم نمیآسود او

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

با رفیقی شب روی فرزانهٔ

شد بدزدی نیم شب درخانهٔ

ناگهی آن یار خود راگفت زود

پای بیرون نه ازین خانه چو دود

یار ازو پرسید کاخر حال چیست

نیست کس بیدار پرهیزت ز کیست

گفت میکردم طلب تا هیچ هست

پارهٔ نانم مگر آمد بدست

بر فراموشی نهادم در دهان

چون بخوردم یادم آمد در زمان

کاخر اینجا خورده شد نان و نمک

گر بداندیشی شوی رد فلک

کاملان در راه خود خون خوردهاند

بندگی و حق گزاری کردهاند

لاجرم در بندگی سلطان شدند

بهتر خلق جهان ایشان شدند

بندگی و چاه باید حبس نیز

تا شوی در مصر چون یوسف عزیز

گرچو جعفر آمدی صادق بباش

ور چو معشوق آمدی عاشق بباش

چون حسن شو هم بعلم و هم بکار

تا حسن آئی تونیز اندر شمار

لعب کم کن چند بازی کعب را

تا چو کعب آئی تو کار صعب را

نیست ازتو چون ربیع آئی بدیع

چون خریف نفس رفت اینک ربیع

اعجمی شو چون حبیب از غیر دور

تا حبیبت نام آید از غیور

گرچو معروف از خداواقف شوی

زود هم معروف و هم عارف شوی

گرچو ابراهیم ادهم بایدت

اشهب تقوی مسلم بایدت

گرچو ثوری بایدت در دل چراغ

طالع ثوری برون کن ازدماغ

گرچو طاووس یمانی بایدت

پر طاووس معانی بایدت

گر ترا چون فتح میباید مقام

کار کن تا فتح بینی والسلام

گر تو خود را سهل خواهی اهل باش

دین چو سهل افتاد هم چون سهل باش

گر تو در دین چون سری داری سری

این سری را ترک کن چون آن سری

ور ترا همچون شه کرمانست سوز

پس شه کرمان توئی و نیمروز

ور عطا دانی تو نه کسب و جزا

پس ابوالفضلی تو و ابن عطا

ور کمال و صفو نوری بایدت

از زر تاریک دوری بایدت

هرکه او مالک بوددینار را

مالک دینار نبود کار را

چون نمانی و بمانی این همه

گر نمیدانی بدانی این همه

چون بدانی هیچ نادانی مکن

تاتوانی هرچه بتوانی مکن

لطف و شفقت مهربانی پیش گیر

راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ‌گر شفقت جانت دهند

پایگاه آل عمرانت دهند

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

آن سگی مرده براه افتاده بود

مرگ دندانش ز هم بگشاده بود

بوی ناخوش زان سگ الحق میدمید

عیسی مریم چو پیش او رسید

همرهی را گفت این سگ آن اوست

و آن سپیدی بین که در دندان اوست

نه بدی نه زشت بوئی دید او

و آن همه زشتی نکوئی دید او

پاک بینی پیشه کن گر بندهٔ

پاک بین گر بندهٔ بینندهٔ

جمله را یک رنگ و یک مقدار بین

مار مهره بین نه مهره ماربین

هم نکوئی هم نکوکاری گزین

مهربانی و وفاداری گزین

گر خدا را میشناسی بنده باش

حق گزار نعمت دارنده باش

نعمت او میخوری در سال و ماه

حق آن نعمت نمیداری نگاه

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:23 AM

 

سالک دل مردهٔ درمان طلب

پیش روح اللّه آمد جان بلب

گفت ای روح مجرد ذات تو

زندگی در زندگی آیات تو

تا ابد فتح و فتوح مطلقی

از قدم تا فرق روح مطلقی

پرتو خورشید عکس جان تست

آب حیوان دست شوئی زان تست

ای ورای جسم وجوهر جای تو

در طهارت نیست کس بالای تو

چون دم رحمن مسلم آمدت

مهر همبر صبح همدم آمدت

صبغةاللّه از درون میآوری

وز خم وحدت برون میآوری

صبغةاللّه را بخود ره داده‌ای

زانکه ابرص نور اکمه داده‌ای

گرچه رنگت را رکوعی بایدم

برنخواهم گشت بوئی بایدم

عالم جانی تو جانی ده مرا

گر سگیام استخوانی ده مرا

من بسوزم ز آرزوی زندگی

چون توداری زندگی وبندگی

آمدم تا بندهٔ خاصم کنی

زندهٔ یک ذره اخلاصم کنی

عیسی مریم دمی بر کار کرد

مست ره را از دمی هشیار کرد

گفت از هستی طهارت بایدت

ور خرابی صد عمارت بایدت

پاک گرد از هستی ذات و صفات

تا بیابی هم طهارت هم نجات

زانکه گر یک ذره هستی در رهست

در حقیقت بت پرستی در رهست

گر ز جان خود فنا باید ترا

نور جان مصطفی باید ترا

تا زنور جان او سلطان شوی

تا ابد شایستهٔ عرفان شوی

من که او را یک مبشر آمدم

در بشارت هم مقصر آمدم

بر در او رو بشارت این بَسَت

خاک او گشتی طهارت این بَسَت

سالک آمد پیش پیر کاینات

قصهٔ برگفت سر تا سر حیات

پیر گفتش هست عیسی را بحق

در کرم در لطف ودرپاکی سبق

زهر را از صدق خود تریاک دید

هرچه دید از پاکی خود پاک دید

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 10:22 AM

 

عشق لقمان سرخسی زور کرد

سوی صحرا بردش و در شور کرد

شد چو طفلی خرد بر چوبی سوار

کرد چوبی نیز در دست استوار

گفت خواهم شد بجنگ امروز من

بو که یکباری شوم پیروز من

با دلی پر شور میشد همچنان

عاقبت ترکیش بگرفت آن زمان

ترک زود آن چوب از دستش بکند

پس بزخم چوب در بستش فکند

جامه و رویش همه درخون گرفت

بعد ازان رفت و ره هامون گرفت

عاقبت برخاست لقمان شرمسار

جامه و رویش ز خون چون لاله زار

سوی شهر آمد بخون غرقه شده

خلق گرداگرد او حلقه شده

سایلی گفتش که جنگت چون برفت

گفت بد یا نیک باری خون برفت

گفت تو به آمدی یا او بحرب

گفت هم رویم ببین هم خرقه ضرب

چون من اندر جنگ بودم مرد مرد

زین چنین گلگونه رویم سرخ کرد

غرقهٔ خونم همی بنگر مپرس

جامه و رویم ببین دیگر مپرس

مینیارست او بخود این کار کرد

آمد و ترکیم با خود یار کرد

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 12:15 AM

 

موسی عمران همی شد سوی طور

زاهدی را دید در ره غرق نور

گفت ای موسی بگو با کردگار

کانچه گفتی کرده شد رحمت بیار

بعد از آن چون شد از آنجا دورتر

عاشقی را دید ازو مخمور تر

گفت با حق گوی کاین بی مغز و پوست

دوستدار تست توداریش دوست

عاقبت موسی چو شد آنجایگاه

دید دیوانه دلی را پیش راه

برهنه پای و سر و گستاخ وار

گفت این ساعت بگو با کردگار

چند سودائیم داری بیش ازین

من ندارم برگ خواری بیش ازین

جان من از غصه بر لب آمدست

روز شادی مرا شب آمدست

من بترک تو بگفتم ای عزیز

تو بترک من توانی گفت نیز

چون سخن دیوانه را نیکو نبود

هیچ موسی را جواب او نبود

چون بطور آمد کلیم کار ساز

گفت وبشنید و چو میگردید باز

قصهٔ آن عابد و عاشق بگفت

حق جواب هر دو تن لایق بگفت

گفت آن عابد برای رحمتست

مرد عاشق را محبت قسمتست

هر دو را مقصود اینجا حاصل است

هرچه میخواهند از ما حاصل است

کرد موسی سجده و گردید باز

حق تعالی گفت دیگر چیست راز

قصهٔ دیوانه پنهان کردهٔ

تو درین پیغام تاوان کردهٔ

گفت یا رب آن سخن بنهفته به

گرچه میدانی تو آن ناگفته به

چون گشایم من دران پیغام لب

زانکه هست اینجایگه ترک ادب

حق بدو گفتا جوابش بازده

سوی او از سوی ما آواز ده

گو خدا میگویدت ای بی قرار

گر بگوئی تو بترک کردگار

من بترک تو نخواهم گفت هیچ

خواه سر پیچ از من و خواهی مپیچ

قصهٔ دیوانگان آزادگیست

جمله گستاخی و کار افتادگیست

آنچه فارغ میبگوید بیدلی

کی تواند گفت هرگز عاقلی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 12:15 AM

 

عاشقی میرفت سوی حج مگر

شد بر معشوق بر عزم سفر

گفت اینک در سفر افتادهام

هرچه فرمائی بجان استادهام

در زمان معشوق آن مرد نژند

نیم خشتی سخت در عاشق فکند

همچو دُرّیش از زمین برداشت مرد

بوسه بر داد و درو سوراخ کرد

پس بگردن درفکند آن را بناز

مینکرد از خویشتن یک لحظه باز

هرکه زو پرسید کاین چیست ای عزیز

گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز

در همه عالم بدین گیرم قرار

کاینم از معشوق آمد یادگار

هرکرا بوئی رسد از سوی او

هر دو عالم چیست خاک کوی او

گر ازو راهی بود سوی تو باز

تو ازین دولت توانی کرد ناز

گرترا آن راه گردد آشکار

هرچه توگوئی بود از عین کار

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 12:15 AM

 

بود اندر خدمت سلطان کسی

کرده بود او خدمت سلطان بسی

خواندش یک روز شاه حق شناس

گفت کردی خدمت ما بی قیاس

چون تو حاجتمندی و من پادشاه

هرچه میخواهی ازین حضرت بخواه

گفت چون حاضر بوددربار عام

هم وزیر و هم امیر و هم امام

هم بگرد شاه گرد آید سپاه

هم جهانی خلق پیش آید زراه

بر سر آن جمله خلق بیشمار

پیش خویشم خوان و سر در گوشم آر

یک سخن با من بگو چه کژ چه راست

گر همه دشنام باشد آن رواست

تا درین حضرت بدانندم همه

راز دار شاه خوانندم همه

هرچه زان حضرت رسد چه بد چه نیک

بد نباشد این بنتوان گفت لیک

گرچه زیر پای گردی پست او

یادگاری بایدت از دست او

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 12:15 AM

بود آن دیوانهٔ از عشق مست

کرد بر بالای خاکستر نشست

هر زمانی باز میخندید خوش

استخوانی باز میرندید خوش

سایلی گفتش که هین برگوی حال

گفت درخون گشتهام هفتاد سال

تا مرا بر روی خاکستر نشاند

چون سگم با استخوان بردر نشاند

گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم

خوشدلم چون هم سگ کوی ویم

یک اضافت گر ازو حاصل کنی

جان خود را تا ابد کامل کنی

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 12:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320556
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث