به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفت روزی پادشاه عصر خویش

بر کنار بام شد بر قصر خویش

کودکی را دید زیبا و لطیف

مشت میزد سخت پیری را ضعیف

زیر قصر آمد وزو پرسید حال

کز چه او را میدهی این این گوشمال

گفت او را میبباید زد بسی

تا نیارد کرد این دعوی کسی

دعوی عشق منش میبوده است

پس سه روز و شب فرو آسوده است

نه طلب کرده مرا نه جسته باز

مانده در عشق این چنین آهسته باز

از همه عالم گزیدست او مرا

شد سه روز اکنون که دیدست او مرا

کرده اودعوی من از دیرگاه

زین بتر در عشق کی باشد گناه

شاه گفتا زین بتر باید زدن

هر دم از نوعی دگر باید زدن

صبر از معشوق عاشق چون کند

کی تواند کرد تا اکنون کند

هرکه بی معشوق میگیرد قرار

کی توان بر ضرب کردن اختصار

زان که هر کو نان این دیوان خورد

بس قفا کو در قفای آن خورد

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:22 PM

 

کودکی بود از جمالش بهرهٔ

مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ

از لطافت وز ملاحت وز خوشی

وز سراندازی بتیغ سرکشی

آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت

گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت

عاشقیش افتاد همچون سنگ رست

در کمال عشق چون معشوق جست

هرچه بودش در ره معشوق باخت

وز دو گیتی با غم معشوق ساخت

خلق را گر اندک و بسیار نیست

از غم معشوق بهتر کار نیست

رفته بود القصه آن شیرین پسر

سوی گرمابه چو میآمد بدر

کرد روی خود در آئینه نگاه

دید الحق روئی از خوبی چو ماه

از دو رخ دو رخ نهاده مهر را

ماه دو رخ بر زمین آن چهر را

سخت زیبا آمدش رخسار خویش

شد بصد دل عاشق دیدار خویش

خواست تاعاشق ببیند روی او

رفت نازان و خرامان سوی او

بر رخ چون مه نقاب انداخته

آتشی در آفتاب انداخته

عاشقش را چون ازو آمد خبر

چون قلم پیش پسر آمد بسر

گفت یا رب این چه فتح الباب بود

گوئیا بخت بدم در خواب بود

از چه گشتی رنجه و چون آمدی

در کدامین شغل بیرونآمدی

گفت از حمام بر رفتم چو ماه

روی خود در آینه کردم نگاه

سخت خوب آمد مرا دیدار خویش

خواستم شد همچو تو در کار خویش

دل چنانم خواست کز خلق جهان

جز تو رویم کس نبیند این زمان

لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب

تاتو بینی روی من چون آفتاب

این بگفت و پرده از رخ برفکند

چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند

عاشقش گفتا شبت خوش باد رو

من شدم آزاد تو آزاد رو

عشق من بر تو ازان بود ای پسر

کز جمال خویش بودی بیخبر

نه ترا بر خود نظر افتاده بود

نه لبت ازخود فقع بگشاده بود

چون تو این دم خویش را خوب آمدی

لاجرم معشوق معیوب آمدی

من شدم فارغ تو هم با خویش ساز

عاشق خود باش و عشق خویش باز

شرط هر معشوق خود نادیدنست

شرط هر عاشق بخون گردیدنست

شرط معشوقی چو بشنودی تمام

شرط عاشق چیست بی صبری مدام

عاشق آن بهتر که بی صبری بود

دل چو برق و دیده چون ابری بود

ور بود در عشق یک ساعت صبور

نیست عاشق هست از معشوق دور

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:22 PM

 

گشت محمود و ایاز دلنواز

هردو در میدان غزنین گوی باز

هر دو با هم گوی تنها باختند

گوی همچون عشق زیبا باختند

گاه این یک اسب تاخت و گاه آن

گاه این یک گوی باخت و گاه آن

ز ارزوی آن غلام و پادشاه

گشت چوگان آسمان و گوی ماه

گرد میدان عالمی نظارگی

فتنهٔ هر دو شده یکبارگی

چون بماندند آن دو مرغ دلنواز

در بر یکدیگر استادند باز

شاه گفتش ای جهان روشن ز تو

به تو میبازی ز من یا من ز تو

گفت شه فتوی کند از رای خویش

شه یکی نظارگی را خواند پیش

گفت گوی از ما که به بازد بگوی

اسب در میدان که به تازد بگوی

بود آن نظارگی صاحب نظر

گفت چشمم کور باد ای دادگر

گر شما را من دو تن میدیدهام

جز یکی نیست اینچه من میدیدهام

چون نگه کردم بشاه حق شناس

بود از سر تا قدم جمله ایاس

چون ایاست را نگه کردم نهان

بود هفت اعضای او شاه جهان

گر دوتن را در نظر آوردمی

در میان هر دوحکمی کردمی

لیک چون هر دو یکی دیدم عیان

حکم نتوان کرد هرگز درمیان

چون سخن شایسته گفت آن مرد راه

گوهر بازو درو انداخت شاه

تا بود معشوق را در خود نظر

عاشق از وی کی تواند خورد بر

تا نظر معشوق را بر عاشق است

جان عاشق عشق او را لایق است

هر دو را بر یکدگر باید نظر

تاخورد آن برازین این زان دگر

هر دو میباینده یک ذات آمده

بی دو بودن در ملاقات آمده

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:22 PM

 

چون ایاز از چشم بدرنجور شد

عاقبت از چشم سلطان دور شد

ناتوان بر بستر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد

چون خبر آمد بمحمود از ایاس

خادمی را خواند شاه حق شناس

گفت میرو تا بنزدیک ایاز

پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز

دور از روی تو زان دورم ز تو

کز غم رنج تو رنجورم ز تو

تاکه رنجوریت فکرت میکنم

تا تو رنجوی ندانم یا منم

گر تنم دور اوفتاد از هم نفس

جان مشتاقم بدو نزدیک بس

ماندهام مشتاق جانی از تو من

نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد

نازنینی را چو تو بیمار کرد

این بگفت و گفت در ره زود رو

همچو آتش آی و همچون دود رو

پس مکن در ره توقف زینهار

همچو آب از برق میرو برق وار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ

خادم سرگشته در راه ایستاد

تا بنزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او

مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر اندام خادم اوفتاد

گوئیا در رنج دایم اوفتاد

گفت با شه چون توان آویختن

این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگندان که در ره هیچ جای

نه باستادم نه بنشستم ز پای

می ندانم ذرهٔ تا پادشاه

پیش ازمن چون رسید اینجایگاه

شاه اگردارد وگرنه باورم

گر در این تقصیر کردم کافرم

شاه گفتش نیستی محرم درین

کی بری تو راه ای خادم درین

من رهی دزدیده دارم سوی او

زانکه نشکیبم دمی بی روی او

هر زمان زان ره بدو آیم نهان

تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسی است

رازها در ضمن جان ما بسی است

از برون گر چه خبر خواهم ازو

در درون پرده آگاهم ازو

راز اگر میپرسم از بیرونیان

در درون با اوست جانم در میان

جان چو گردد محو در جانان تمام

جان همه جانان بگیرد بر دوام

گرچه در صورت بود رنگ دوی

جز یکی نبود ولیکن معنوی

گر دوتار ریسمان پیدا شود

چون تو برهم تابیش یکتا شود

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:21 PM

 

سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ

رفت پیش آدمی با عیش تنگ

گفت ای خورشید بینش آمده

قطب کل آفرینش آمده

قابل بار امانت آمدی

در امانت بی خیانت آمدی

این جهان را وان جهان را سروری

وی عجب تو خود ز هر دو برتری

هم ملایک جمله در خدمت تراست

هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست

هم قیامت عرض لشکرگاه تست

دوزخ و جنت سر دو راه تست

هم کلام و رؤیت از حضرت تراست

کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست

طی شود هم آسمان و هم ز می

وز تو موئی را نخواهد بد کمی

جمله را در کار تو خواهند باخت

تا ابد با کار تو خواهند ساخت

از ازل ملک ابد خوردن تراست

خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست

از تو شد ای اهل گنج و مرد کار

گنج مخفی حقیقت آشکار

چون کمالی بود برتر از جهان

ناقصی بایست آن را تشنه جان

تا گرفت آن کند بر قدر خویش

از هلال آرد بصحرا بدر خویش

قدر داند قرب را از بعد راه

قرب را دایم بجان دارد نگاه

مردم آمد از دو عالم مرد این

نیست کس جز آدمی در خورد این

چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ

در طریق گنج رنجی بردهٔ

گر بسوی گنج راهم میدهی

تا ابد از چاه جاهم میدهی

زین سخن شد آدمی بیهوش ازو

دل چو دریا آمدش در جوش ازو

گفت آخر زاشکارا و نهان

کیست سرگردانتر از ما در جهان

بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده

نه شده گم نه پدیدار آمده

با جهانی پر عقوبت پیش در

هر زمان بیم صعوبت بیشتر

هم درین عالم بزیر صد حجاب

هم دران عالم اسیر صد حساب

آفتاب ما شود تاریک حال

گر بود یک ذره ایمان را زوال

زین چنین کاری که ما را اوفتاد

آتشی در سنگ خارا اوفتاد

سنگ نتوانست بار آن کشید

وادمی باری چنان از جان کشید

ای دریغا رنج برد ما همه

زندگی نیست اینکه مرد ما همه

غرقهٔ دریای حیرت آمدیم

پای تا سر عین حسرت آمدیم

مانده گه در حرص و گه در آز باز

کشته گشته در غم ناز ونیاز

دور شور از ما چه میخواهی رهی

ورنه همچون ما در افتی درچهی

زادمی این راه مشکل کم طلب

گر رهی میبایدت زادم طلب

سالک آمد پیش پیر و بار خواست

پیش او برگفت آن اسرار راست

پیر گفتش هست جان آدمی

کل کل و خرمی در خرمی

هرکه او در جان مردم اوفتاد

هر دوعالم در دلش گم اوفتاد

هرکه او در عالم جان ره برد

از ره جان سوی جانان ره برد

ره بجان بردن بجانان بردنست

لیک اول ره سوی جان بردنست

هست جانان را بجان راهی نهان

لیک دزدیدست آن راه از جهان

جان گران ره باز یابد سوی او

تا ابد دزدیده بیند روی او

چون جهانی غیرت از هر سوی بود

روی او دزدیده دیدن روی بود

هست راهی سوی هر دل شاه را

لیک ره نبود دل گمراه را

گر برون حجره شه بیگانه بود

غم مخور چون در درون هم خانه بود

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:21 PM

گاو ریشی بود در برزیگری

داشت جفتی گاو و او طاق از خری

از قضا در ده وبای گاو خاست

از اجل آن روستائی داو خواست

گاو را بفروخت حالی خر خرید

گاویش بود و خری بر سر خرید

چون گذشت از بیع ده روز از شمار

شد وبای خر در آن ده آشکار

مرد ابله گفت ای دانای راز

گاو را از خر نمیدانی تو باز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:21 PM

 

بیدلی از خویش دست افشانده بود

تنگدل از دست تنگی مانده بود

چون برو شد دور بی برگی دراز

رفت سوی مسجدی دل پر نیاز

روی را در خاک میمالید زار

همچو زیر چنگ مینالید زار

زار میگفت ای سمیع و ای بصیر

زود دیناری صدم ده بی زحیر

زانکه میدانی که چون درماندهام

در میان خاک و خون درماندهام

گفت بسیاری ولی سودی نداشت

خشمگین شد زانکه بهبودی نداشت

گفت یارب گر نمیبخشی زرم

این توانی مسجد افکن بر سرم

زین سخن دیوانه در شست اوفتاد

زانکه اندر سقف چرست اوفتاد

بام مسجدخاک ریزی ساز کرد

مرد مجنون کان بدید آغاز کرد

گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان

بر سرم اندازی این سقف گران

هرکه زر خواهد تو انکارش کنی

بام مسجدبر سر انبارش کنی

چونکه این را جلدی و آن را نهٔ

گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ

عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد

جامه در دندان گریز آغاز کرد

نیست چون بی روستائی هیچ عید

عید این دیوانگان دارد مزید

زانکه چون دیوانگان وقت بیان

روستائیی درآمد در میان

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:20 PM

 

گفت آن دیوانه بس بی برگ بود

زیستن بر وی بتر از مرگ بود

در شکم نان برجگر آبی نداشت

در همه عالم خور و خوابی نداشت

از قضا یک روز بس خوار و خجل

سوی نیشابور میشد تنگدل

دید از گاوان همه صحرا سیاه

همچو صحرای دل از ظلم و گناه

باز پرسید او که این گاوان کراست

گفت این ملک عمید شهر ماست

رفت از آنجا چشمها خیره شده

دید صحرای دگر تیره شده

بود زیر اسب صحرائی نهان

اسب گفتی باز میگیرد جهان

گفت این اسبان کراست اینجایگاه

گفت هست آن عمید پادشاه

رفت لختی نیز آن ناهوشمند

دید صحرائی دگر پر گوسفند

گفت آن کیست چندینی رمه

مرد گفتآن عمیدست این همه

رفت لختی نیز چون دروازه دید

ماه وش ترکان بی اندازه دید

هر یکی روئی چو ماه آراسته

جمله همچون سرو قد پیراسته

دل ز در گوش ایشان در خروش

خواجگان شهرشان حلقه بگوش

در جهان حسن آن هر لشگری

ختم کرده نیکوئی و دلبری

گفت مجنون کاین غلامان آن کیست

وین همه سرو خرامان آن کیست

گفت شهر آرای عیدند این همه

بندهٔ خاص عمیدند این همه

چون درون شهر رفت آن ناتوان

دید ایوانی سرش در آسمان

کرده دکانی ز هر سوئی دراز

عالمی سرهنگ آنجا سر فراز

هر زمان خلقی فراوان میرسید

شور ازان ایوان بکیوان میرسید

کرد آن دیوانه از مردی سؤال

کانکیست این قصر با چندین کمال

گفت این قصر عمیدست ای پسر

تو که باشی چون ندانی این قدر

مرد مجنون دید خود رانیم جان

وز تهی دستی نبودش نیم نان

آتشی در جان آن مجنون فتاد

خشمگین گشت و دلش درخون فتاد

ژندهٔ داشت او ز سر بر کند زود

پس بسوی آسمان افکند زود

گفت گیر این ژنده دستار اینت غم

تا عمیدت را دهی این نیز هم

چون همه چیزی عمدیت را سزاست

در سرم این ژنده گر نبود رواست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:20 PM

 

چون تجلی بر رخ موسی فتاد

شور ازو در جملهٔدنیا فتاد

هرکه را بر رویش افتادی نظر

پیش او در باختی حالی بصر

چون تجلی از رخش پیدا شدی

هرکه دیدی زود نابینا شدی

گرچه میبستی ز هر نوعی نقاب

همچنان میتافتی آن آفتاب

گر نهان بودی رخش گر آشکار

میربودی دیدهها را برقرار

رفت سوی حضرت و گفت ای خدای

چون کنم با این رخ دیده ربای

دیده و سر در سر این شد بسی

مینیارد دید روی من کسی

امرش آمد از خدای ذوالجلال

کانکه در شوری کند ناگاه حال

پس بدرّد خرقهٔ در شور عشق

بی سر و بن گم شود در زور عشق

گر ازان خرقه کنی خود را نقاب

برنیاید زان نقاب آن آفتاب

گر بشور عشق نیست ایمان ترا

این حکایت بس بود برهان ترا

گر ازین مجلس ترا یک درد نیست

در ره او شور و سودا خردنیست

اهل سودا را که هستند اهل راز

هست با او گه عتاب و گاه ناز

ناز ایشان ذرهٔ در قرب حق

بر جهانی زاهدی دارد سبق

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:20 PM

 

بود مجنونی نکردی یک نماز

کرد یک روزی نماز آغاز باز

سایلی گفتش که ای شوریده رای

گوئیا خشنودی امروز از خدای

کاین چنین گرمی بطاعت کردنش

سر نمیپیچی ز فرمان بردنش

گفت آری گرسنه بودم چو شیر

چون مرا امروز حق کردست سیر

میگزارم پیش اونیکو نماز

زانکه او با من نکوئی کرد ساز

کارگو چون مردمان کن هر زمان

تا کنم من نیز هم چون مردمان

عشق میبارد ازین شیوه سخن

خواه تو انکار کن خواهی مکن

شرع چون دیوانه را آزاد کرد

تو بانکارش نیاری یاد کرد

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 10:20 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328278
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث