به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود وقتی در ره حج قافله

راه دور و رهروان پر مشغله

در میان قافله بُد رهروی

هر دو گوشش بود کر، مینشنوی

ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت

قافله از جایگه ناگه برفت

کر بخفته بود زیشان بیخبر

بود مردی بازمانده همچو کر

رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد

این سخن در گوش کر تکرار کرد

گفت ای کر قافله رفتند خیز

بیش ازین بر جان خود آتش مریز

خیز تا با یکدگر همره شویم

بیش ازین اینجا به تنها نغنویم

قافله رفتند و ما اینجایگاه

درنگر تا چند در پیش است راه

کر نمیدانست حیران مانده بود

بیخبر از جسم و از جان مانده بود

مرد گفت ای کر چرا درماندهٔ

برمثال حلقه بر در ماندهٔ

جان خود بر باد دادم بهر تو

چون کنم مینوشم اکنون، زهر تو

گفت کر ما را تو بگذار و برو

ورنه اینجا همچو من خوش می غنو

اندرین بودند کآمد دو عرب

دزد ره بودند پر خوف و تعب

هر یکی بر اشتری دیگر سوار

برگرفته در کف خود یک مهار

تیغها در دست پرسهم آن دو تن

حمله آوردند، بر آن هر دو تن

کر دوید و پیش ایشان مردوار

خویشتن افکند اندر روی خار

مرد دیگر ترسناک افتاده بود

چشم بر حکم قضا بنهاده بود

تا چه آید از پس پرده برون

در دلش میزد عجائب موج خون

کر ز روی خار اندر پای خاست

گشت حیران میدوید از چپ و راست

آن دو اشتروار از دنبال او

میدویدند از پی آن راه جو

عاقبت کر را گرفتند آن دو تن

خون روان گشته ورا از جان و تن

خارها بشکسته در اعضای او

گرچه میدانست آن سودای او

مرد دیگر ایستاده بر کنار

تن نهاده بد بحکم کردگار

دو سوار او را نمیگفتند هیچ

دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

کر در آنجا زار زار افتاده بود

تن در آن حکم قضا بنهاده بود

ناگه از آن روی صحرا گرد خاست

یک گروهی آمدند از چپ و راست

سبز پوشان عجایب آن گروه

جمله بر اسب سیاه و باشکوه

گرد ایشان در گرفتند چون حصار

زخمها کردند بر آن دو سوار

دست و پای کر گشادند آن زمان

کر عجایب مانده بُد زان مردمان

مرد دیگر را بپرسیدند ازو

با شما از هر چه کردند باز گو

گفت ما با یکدیگر همره بدیم

در میان قافله در ره بدیم

ناگهان این کر بخفت اینجایگاه

خواب او را در ربود و شد ز راه

خفته بودم من چواو جای دگر

ازوجود خویش و عالم بی خبر

عاقبت از خواب چون آگه شدیم

چون بدیدم خویش بی همره شدیم

ره نمیدانستم و حیران شدم

اندرین ره زار و سرگردان بُدم

اندرین ره چشم من تاریک شد

مرگم از دور آمد و نزدیک شد

من بسوی آسمان کردم نگاه

گفتم ای دانا مرا بنمای راه

هاتفی آواز داد و گفت رو

زود باش و تیز تاز و خوش برو

خویش را در ره فکندم آن زمان

راز گویان با خداوند جهان

در رسیدم در زمان این جایگاه

دیدم این بیچاره خوش خفته براه

بیخبر چون مردهٔ بر روی خاک

گرچه من بودم در آنجا خوفناک

من ورا بیدار کردم در زمان

تا رویم اندر پی آن همرهان

هرچه گفتم گوش را با من نکرد

ذرّه از درد من او غم نخورد

همچو من او بازماند این جایگاه

همچو او من بازپس ماندم براه

چون بدانستم کری بود این ضعیف

همچو من بیچاره و زار و نحیف

ناگهان این هر دو تن پیدا شدند

بر سرما ناگهانی آمدند

دست این مسکین به بستند این چنین

خار در پهلو شکستند این چنین

من چو این دیدم باستادم برش

تا چه آید از قضا اندر سرش

خویش را در امن دیدم زین دو تن

کم نمیگفتند چیزی از سخن

ناگهانی چون شما پیدا شدید

داد ما زین هر دو تن وا بستدید

چون شما بر ما چنین آگه شدید

شد یقین من که خضر ره بدید

روی در وی کرد پیر سبزپوش

شربتی دادش که بستان و بنوش

چون بخورد آن مرد آن آب حیات

بار دیگر یافت او از غم نجات

پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد

جان او را از غمان آزاد کرد

شکر کردند آن دو تن در پیش حق

پارهٔ در جسمشان آمد رمق

روی با کر کرد پیر سبز پوش

گفت خوش خورپاره دیگر بنوش

کر بگفتا پشت من افکار شد

از وجود، این جان من از کار شد

این دو تن کردند بر ما ظلم و جور

گر خدا دانی،‌رسی این را بغور

داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه

زانکه ما را آمدی تو خضر راه

من ضعیف و نامراد و بیکسم

قافله رفته، بمانده از پسم

سوی حج امسال کردم روی خویش

من چه دانستم چنین آید به پیش

سالها خونابهٔ پر خوردهام

نیک مردیها بعالم کردهام

بر در حق بودهام من سالها

تا همه معلوم کردم حالها

اربعین و خلوت پر داشتم

عمر در خون جگر بگذاشتم

تامگر ره در خدا دانی برم

دین دار از امّت پیغمبرم

سالها تحصیل کردم در علوم

خواندهام بسیار در علم نجوم

جملهٔ تفسیر از بر کردهام

سعیهای پر بمعنی بردهام

چند پاره دفتر از درد فراق

ساختم از خویشتن در اشتیاق

مر مرا بسیار کس یاران بدند

چون بدیدم جمله اغیاران بدند

پادشاه شهر خود دانستهام

کرده نیکی آنچه بتوانستهام

چار فرزندم خدا داد از دو زن

نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

سوی حج همراه جانم اوفتاد

بعد چندین سال اینم دست داد

عشق پیغمبر فتاد اندر دلم

تا شود آسان حدیث مشکلم

روی خود را آوریدم در حجاز

تا برآرد حاجت من کار ساز

هر چهارم طفلکان همراه بود

من چه دانستم قضا ناگاه بود

ناگهان در سوی بغداد آمدم

چون رسیدم بخت دلشاد آمدم

خانه بامن بود همره آن زمان

ناگه از امر خدای غیب دان

زن که با من بود از دنیا برفت

ناگهان افتاد فرزندان بتفت

از جهان رفتند فرزندان دگر

من چه دانستم قضا آمد بسر

خویشتن با قافله همره شدم

تا بدین جاگاه شان همره شدم

کار من زینسان که گفتم بد چنین

کرد این تقدیر رب العالمین

این دو تن جور فراوان کردهاند

تو چه دانی تا چه با ما کردهاند

روی در کر کرد پیر سبز پوش

دست زد بر لب که یعنی شوخموش

ناگهانی آن دو تن اشتر سوار

کرده آنجا گاه هر دوپاره بار

هر دو تن رفتند سوی قافله

باز رستند از وبال و مشغله

باز گشتند آن زمان آن هر چهار

بشنو این سر گر تو هستی هوشیار

تو درین ره بر مثال آن کری

کار و احوال یقین را ننگری

بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر

دزد در راهست و جانت بر خطر

عقل آمد مر ترا آگاه کرد

جان تو در حال قصد راه کرد

تنبلی کردی نرفتی آن زمان

باز ماندی بر سر راه جهان

این دو دزد روز و شب اندر قضا

آمدند و جور دیدی با جفا

بر سر خوان هوس افتادهٔ

چشم بر راه ازل بنهادهٔ

کی ترا سودی رسد زینسان زیان

ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان

رهبر تو پیر عشق سبز پوش

آب معنی کن ز دست عشق نوش

راز خود با عشق نه اندر میان

تا رساند مر ترا با جان جان

چار فرزند طبیعت بند کن

اعتماد جان بدین صورت مکن

تا بمنزلگاه عقبی در رسی

چند گویم چون بمانده واپسی

دیوت از ره برد و لاحولیت نیست

از مسلمانی به جز قولیت نیست

چند گویم چون نهٔ تو مرد دین

چون کنم چون تونهٔ در درد دین

در غم دنیا گرفتار آمدی

خاک بر فرقت که مردار آمدی

باز ماندی در طبیعت پرهوس

اندرین ره کت بود فریادرس

بازماندی اندرین راه دراز

در نشیبی کی رسی اندر فراز

بازماندی همچو خاک راه تو

کی شوی از راز جان آگاه تو

بازماندی اندرین دریای کل

پای تا سر بسته اندر بند و غل

بازماندی تو بزندان ابد

ذرّهٔ بوئی نبردی از احد

بازماندی همچو سگ مردار را

کی ترا بگشاید این اسرار را

بازماندی و نخواهی رفت تو

بر سر این ره، بخواهی خفت تو

بازماندی ای فقیر ناتوان

داده بر باد این جهان و آن جهان

بازماندی از میان قافله

اوفتادی در میان مشغله

اوفتادی همچو مرغی در قفس

چون توانی زد در آنجاگه نفس

بازماندی در بلا خوار و اسیر

ان هذا کل، فی یوم عسیر

بازماندی در دهان اژدها

اوفتادی اندرین عین بلا

بازماندی همچو خر در گل کنون

کی بری از گل تو آخر ره برون

بازماندی دست و پابسته به بند

بازماندی اندرین راه گزند

ای گرفتار وجود خویشتن

زود بگذر تو زبود خویشتن

ای گرفتار طبیعت چار سو

باز ماندی درجهان گفت و گو

اندرین گفتار، این شهباز جان

یک دمش از این طبیعت وارهان

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

گوش کن ای هوشمند راز بین

در حقیقت خویشتن را باز بین

گفتهٔ بیهوده را چندین مخوان

مرکب بیهودگی چندین مران

چشم دل را بر یقینت باز کن

مجلسی دیگر ز نو آغاز کن

پیر و درد دل عطّار شو

از هزاران گنج بر خوردار شو

در جهان قدس هر دم میخرام

تا شود کارت همه یکسر تمام

برگذر از ننگ خاص و عامه را

گوش کن مررمز اشترنامه را

این کتابی دیگرست از سرّ راز

دیدهٔ اسرار بین را، کن تو باز

گر رموز این، میسّر آیدت

کاینات اینجایگه، بنمایدت

طرز و طرحی دیگرست این پر رموز

نارسیده دست کس بروی هنوز

بوی این گر هیچ بتوانی شنود

گویی از کونین بتوانی ربود

هرچه تصنیف کسانی دیگرست

همچو طفل شیرخوار مادرست

گر کسی را فهم این حاصل شود

دیر نبود کو درین واصل شود

منطق الطیرم زبانی دیگرست

مرغ آن از آشیانی دیگرست

من مصیبت نامه را بگذاشتم

مغز آنست این کزان برداشتم

خسرو و گل فاش کردم در صور

معنی آن باز دان ای بیخبر

هست اسرارم در آنجا سرّ جان

دیدهام معشوق خود عین عیان

گر الهی نامه، در چنگت فتد

از وجود خویشتن ننگت فتد

هست اشترنامه اسرار عیان

لیک پنهانست این اندر جهان

فاش کردم آن سخنهای دگر

نا نداند سر این هر بیخبر

این کتاب عاشقانست ای پسر

اندرو سر عیانست ای پسر

این کتاب از لامکان آوردهام

جان صورت اندر آن گم کردهام

در نهان سر نهان دانستهام

این جهان وآن جهان دانستهام

دید دید از غیب آوردم برون

تا نمایم اندر آنجا چند و چون

عاشقان در تحفهٔ این سر شوید

بر رموز معنویم بنگرید

دیدهٔ اسرار بین را باز کن

آنچه میدانی ز سر آغاز کن

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

یک دمی ای ساربان عاشقان

در چرا آور زمانی اشتران

اندرین صحرای بی پایان درآی

تا درین ره بشنوی بانگ درای

تا در آنجا جمع گردد قافله

سوی حج رانیم ما بی مشغله

کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم

در تجلّی خویش را واصل کنیم

عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم

حلقه بر سندان داراللّه زنیم

روی در صحرای عشّاق آوریم

یاد از گفتار مشتاق آوریم

باز سرگردان این صحرا شویم

در درون کعبه ناپروا شویم

این چنین ره راه مشتاقان بود

تا ابد این راه بی پایان بود

ای دل آخر جان خود ایثار کن

یک دمی آهنگ کوی یار کن

ره روان رفتند و تو درماندهٔ

حلقهٔ در زن،‌که بر درماندهٔ

اشتران جسم در صحرای عشق

مست میآیند در سودای عشق

همچو ایشان گرم رو باش و مترس

اندرین ره سیر کن فاش و مترس

هر کجا آیی فرود آنجا مباش

این دویی بگذار و جز یکتا مباش

بعد از آن در گرد این صورت مگرد

همچو درّی باش در دریاش فرد

تا که از ملک معانی برخوری

از سر سررشتهٔ خود بگذری

پس مهار عشق در بینی کنی

بعد از آن آهنگ یک بینی کنی

بر قطار اشتران عاشق شوی

در درون کعبه صادق شوی

دیر صورت زود گردانی خراب

تا بتابد از درونت آفتاب

در محبّت تاکه غیری باشدت

در درون کعبه دیری باشدت

بحث بارهبان دیری بر فکن

طیلسان لم یکن در سر فکن

تا ترا معلوم گردد حالها

باز دانی زو همه احوالها

در بن این بحر بی پایان بسی

غرق کشتند و نیامد خود کسی

کس چه داند تا درین دیر کهن

چند تقدیر آوریدند از سخن

جایگاهی خوفناکست این مکان

وامایست و اشتران زینجا بران

تامگر در کعبهٔ جانان روی

در مقام ایمنی خوش بغنوی

کعبهٔ جانها مکانی دیگرست

این زمان آنجا زمانی دیگرست

این رهی بس بینهایت آمدست

تا ابد بیحدّ وغایت آمدست

پای دل در پیچ و بس مردانه باش

در جنون عشق کل دیوانه باش

راه اینست و دگر خود راه نیست

هیچ دل زین راه ما آگاه نیست

ره روان دانند راه عشق را

کز دو عالم هست این ره برترا

راه عشقست این وراه کوی دوست

راه رو تا در رسی در کوی دوست

کعبهٔ عشّاق را دریاب زود

جملهٔ ذرّات شان این راه بود

این ره اندر نیستی پیدا شدست

این چنین ره راه پرغوغا شدست

راه دورست و دمی منشین ورو

ره یکی است و تو ره میبین و رو

جهد کن تا اندرین راه دراز

گرم رو باشی نمانی مانده باز

جهد کن تا هیچ غیری ننگری

تا ز فضل جاودانی برخوری

جهد کن تا تو بمانی برقرار

زانکه بسیارست گل بازخم خار

سالکان پخته و مردان دین

عاشقان بردبار راه بین

اندرین ره رازها برگفتهاند

درّ معنی را بمعنی سفتهاند

گم شدند اول ز خود پس از وجود

لاجرم دیگر ره رفتن نبود

باز بعضی در صور یک بین شدند

باز بعضی مانده و خودبین شدند

باز بعضی در گمان و در یقین

همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین

باز بعضی خوار مانده در جنون

باز بعضی گفتشان آمد فنون

باز بعضی در زمین، خوار از تعب

باز ماندند از صورها در عجب

باز بعضی از کتبها دم زدند

داد خود از صورت حس بستدند

باز بعضی در شراب و در قمار

بازماندند اندرین پنج و چهار

باز بعضی خوارو ناپروا شدند

درمیان خلق، تن رسوا شدند

باز بعضی تن ضعیف و جان نزار

خرقهٔ در فقر کردند اختیار

باز بعضی در عجایبهای راه

باز استادند در جنب گناه

باز بعضی کنج بگزیدندو درد

تا فنای شوق آید در نبرد

باز بعضی غرقهٔ آتش شدند

باز افتادند و دل ناخوش شدند

باز بعضی باد کبر از سر برون

آوریدند وشدند ایشان زبون

باز بعضی آبروی خویشتن

عرضه دادند از میان انجمن

باز بعضی زرق وسالوس آمدند

اندرین ره بس بناموس آمدند

باز بعضی عالم منطق شدند

از مقام الکنی ناطق شدند

باز بعضی ناطق وپر گو شدند

در بر چوگان تن،‌چون گوشدند

باز بعضی در جدل جهّال وار

آمدند و قیل کردند اختیار

باز بعضی حاکم دنیا شدند

فارغ ازدانستن عقبی شدند

باز بعضی عدل کردند از یقین

آنچه حق فرموده است از راه دین

باز بعضی دزد و هم رهزن شدند

عاقبت اندر سر این فن شدند

باز بعضی کنج کردند اختیار

تن فرو دادند در صبر و قرار

باز بعضی عقل را عاشق شدند

در مقام عقل خود صادق شدند

باز بعضی درمقام بیخودی

عشق آوردند در الاالذی

باز بعضی عاشق و حیران شدند

در ره توحید، بی برهان شدند

این ره کل دان و باقی هیچ دان

این ره جدّست و باقی پیچ دان

گردرین راه اندر آیی یکدمی

حیرت جان سوز بینی عالمی

چند خفسی خیز و ره را ساز کن

یک زمان اندر یقین پرواز کن

برگذر زین چار طبع و شش جهت

تا به بینی کل جان، در عافیت

کعبهٔ عشاق یزدانست آن

ره نداند برد جسم، الا بجان

گر درین رهها، نهٔ تو راه بین

بازمانی دور افتی از یقین

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر کسی چون دلو در چاهی دگر

آن کسان که دیگ سودا میپزند

هر یکی اندر هوای دیگرند

آنکه او در قید دنیا مبتلاست

او کجا مستوجب راه بقاست

آنکه در تحصیل دنیا باز ماند

در میان چار طبع آز ماند

آنکه او مستغرق عرفان بود

بر سر خلق جهان سلطان بود

آنکه او شایسته آید پیش شاه

کی تواند کرد در غیری نگاه

آنکه او در صحبت سلطان بود

هرچه گوید پادشه را آن بود

آرزویی نکندت تا جان شوی

بعد از آن شایستهٔ جانان شوی

راز سلطان گوش داری در دلست

حل شود اینجایگه هر مشکلست

هرکه او در پیش شه شد راز دار

زان توان دانست هر ترتیب کار

راه کن تا بر در سلطان شوی

ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی

راه کن در گفت و گوی تن ممان

سرّ اسرار حرم را باز دان

چارهٔ در رفتن این ره بجوی

قافله رفتند و ما در گفت و گوی

قافله رفتند و تو در خوابگاه

کی تواند کرد،‌مرد خفته راه

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

چون جدا شد آدم خاکی ز جفت

یک زمان از درد تنهائی نخفت

روز و شب در ناله و در گریه بود

او چو سرگردان میان پرده بود

در سر اندیب اوفتاده بیقرار

روز و شب گریان شده از عشق یار

زاب چشم او بسی دارو برست

ز آب چشم خود جهانی را بشست

حق تعالی ز آب چشمش کرد یاد

زنجبیل و سلسبیلش نام داد

بود حوّا نیز هم گریان شده

از فراق ودرد او بریان شده

بود سیصد سال آدم در گناه

ربّنا میزد میان خاک راه

یک شبی تاریک همچو پر زاغ

دید عالم را پر از نور چراغ

مصطفی در خواب او را، رخ نمود

میخرامید و برخ فرّخ نمود

رفت آدم نزد او کردش سلام

گفت ای فرزند، و ای صدرانام

ای شفاعت خواه مشتی تیره روز

لطف کن شمع دلم را بر فروز

جبرئیل اندر برش استاده بود

چشم بر روی نبی بگشاده بود

هر دو گیسو را بکف او بر نهاد

پس زبان را بر شفاعت برگشاد

گفت ای پروردگار بحر و بر

صانع لیل ونهار و ماه خور

کردهٔ آدم ببخش و در گذار

کردهٔ او پیش چشم او میار

در زمان آمد ندا کای صدر کل

مهدی اسلام وهادی سبل

از برای تو ببخشیدم همه

تو شبان خلق و عالم چون رمه

تو به آدم قبول آمد کنون

از برای نور تو ای رهنمون

در زمان آدم بجست از خوابگاه

دید حوا را عجب آن جایگاه

دست را در گردن او آورید

خونشان از هر دو دیده میچکید

از وصال یکدگر گریان شدند

زان فراق و زان بلا حیران شدند

کی بود تا جسم و جان در عین حال

از فراق آیند، در سوی وصال

یوسف گم گشته باز آید پدید

یک زمان این عین را ز آید پدید

چون تو آوردی تو هم بیرون بری

بی چگونه آمدی، بی چون بری

هرچه کردی حاکمی و کارساز

کار این درویش را نیکو بساز

اول و آخر توئی در کلّ حال

پادشاه مطلقی و بی زوال

رایگانم آفریدی در جهان

رایگانم هم بیامرزی عیان

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

ای نموده جسم و جان از کاینات

هست در تاریکیت آب حیات

ای همه اسرار جانان کرده فاش

بیش ازین در صورت حسّی مباش

آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن

هم نموداری بکن فاش این سخن

آنچه هرگز آدمی نشنیده است

نه کسی دانسته و نه دیده است

در رموز سرّ سبحانی بخوان

سر این تفسیر ربّانی بدان

یک زمان بر منبر وحدت برآی

زنگ شرک از صورت حس بر زدای

حافظان عشق را آور بجوش

جملهٔ ذرّات آور در خروش

از زبور عشق سر آغاز کن

پرّ و بال مرغ معنی باز کن

همچو داود آیت عشّاق خوان

سر آن با مذهب عشّاق ران

از بحار عشق جوهر بار کن

این زمان دل را بهمّت یار کن

بر سر عشّاق جوهرها ببار

چون درآمد شاخ معنیّت ببار

هر زمان وصفی دگر آغاز کن

هر نفس سازی دگر برساز کن

این همه ذرّات پیدا و نهان

از وجود خویشتن گردان عیان

این همه اشجار معنی بربرست

جایشان بر خاک و باد و آذرست

قسمتی ده روح روحانی عشق

تا بگوید راز پنهانی عشق

پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف

کوه بر منقار معنی بر شکاف

از پس قاف وجودت رخ نمای

این معمّا را بمعنی برگشای

تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ

عاقبت افتی میان پیچ پیچ

گر درین صورت بمانی زار تو

در میان خاک افتی خوار تو

کارها در صورت و معنی فتاد

عقل را با عشق ازان دعوی فتاد

نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود

هر دو عالم در دلم یکتا نمود

عقل سودا کرد بیحد بر دلم

هر زمانی سخت تر شد مشکلم

هر زمانم از ره دیگر ببرد

تا مگر ما را نماید دست برد

گفت این نقش خیالست این مبین

راه من جوی و مراد من گزین

گفتمش گرراست میگوئی یقین

چیست پیدا نزد من راه این چنین

گفت سرگردان مشو تا بنگری

گرنه از دور زمانه بگذری

نه ترا صورت نه آن معنی بود

نه ترا دنیی و نه عقبی بود

هرکه او از عقل بگذشت از جنون

هر که او با عقل باشد ذوفنون

هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید

لیک یک میگشت در دو ناپدید

هیچکس او ترک جان و تن نگفت

هیچکس بر روی آتش خوش نخفت

هیچکس دیدی که او خود را بکشت

ور بکشت این هست کاری بس درشت

ناگهان عشق از کمین گاه ازل

روی خود بنمود بی مکر و حیل

هر دو عالم را بهم بر زد بکل

عقل سودایی شد اندر عین ذل

عقل چون عشق از برابر گاه دید

در زمان از پیش تن شد ناپدید

وهم، از گفتار عقل بوالفضول

همچو بادی بود بی رأی و اصول

عشق سیمرغیست کورا دام نیست

عشق را آغاز هست انجام نیست

عشق مغز کاینات آمد مدام

عشق هر چیزی کند صاحب مقام

عشق آدم یافت از جنّت فتاد

عشق شورش بر همه عالم نهاد

عشق آتش بود و عقل آب ای پسر

عشق خاکی و خرد باد ای پسر

عشق پنهان بود پیدا کرد کل

عشق معشوقیست اندر عین ذل

عقل میخواهد جهان را پایدار

عشق میخواهد که باشد پای دار

عشق بر منصور غالب گشته بود

بود هم مطلوب و طالب گشته بود

عشق او را بر سر دارش کشید

عشق او را کرد از جان ناپدید

گر کلاه عشق خواهی سر ببر

از خود و هر دو جهان یکسر ببر

عشق لوح و عرش و کرسی بسترد

عشق هرگز غیر جانان ننگرد

عقل ابلیس لعین از ره فکند

عقل یوسف را درون چه فکند

جوهر عشقست بی ذات و صفت

برتر از ادراک و عقل و معرفت

جوهر عشقست پیدا ونهان

حادث عشقست این هر دو جهان

جوهر عشقست دریای عظیم

جوهر عشقست رحمان رحیم

ای دل از خون میکن از تن جام ساز

بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز

جان خود در راه عشق ایثار کن

جسم خود از عشق او بردار کن

بگذر از پنج و چهار و شش مبین

تا شود عین عیان عین یقین

هفت اختر را برون کن ازدماغ

از دوعالم کن تو جان و دل فراغ

چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی

هم ز پیدائی خود پنهان شوی

در میان آن فنا صد گونه راز

گفت با او لیک بی او گفته باز

محو گردی فانی مطلق شوی

در جهان عشق مستغرق شوی

کل یکی گردد نماند این دویی

نیست آنجا جای مائی و تویی

جمله یک ذاتست اما بی عدد

جمله یک چیزست کلّی در احد

چون نماند صورتت را جسم و جان

اول وآخر تو باشی جاودان

چون تو باشی اول وآخر تویی

جزو و کل را باطن و ظاهر تویی

از صفات و از مکان باشد خیال

جمله یک گردد نیاید در زوال

این سخنها زان محقّق آمدست

نه از آن جهل مطبّق آمدست

ازمعانی موحّد باشد این

گر ببیند هم مکان را در مکین

گر هزاران کاس بر آب آوری

آن زمان در اندرونش بنگری

هر یکی را آفتابی باشد آن

چون رود خورشید خوابی باشد آن

گر یکی شمع آوری تاریک جای

صد هزاران آینه داری بپای

روی هر آیینهٔ شمعی بود

آن همه از پرتو لمعی بود

در سوی باغی اگر آبی رود

هردرختی را از آن تابی بود

آب روی خود بهر کس وا نمود

هر درختی میوهٔ پیدا نمود

آن همه یک آب بود از روی طور

هر یکی اسمی نموده گشته دور

آب خود را صانع اشیا کرده است

میوههای رنگ رنگ آورده است

هر سحرکان میوهٔ پیدا شود

آن بقیمت عالمی یکتا شود

کوکبان سرگشته و خورشید و ماه

جمله حیران گشته بر صنع اله

این همه معنی چو در جان باشدت

در صفت فرق فراوان باشدت

گر هزاران قرن گندم بدروی

آن همه یکی بود نبود دویی

چون همه یک گندست آن از عدد

جمله فانی میشود اندر احد

ذات گندم بود آدم بر صور

کی بیابد سرّ این هر بیخبر

گر نگفتی مرو را لاتقربا

کی شدی پیدا ولاد و اقربا

اندرین سر بود شیطان قضول

گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول

گندم آدم بند راه صورتست

پای تا سر غرق عین حسرتست

سرّ گندم مصطفی دریافتست

کو سر از کونین و عالم تافتست

آدم مسکین کجا دانست کو

کین چه بازی بود پرگفتگو

بود ابلیس لعین از نور ونار

آدم از روی حقیقت در غبار

نور در ظلمت توانی یافتن

ظلمت اندر نور شد نایافتن

چون عزازیل آدم خاکی بدید

بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید

گفت یا رب من ز نور مطلقم

اینت خاک باطل و من بر حقم

هر که او خود را ببینند در میان

بر کنارست از صفای صوفیان

من که چندین سال بر درگاه تو

بودهام اندر سلوک راه تو

من به جز تو سجده کس را چون کنم

من ازین اندیشه دل پرخون کنم

بهترم از خاک من صدباره تر

سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر

علو و سفلم در بهشت جاودان

نور تحقیقم عیان اندر عیان

جنّت و حور و قصور، آن منست

جمله اندرحکم و فرمان منست

سالها گردیدهام شیب و فراز

تا قبولم در میان عزّ و ناز

من کجا و آدم خاکی کجا

این سخن با من بگو یا رب چرا

جز تو کس را سجده نکنم تا ابد

گر قبولم ور بخواهی کرد رد

حق تعالی گفت مرابلیس را

چند سازی این زمان تلبیس را

او بصد چیز از تو پیشم بهتر است

از هزاران همچو تو فاضلترست

سرّ خاکش آینهٔ کونین شد

از تو تا او قرنها ما بین شد

آدم از خاکست و تو از آتشی

او قبولی دارد و تو سرکشی

خاک صد باره به از آتش بود

زانکه جای سرکشان آتش بود

من نظر دارم درین خاک ضعیف

هست بر درگاه ما او بس شریف

انبیا زین خاک پیدا آورم

لون لون از وی بصحرا آورم

آنچه من دانم در این خاک ای لعین

سرّ اسرار هویدا و یقین

قرب خاک از آتش افزونتر بود

گرچه آتش ذات او بر تر بود

دانهٔ بر خاک بسپار و برو

بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو

هرچه آتش را سپاری گم کند

جمله را یکسر بسوزد نیک و بد

آدم خاکی کنون محبوب ماست

جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست

چون نیامد در نظر این خاک راه

کار خود کردی عزازیلا تباه

پس ندا آمد که ای کروّبیان

سجده پیش آدم آرید این زمان

جمله بنهادند سر را بر زمین

ایستاده بود ابلیس لعین

حق تعالی گفت ای جاسوس راه

چند خواهی کرد در آدم نگاه

سجده کن در پیش آدم ای لعین

بعد از آن اسرار کل در وی ببین

گفت ابلیس ای خداوند جهان

پادشاه آشکارا و نهان

جز تو من کس را نخواهم سجده کرد

من دویی هرگز نبینم جز که فرد

سالها من سجدهٔ تو کردهام

دایماً فرمان ذاتت بردهام

سجده غیر تو نخواهم کرد من

این سخن فرمان نخواهم برد من

حق تعالی گفت آدم غیر نیست

کور چشمی و ترا این سیر نیست

جسم آدم هم ز ما مشتق شدست

سرّ او بر من همه بر حق شدست

تو کجا دریابی این اسرار ما

گرچه سرگردان شدی در کار ما

لیک بر اسرار، ما داناتریم

عالم الاسرار در خشک و تریم

سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی

گر ز ما امیدوار رحمتی

سجده کن یا لعنتم کن اختیار

تا مکافاتت کنم در روزگار

گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست

آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست

حق تعالی گفت مهلت بر منت

طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذّاب خواهم زد رقم

تا بمانی تا قیامت متّهم

بعد از این ابلیس بود اندر کمین

سر بدید و شد ورا عین الیقین

گفت سرّ این همین دم کشف شد

زین همه مقصودم این امید بد

لعنت تو بهترم از رحمتست

این همه رحمت چه جای لعنتست

هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر

زانکه هستم از خطابت ناگزیر

لعنت آن تست و رحمت آن تو

بنده آن تست و قسمت آن تو

از خطاب تو دلم بیهوش گشت

تا ابد از شوق این مدهوش گشت

ای گریزان گشته از محبوب خود

پیش او یکسانست چه نیک و چه بد

گر طلب کاری تو چون ابلیس باش

دایماً بیمکر و بی تلبیس باش

گر تو مرد راه بینی،‌تن بنه

هر زمان بی صد قفا گردن بنه

هر که او خواری حق کرد اختیار

از میان جمله آمد اختیار

چند خواهی کرد این تلبیس تو

خود نیندیشی هم از ابلیس تو

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

جزو و کل با یکدگر جمع آمدند

پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند

از یقین نور تجلّی چون بتافت

خاک مرده روح روحانی بیافت

شد نفخت فیه من روحی، نثار

سرّ جانان گشت بر خاک آشکار

چل صباح آن جهانی بر گذشت

تا وجود آدم از گل زنده گشت

جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم

کس نسازد زین عجائب تر طلسم

جسم آدم صورت جان گشت کل

گشت پیدا راه عزّ و راه ذل

عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین

حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین

آدم آنگه چشم معنی باز کرد

روی جانان دید و آنگه ناز کرد

دید آنگه جنّت و حور و قصور

گشت از نور تجلّی پر زنور

آسمان دید وزمین و چرخ و ماه

کرد در اشیا یکایک او نگاه

بود تا بابود کلّی سیر کرد

آنگهی آهنگ کنج دیر کرد

دید خود را روشن و آراسته

جمله از نور تجلّی خاسته

عطسه آمد ورا، سوی دماغ

گفت او الحمدللّه از فراغ

در تماشای بهشت او باز ماند

حق تعالی از میان جان بخواند

گفت ای روشن بتو بود وجود

این بگفت و اوفتاد اندر سجود

سجده کرد و گفت ای دانای راز

کار این بیچاره بر کلّی بساز

این چه اسرارست و من خود کیستم

اندرین جا گاه بهر چیستم

از کدامین ره بدینجا آمدم

عاجز و بی دست و بی پا آمدم

خالقا بیچارهٔ را هم ترا

همچو موری لنگ در راهم ترا

عشق آمد پرده از رخ برگرفت

آدم بیچاره را در بر گرفت

در خطاب آمد که دریاب آدمی

تا ابد چشم و چراغ عالمی

از دم حق آمدی آدم تویی

اصل کرّمنا بنی آدم تویی

خویش را بشناس در زیر و زبر

سجده کردندت ملایک سر بسر

در زمین و آسمان لشکر تراست

جسم و جان و جزو کل یکسر تراست

قبله گاه آفرینش آمدی

پای تا سر عین بینش آمدی

باز چون در راه حق بالغ شدی

تا ابد از جسم و جان فارغ شدی

آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی

خویش را بشناس صد چندان تویی

اولش اسما همه تعلیم داد

آنگه او را سلّموا تسلیم داد

گفت آدم ای کریم لایزال

حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال

ای دل آدم بتو گشته سرور

غرقه گشته در میان نار و نور

من بتو پیدا شدم پیدا بُدی

تو بگو تاتو بکه پیدا شدی

حق تعالی گفت گستاخی مکن

میندانی تا چه میگوئی سخن

راز ما هم ما بدانیم از نخست

هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست

تو بمن پیدا شدی و من بتو

گشته پیدا صنعهای من بتو

لیک مقصود من از تو یک کس است

از همه نسل تو ما را او بس است

نام او سلطان محمد آمدست

طاهر و محمود و احمد آمدست

گرنه او بودی نبودی کاینات

گر نه او بودی نبودی این صفات

گرنه او بودی نبودی ماه و خور

گرنه او بودی نبودی بحر و بر

گرنه او بودی نبودی آسمان

گرنه او بودی نبودی جسم و جان

گرنه او بودی نبودی اسم تو

کی بدی هرگز نشان جسم تو

گرنه او بودی نبودی انبیا

گرنه او بودی نبودی اولیا

گرنه او بودی نبودی این زمین

عرش و کرسی با مکان و با مکین

گرنه او بودی نبودی این بهشت

نور او خاک وجود تو سرشت

گرنه او بودی نبودی این جهان

خوب و زشت و آشکارا و نهان

گرنه او بودی شفاعت خواه تو

کی شدی پیدا در این جا راه تو

آفرینش را جز او مقصود نیست

پاک دامن تر ازو موجود نیست

وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد

یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد

گفت میخواهم که بینم روی او

تا شوم من گرد خاک کوی او

حق تعالی گفت نور او ببین

کان نهادم من ترا اندر جبین

لیک بنگر این زمان از دست راست

تا ببینی آنچه مقصود تراست

چون نظر آدم بدست راست کرد

آنچه او از حق تعالی خواست کرد

دید آدم عرش با لوح و قلم

بعد از آن، آن نور عالم زد علم

شعلهٔ زد نور پاک مصطفی

کرد روشن هم زمین و هم سما

نور عالی هر دو عالم در گرفت

آدم از آن نور مانده در شگفت

چشم آدم شورشی آغاز کرد

بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد

ناخن آدم از آن روشن ببود

روی آدم همچو آئینه نمود

بر سر هر ناخنی دیدآدمی

بود پیدا هر یکی را عالمی

آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد

در نبود وبود، خاموش اوفتاد

گفت این فرزند خاص الخاص تست

ره نمای توبهٔ و اخلاص تست

آدم آنگه پس دعاآغاز کرد

هر دو کف بر روی خود او باز کرد

گفت آدم یا اله العالمین

راحم و رحمن و خیر النّاصرین

آدم بیچاره را توفیق بخش

دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش

رحمتی کن بر تمامت جزو و کل

آدم مسکین مگردان عین ذل

در موافق جملهٔ کروّبیان

جمله آمین گوی بودند آن زمان

چون دو دست خویش بر روی آورید

آدم آنگه سوی جنّت بنگرید

آنچنانش سکر عشق آورده بود

کز میان پرده فوقش پرده بود

یک زمان در خواب شد بیهوش او

بود از آن مستی عجب مدهوش او

ناگهان در خواب اندر خواب دید

صورتی چون ماه و خور گشتی پدید

صورتی کاندر جهان مثلش نبود

روی خود را سوی آدم مینمود

صورتی مانندهٔ خورشید و ماه

آدم اندر وی همی کردی نگاه

چشم عالم همچنان دیگر ندید

کرد پیدا حق تعالی دید دید

رغبت او کرد آدم آن زمان

گشت عاشق بر جمالش آنچنان

خواست تا او را بگیرد در کنار

کرد ازوی ناگهان حوّا کنار

غیرت حق در وجودش کار کرد

بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد

خالق آفاق من فوق الحجاب

بر ید قدرت چنین کرد انقلاب

آنچه آدم را بخوابش مینمود

در زمان از صنع او پیدا ببود

چون چراغی از چراغی برفروخت

آن چراغ نور آدم بر فروخت

آدم از آن خواب خوش ناگه بجست

در دو چشم خویش مالید او دو دست

دید آن محبوب و آن روح قلوب

گفت ای رحمن و ستّار العیوب

این چه سرّست این دگر با من بگوی

کز کجا پیدا شدست این ماهروی

حق تعالی گفت این هم جفت تست

هم سروهم راز تو،‌هم گفت تست

از تو و او خلق عالم سر بسر

میکنم پیدا، بدان ای بی خبر

از ره شرع رسول هاشمی

کرد ایشان را بباید همدمی

گفت ای آدم کنون گندم مخور

کز بهشت جاودان افتی بدر

این شجرزنهار تا تو ننگری

چون به بینی این شجر زو بگذری

جبرئیلش هر زمان رخ مینمود

قدر آدم لحظه لحظه میفزود

زان شجر میداد مر وی را خبر

زینهار ای آدم این گندم مخور

آدم از عزّت چنان در عز فتاد

تاج بر فرق جهاندارش نهاد

هر زمان در منزلی و گوشهٔ

پیش او میرست هر جا خوشهٔ

بود با حوا چنان در عین راز

گاه در شیب و گهی اندر فراز

صورت حوا چنانش دوست بود

پای تا سر مغز بُد نه پوست بود

مانده حیران در رخ آن دلنواز

در حقیقت بود اندر عین راز

لیک ابلیس لعین در جست و جوی

خوار و ملعون گشته رفته آبروی

جان او در تفّ نار افتاده بود

کار او بس خوار و زار افتاده بود

مکر بر تلبیس میکرد از حسد

تا کند آدم مثال خویش رد

سالها در ناله و در درد بود

در میان زندگان او فرد بود

بر در جنّت نشست او، سالها

تا همه معلوم کرد احوالها

مار با طاوس، دربان بهشت

رفت و با ایشان گل انسی بکشت

در دهان مار بنشست آن لعین

رفت در سوی بهشت او پر ز کین

تا بر آدم میرسید آن نابکار

دید آدم را نشسته شاهوار

بود در پهلوی حوا شادمان

بد نشسته بر سر تخت روان

تخت هرجائی روان مانند آب

انگبین ناب با شیر و شراب

زیر آن تخت روان هر جای جوی

بود سرگردان عزازیلش چو گوی

هر کجا ابلیس میشد از نخست

یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت

پیش آدم رفت و گفتا این بخور

کاین همه از بهر تست ای نامور

چون شب تاریک لیل عسعسه

هر زمان میکرد بروی وسوسه

عاقبت اندر تن او راه یافت

هر دم از لونی دگر بیرون شتافت

خواست تا او را برد از ره برون

فعل مس الجن، باشد در جنون

آنچه تقدیر خدا بود از ازل

کارگاهش، حکم رفته بی خلل

هرچه هست و بود و آید در وجود

شبنمی دان آن هم از دریای جود

یفعل اللّه ما یشا حق گفته است

درّ این اسرار معنی،‌سفته است

هر که او اسرار اول باز دید

خویشتن را برتر از اعزاز دید

هرچه حق خواهد بباشد در زمان

بی خبر زین راز آمد جسم و جان

هرچه حق خواهد بباشد بی شکی

این کسی داند که او بیند یکی

هرچه حق خواهد کند در قادری

این بدان ای بیخبر گر ناظری

هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی

چند گویی هیچ باشد گفت و گوی

در ازل او سر یکایک دیده است

این کسی داند که صاحب دیده است

در ازل بنوشت هم خود باز خواند

خود براند از پیش و هم خود باز خواند

در ازل حکمی که رفته آن بود

مرگ را آخر درین تاوان بود

گر شوی در راه او، تسلیم او

درگذر زین شیوه و این گفتگو

هر که خواهد برگزیند از میان

جهد کن تا خود نه بینی در میان

بر سر هر کس قضائی میرود

برتن هر کس بلائی میرود

خون صدّیقان ازین حسرت بریخت

آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت

عشقبازی میکند با خویشتن

تو ندانی ای که دیدی خویشتن

نه قلم دارد ازین سر آگهی

لوح خود را شسته، بر دست تهی

عرش سرگردان این اسرار شد

از نمود خویشتن بیزار شد

در قضای خود رضا ده از یقین

خویشتن رادر میان یکجو مبین

از قضای رفته گر واقف شوی

در زمان و در مکان عارف شوی

از قضای رفته کس آگاه نیست

هیچ عاقل واقف این راه نیست

بر قضای رفته ای دل تن بنه

پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه

از قضای رفته، بسیاری مگوی

درد این اسرار را، درمان مجوی

از قضای رفته، آدم بی خبر

بود خوش بنشسته بی خوف و خطر

از قضای رفته، زد سیمرغ لاف

لاجرم از شرم شد بر کوه قاف

عاقبت چون حکم ایزد کار کرد

آدم اندیشه در آن بسیار کرد

چون قضای رفته بُد گندم بخورد

ناگهان افتاد در اندوه و درد

رفت حوا نیز اکلی کرد از آن

خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن

حُلّهاشان محو شد اندر وجود

آنچه اول رفته بود آخر ببود

خوار و سرگردان شدند و مستمند

ناگهان نزدیکشان آمد گزند

جبرئیل آمد که حق فرموده است

کاین همه رنج شما بیهوده است

از بهشت عدن ما بیرون شوید

همچنان در نزد خاک و خون شوید

این همه گفتم شما را پیش ازین

عاقبت خود کار خود کرد آن لعین

از بهشت عدنشان بیرون فکند

بار دیگرشان میان خون فکند

حق تعالی گفت با آدم براز

کای خطا کرده، بمانده در نیاز

این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟

کو فتادی از بهشت ما بدر

آدم بیچاره زان خاموش شد

از خجالت یک زمان مدهوش شد

بار دیگر کرد حق، با او خطاب

تا چراخاموش کشتی در جواب

گفت آدم ربّنا بد کردهام

هرچه کردم با تن خود کردهام

لیک شیطان لعین از ره ببرد

بر من مسکین بکرد این دست برد

ربّنا یا ربّنا یا ربّنا

ظلم کردم بعد ازینم ره نما

بعد از آن بادی برآمد پر خطر

کردشان هر دو جدا از یکدگر

درنگر ای راه بین تاشان چه بود

حق تعالی بود با ایشان نمود

هست این تمثیل جسم و جان تو

یک دو روزی آمده مهمان تو

از بهشت عدن بیرون رفتهٔ

در میان خاک و در خون خفتهٔ

هست ابلیس لعینت رهنمای

باز میافتی دمادم از خدای

چون بلای قرب حق آدم بدید

خویشتن را در میان دردم بدید

سرّ گندم بود کورا خوار کرد

سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد

سرّ گندم در درون نطفه بین

تا شود جمله گمان تو یقین

گر نبودی جسم را، جانی بکار

کی شدی آدم خود آنجا آشکار

بند راه آدم آمد این شجر

بر سلوک آن فتادش این خطر

او بدو گندم،‌ بهشت عدن داد

این بلا و رنج را بر خود نهاد

گر بیک جو میتوانی، داد ده

نفس خود را یک زمانی،‌ داده ده

برگذر زین خاکدان خلق خوار

درگذر زین صورت ناپایدار

ورنه دنیا زود مردارت کند

گنده تر از خویش صد بارت کند

هست دنیا بر مثال آتشی

هر زمان خلقی بسوزاند خوشی

هست دنیا بر مثال کژدمی

میزند او نیشها در هر دمی

هست دنیا چون پلی بگذر ز وی

ورنه لرزان گرددت هم پا و پی

هست دنیا آشیان حرص و آز

مانده از فرعون و از نمرود باز

هست دنیا گنده پیری گوژ پشت

صد هزاران شوی هر روزی بکشت

هست دنیا بی وفا و پر جفا

تو ازو امید میداری وفا

هست دنیا جای مرگ و دردو داغ

گر تو مردی زود گیری زو فراغ

هست دنیا کشتزار آن جهان

تو در اینجا نیز تخمی برفشان

هست دنیا همچو مرداری خسیس

کم مگردان اندرو جان نفیس

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

پرده بازی بود استادی بزرگ

چابکی دانا ولی از اصل ترک

مثل خود در فن نقّاشی نداشت

هر کجا میرفت آنجا کار داشت

صورت الوان عجایب ساختی

دایماً با خویش بازی باختی

هر صور کان ساختی در روزگار

خرد کردی دیگر آوردی بکار

جمله صورت نقش رنگارنگ داشت

هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت

هفت پرده ساختی از بهر کار

جمله رنگارنگ پر نقش و نگار

هفت پرده در صفت یک پرده بود

گل فشان آنجایگه زر کرده بود

بود نطعی مرورا خوب و لطیف

آن همه صورت در آنجا بد خفیف

هفت مزدور از پس آن پرده بود

سالها با جمله شان خو کرده بود

آن چنان بر نقش خود عاشق بد او

بر کمال کار خود صادق بد او

روی بستی چون که بیرون آمدی

هر زمان نقشی دگرگون آمدی

لیک مزدوران دگر در کار او

میشدندی از پی رفتار او

آن چنان کاستاد صنعت مینمود

کار مزدوران در آنجا میفزود

هر دم از نوعی دگر خود ساختی

هر یک از لونی دگر پرداختی

در بسیط عالمش همتا نبود

در میان دهر سر غوغا ببود

خلق میگفتند مرد و زن ازو

مینمودند این عجایبها بدو

غافلان گفتند کاین استاد نیست

کس ندیدست این و کس را یاد نیست

این صورها صورت استاداوست

از برون پرده این صورت نکوست

هر زمان رنگ دگر میآورد

اوستاد از هر صفت میآورد

میندانستند کان استاد بود

کاین همه نقش عجایب مینمود

عاقبت استاد صورتها شکست

پردهها از یکدگرشان برگسست

تا که راز او نداند هر کسی

کرد مزدوران بهر جانب بسی

ترک آن صورتگری یکسر بکرد

دیگر آن صورت بهر جایی نکرد

فرد بنشست از همه خلق جهان

دیگرش هرگز نیامد یاد آن

یک زمان در خویشتن بنگر تو هم

تا نباشی صورت و پرده بهم

این رموز از سرّ دل بگشای تو

خویشتن را بیش ازین منمای تو

ترک این صورت گری و نقش کن

چند رانم بیش ازین باتو سخن

تاتوئی از صورت خود در نیاز

هم تویی صورت گر و هم پرده باز

هست مزدور تو هفت اعضای تو

می‌پزند اینها چو توسودای تو

عاقبت از تو جدا خواهند گشت

با تو چندینی چرا خواهند گشت

پیشتر زان کاین حریفان بگذرند

بگذر از ایشان که با تو نسپرند

یک دمی در لامکان عشق شو

در پی این صورت حسی مرو

یک زمان این پردهها را بر گسل

این خیال جسم و صورت را بهل

کز تو بستاند بآخر داد خویش

پیشتر از وی تو بستان داد خویش

تو چه دانی تا کجایی مانده باز

سالها گردیده در شیب و فراز

چرخ کرده صورت تو بند بند

بازمانده در چنین جای گزند

تو چه دانی تا ترا صورت که کرد

اندرین میدان خاکی از چه کرد

تو چه دانی کز که باز افتادهٔ

در چنین شیب از فراز افتادهٔ

تو چه دانی تاترا که پرورید

از برای چه در اینجا آورید

تو چه دانی تا ترا چون ساختند

بلعجب چه طرفه معجون ساختند

در میان آتش و باد نفس

میپزی هر لحظه دیگرگون هوس

تو چه دانی کاتش تو از کجاست

باد خدمت کار جانت از چه خاست

تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک

روز و شب غافل شده از جان پاک

تو چه دانی تا کدامین ره روی

از کدامین ره بدان درگه روی

تو چه دانی تا که معشوقت که بود

روز اول عین محبوبت که بود

تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست

هر زمان کردن قران از بهر کیست

تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت

تخم تو افلاک از بهر چه کشت

تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا

بی وفا از خویش میجویی وفا

تو چه دانی کارگاه جسم و جان

کز کجا پیدا نمودت جسم و جان

تو چه دانی فهم غیب ای بی خبر

کز وجود خود نمییابی اثر

تو چه دانی تا ده و دو برج را

بر وجودت چون نوشته ماجرا

تو چه دانی کافتاب از بهر نو

گشت گردان در میان شهر تو

تو چه دانی تا قمر آنجا که بود

بر فلک بهر تو نقشی مینمود

تو چه دانی کوکبان سبع را

تا چه کاری کردهاند این طبع را

تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود

یخطف برق از کجا گوشت شنود

تو چه دانی تا که باران از چه خاست

گفت انزلنا من الماء از کجاست

تو چه دانی تا نباتات از چه رست

منزل سالک در آنجا بد نخست

تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود

نقش ابلیس اندران پیدا نمود

تو چه دانی تا که صورت نقش بست

آنگه از بهر چه آورد و شکست

تو چه دانی تا کجا خواهی شدن

چند سر گردان این سودا بدن

تو چه دانی تا ترا که گنج داد

لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد

تو چه دانی کان در گنج از کجاست

گر بیابی تو بدانی کان کجاست

هر کسی وصفی ازین در گفتهاند

درّ دانش از معانی سفتهاند

تو چه دانی تا که تو خود آن کسی

اولین و آخرین را در پسی

تو چه دانی ای گرفتار صور

تا کجا خواهد بدن نقد گهر

تو چه دانی ای غرورت کرده بند

بر بروت خویشتن چندین مخند

تو چه دانی تاترا حیران که کرد

در میان چرخ سرگردان که کرد

تو چه دانی تا ترا که رخ نمود

چون ترا بنمود رخ پنهان نمود

تو چه دانی تا درین بحر عمیق

سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق

تو چه دانی تا که آدم این دمست

روشن از این دم تمام عالمست

تو چه دانی نوح در دریای جسم

تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم

تو چه دانی تا که ابراهیم راد

از برای چه درین آتش فتاد

تو چه دانی تا که ایوب ضعیف

جسم خود در راه کرمان کرده ضیف

تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک

داد بر باد و بشد تا اوج فلک

تو چه دانی تا که موسی دربحار

کرد فرعون طبیعی غرقه زار

تو چه دانی تا که جرجیس نبی

جان خود در راه او کرده فدی

تو چه دانی تا که عیسی در تنست

برتر از روحست و نور روشنست

تو چه دانی تا محمد در وجود

اولین و آخرین او بود و بود

این تمامت در که پیدا آمدست

مظهر اعیان و اشیا آمدست

دین خود را در ره باطل منه

این سخنها را ره باطل منه

کاین رموز من ز جایی دیگرست

سیر جانم از ورای دیگرست

آنچه من زین راه تنها یافتم

بود پنهان منش پیدا یافتم

هرکه در راه محمد ره نیافت

تا ابد گردی ازین درگه نیافت

راه پیغمبر همه اسرار بود

پای تا سر غرقه انوار بود

آنچه اسرار نهانی بُد نگفت

راز حق درجان پاک خود نهفت

سرّ اسرارش کجا داند کسی

او نگفت اسرار خود با هر خسی

یک شبی در خواب دیدم روی او

عاشق و بی خود دویدم سوی او

خاک پای او شدم در پای او

کز دو عالم برتر آمد جای او

خاک پایش قبلهٔ روح آمدست

انبیا را قبله گاه جان بدست

آنکه در معنی بعالم عالمست

ز آفرینش، آفرینش عالمست

دست من بگرفت آن شاه جهان

در دهان من فکند آب دهان

گفت ای عطّار پر اسرار من

لایقی در دیدن انوار من

آنچه حق بر جان و جسمت داده است

گنج پنهان بر دلت بنهاده است

ماعیان کردیم این گنج ترا

دست مزدی دادم این رنج ترا

هر گهر کز بحر جان افشاندهٔ

رمزهای سرّ جانان راندهٔ

هیچ شاعر زین معانی در نیافت

سرّ اسرار نهانی در نیافت

بر دل تو جمله آسان کردهایم

گرچه پیدا بود پنهان کردهایم

در ازل این خرقهات پوشیدهایم

پس شراب صرف کل نوشیدهایم

هرچه میخواهی طلب کن تا ترا

روی بنمائیم بی ارض و سما

این بگفت و روی خود پنهان نمود

بعد از آن روی دلم با جان نمود

این همه من از محمد یافتم

زانکه سوی قرب او بشتافتم

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

ذات چه بودجزو و کل با یکدگر

جملگی یک گشته در زیر و زبر

روح چه بود پرتوی ازنور ذات

مانده سر گردان دریای صفات

عین چه بود در تجلّی گم شدن

قطرهٔ نامانده و قلزم شدن

عشق چه بود ذات اشیا یافتن

در نهان سر هویدا یافتن

نور چه بود راز جانان دیدنست

رازها بر گوش دل بشنیدنست

چیست ظلمت اندُه جان یافتن

بر هوای کام جان بشتافتن

عقل چه بود چشم دل برتافتن

از بدانستن رهی بشناختن

شوق چه بود آگهی دادن بدل

تا رهایی یابد او از آب و گل

آسمان چه بود نظیر پرده دار

سر جانان کرده بر کل آشکار

شمس چه بود پرتوی از نور ذات

ازرموز عشق گردان در صفات

ماه چه بود سالکی حیران شده

در فنای او فتان خیزان شده

نار چه بود کبر در سرداشتن

خویش رادر جاهلی بگذاشتن

باد چه بود نیستی در نیستی

جهد کن تا تااندرین ره نیستی

آب چه بودتازه رویی کردن است

جور از دست خسیسان بردنست

خاک چه بوددایماً افتادگی

در جنون عشق کردن سادگی

کوه چه بود اندرین ره ماندنست

صد کتاب هجر بر خود خواندنست

بحر چه بود در مکنون دادنست

از وصال دل بسر افتادنست

عرش چه بود قلب قلبی یافتن

از قلوب کالبد سر تافتن

فرش چه بود کارگاهی ساختن

هر دم ازنوعی دگر پرداختن

لوح چه بود راز اشیا خواندن است

گر توانی معنی آن راندن است

عشق چه بود جملگی حق دیدنست

در فضای بیخودی گردیدنست

عقل چه بود پر فضولی گفتن است

درنا سفته بدانش سفتن است

خوف چه بود نقش صورت دیدنست

پای تا سر در کدورت دیدنست

امن چه بود در حضور لامکان

اوفتاده محو کرده جسم و جان

شوق چه بود روی جانان یافتن

بعد از آن نور معانی یافتن

ذوق چه بوددر وصال خویش نه

جملگی یک گشته و پس پیش نه

روح چه بود پای تاسر گشته کل

دستها کلّی فرو شسته ز دل

حال چه بود بازگشتن در مکان

یافته سر معانی هر زمان

قال چه بود گفتن ازدردی سخن

تامگر پیدا شود راز کهن

ذات چه بود این همه خود دیدنست

هست خود نه نیک و نه بد دیدنست

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

یک زمان ای روح روحانی قدس

پای بیرون نه ازین دیر سدس

خیمه دل ماورای دیر زن

بود با نابود کلّ سیر زن

این بت و رهبان طبعی خوار کن

بعد از آن تو ترک پنج و چار کن

بشکن این بتهای نقش آزری

چند باشی در مقام کافری

این مهار اشتران بگسل ز هم

بگذر آنگه از وجود و از عدم

کعبه مقصود دل کن نیستی

هرچه پیش آید درو وانیستی

در درون کعبه خود را محو کن

راز جانان میشنو تو بیسخن

شرب جان را از بحار دل طلب

تا ترا آبی دهد ای خشک لب

از حیات طیبه جانی بیاب

صورت مایی بکن یکسر خراب

چون وصال کعبه دل یافتی

راز معشوق از میان دریافتی

کعبه همچون ذات کل یکسان نمود

شش جهت یک سوی را میدان نمود

ذات مخفی دان یقین اندر صفات

گاه اندر ذات و گه در کاینات

صورت و معنی یکی گردان بهم

تا زنی برکاینات دل علم

این صفات از عکس نور ذات خاست

عکس بر هر گوشه ذرات خاست

آن یکی بد این دو شد اسم عدد

این عدد پیدا نبود اندر احد

پرده دار نورها بد هفت قسم

گشته یکسر لیک هر یک برده اسم

پرده اول قمر دارد مقام

تیر گشته بر دوم صاحب مقام

بر سیم زهره شده از هر صور

بر چهارم شمس گشته تاج ور

پنجمین مریخ را باشد ببین

از برای جان تو در خشم و کین

مشتری جامه کبود اندر ششم

پای تا سر در تحیر گشته گم

در سلوک هفتمین دایم زحل

تاکند او مشکلات چرخ حل

هشتمین وادی توحید آمده

این همه آنجای با دید آمده

هر یکی در گردش از بهر تواند

روز و شب در کینه و مهر تواند

هر زمان در منزلی دیگر شوند

در طلب حیران درین ره میروند

با تو اند و بی تواند آنجایگاه

صورت مایی ترا گم کرده راه

در تک این دیر حیران ماندهٔ

چون کم در بند و زندان ماندهٔ

از وجود خویش فانی شو دمی

تادل ریشت بیابد مرهمی

بت پرستی میکنی در دیر تو

وین همه گردان شده در سیر تو

بت پرستی میکنی ای بی خبر

هر زمان بر صورتی داری نظر

بت پرستی میکنی و کافری

تو مگر مزدور نقش آزری

هرچه داری در نظر بت آن بود

بت پرستی مر ترا لابد بود

برشکن بتها چو ابراهیم دین

تا زنی دم لا احب الافلین

ملکت نمرود را گردان خراب

رو ز ابراهیم یک دم بر متاب

بر مشو سوی فلک نمرود وار

ورنه افتی در نجاست زار و خوار

در نجاست اوفتی تو سرنگون

آنگهت ابلیس باشد رهنمون

ای گرفتار بلای جان و تن

مانده سرگردان طبع خویشتن

این فلک سرگشته تر از آسیاست

اختران گردان گرداب بلاست

جامه ماتم بپوشیده ازین

در گمان و در خیال و در یقین

سالها گردیده در شیب و فراز

تا زمانی پی برد در صنع راز

هم حکیمان جهان حیران شدند

همچو او در فکر سرگردان شدند

هر کسی کرده کتابی در نجوم

یادگاری ساخته بهر علوم

برتر از جا ماسب کی خواهی شدن

همچو او در حکم کی خواهی بدن

عاقبت عقرب مرورا نیش زد

او بدید از پس و لیک از پیش زد

این همه نقشی بود چون بنگری

جهد کن تا یک زمان زین بگذری

در دم آخر بدانی کاین چه بود

این نمودارت ازینجا مانده بود

پس همانجا باش و آنجا گم مشو

از ره نفس و طبیعت دور شو

تو نمیدانی که بهر چیستی

اندرین ره از برای کیستی

این همه بهر تو پیدا کردهاند

دایماً حیران پس این پرده اند

صورت تو زاده ایشان شدست

جان تو در پردهها پنهان شدست

در پس این پردهها بازی مکن

در هوای خویش طنّازی مکن

پردهها را بردران پرده مدر

برگذر زین پردههای پرده در

چند خواهی بود اینجا پرده باز

یک زمانی برفکن این پرده باز

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

 

مهترین هر دو عالم مصطفاست

انبیاء و اولیا را رهنماست

خواجه ثقلین و سلطان جهان

ذرّهٔ از نور او کون و مکان

بهترین ومهترین جزو و کل

مهدی اسلام و هادی سبل

سایه حق رحمة للعالمین

نور شرعش در مکان و در مکین

جبرئیل از دست او شد خرقه پوش

راه بینانش شده حلقه بگوش

نور او مقصود موجودات بود

ذات او چون معطی هر ذات بود

از تمام انبیا مقصود اوست

بود موجودات را موجود اوست

عرش و کرسی قبله گاه کوی اوست

هر دو عالم آفتاب روی اوست

سایه او بر زمین هرگز نتافت

هر دو عالم همچو او دیگر نیافت

چرخ سرگردان شرع او شدست

دایماً گردان برای او شدست

هیچ پیغمبر ندید این سروری

دعوت کل امم را رهبری

ای ورای جسم و جوهر جای تو

هر دوعالم هست خاک پای تو

موسی از عشق تو شد بر کوه طور

از کمال عشق تو در غرق نور

من رانی ذات خود را دیده باز

هم ز خود گفته ز خود بشنیده راز

بیت اسرایش شب معراج بود

جبرئیل اندر میان محتاج بود

یک شبی در تاخت جبریل امین

خازن حق پیک ربّ العالمین

گفت ای ختم همه پیغامبران

سوی حق امشب تو هستی میهمان

در گذر زین خاکدان تنگ نای

زانکه میخواند ترا امشب خدای

یک براق ازنور حق آورده بود

در میان صد هزاران پرده بود

روی او بر شکل روی آدمی

در ملاحت وز جلادت آن دمی

زیور کرّوبیان بسته ورا

از دو عالم جای او بد ماورا

گفت امشب آن شبست ای بحر دین

تا شود عین عیان عین یقین

از زمین و از زمان پرواز کن

دیدهٔ اسرار معنی باز کن

صد جهان پر فرشته حاضراند

انبیا استاده در ره ناظراند

غلغلی افتاده در کون و مکان

زانکه اینجا میرسد صدر جهان

هشت جنّت در گشاده در رهت

برتر از عرش آمده منزلگهت

حور و رضوان با طبقهای نثار

از برای تو ستاده بیقرار

آسمانها جمله در بگشادهاند

هرچه هست از بهر تو بنهادهاند

یک زمان در سوی آن حضرت خرام

تا شود کار همه عالم تمام

بر براق شاه برگشت او سوار

زود بیرون راند از پنج و چهار

در زمانی از مکان بگذشته بود

تا رسید آنجا که آنجایی نبود

هرچه پیش آمد ورا از کاینات

میگذشت ومحو میکرد از صفات

تا بنزد آدم پیر آمد او

گفت ای آدم رموز سر بگو

گفت ای آدم دل و جان در پناه

آدم بیچاره را از حق بخواه

بعد از آن مر نوح را تصدیق گفت

از کمال شوق او تحقیق گفت

موسی عمران ز شوق استاده بود

غرقه گشته در تجلّی مینمود

گفت امشب مر مرا از حق بخواه

امّت تو گشتم ای پشت و پناه

دید ایوب ستم کش را بزار

ایستاده تن ضعیف و سوگوار

گفت ای درد مرا گشته دوا

چشم امید منی جانم ترا

از بلای عشق جانم وارهان

امشب آور راز کلی در میان

بعد از آن دیدش سلیمان خدیو

باز رسته از تمام مکر دیو

گفت ای سالار جمله انبیا

بس بود خود دیدن رویت مرا

بعد از آن در پیش ابراهیم شد

گرچه جدّش بود هم تسلیم شد

گفت ای فرزند امشب مرتراست

از خداوند جهان شد کار راست

بعد از آن در نزد عیسی در رسید

صورت و معنی او پر نور دید

گفت زنهار ای رسول بحر و بر

تانیندازی تو هر سویی نظر

امشب این مسکین ز حق درخواست کن

کار خلق و انبیا را راست کن

گر بهر چیزی فرود آیی براه

کی توانی خورد جام ازدست شاه

چون صفات راه را بگذاشت او

هیچ چیزی درنظر نگذاشت او

پرتو نور تجلّی شد پدید

در زمان شد میم احمد ناپدید

تا نظر بر احمد رهبر فکند

برقع از روی حقیقی برفکند

ثمّ وجه اللّه ناگه شد عیان

لال میگردد ز شرح این زبان

در میان آن فنا دید او بقا

در میان بد ابتداو انتها

در میان آن فنا صد گونه راز

گفته با او سرّها هر گونه باز

در میان آن فنا صد گونه نور

شعله میزد در دلش اندر حضور

گفت با او سی هزار و شصت هزار

جمله از اسرار سرّش بی شمار

سی هزار اسرار گفتا این مگوی

سی هزار دیگرش گفتا بگوی

بر علی کن سی دیگر آشکار

خود درین اسرار ما را پاس دار

پس محمد چون وصال دوست دید

هر کمالی را که آن اوست دید

گفت یا رب امّتم آزاد کن

جمله رادر حشر تو دل شاد کن

گفت بخشیدم تمام امتت

بلکه جمله از کمال حرمتت

چون محمد باز جای خود رسید

هر دوعالم در درون خویش دید

محو گشته فانی مطلق شده

در جهان عشق مستغرق شده

سی هزار اسرار از سرّ کلام

در میان آورد از بهر نظام

سی هزار اسرار با حیدر بگفت

باز حیدر شد بچاه اندر نهفت

با ابوبکر و عمر و هم راز گفت

آن همه تمکین و با اعزاز گفت

خویش را کل دید و کل را خویش دید

همچنان کز پس بدید از پیش دید

یاوران مصطفی یکسان بدند

دوستدار خاندان از جان شدند

گر ابوبکرست صدیق آمدست

پای تا سر عین تحقیق آمدست

گر عمر یک درّه دارشرع بود

دائماً در زهد و شوق و ورع بود

بود صاحب شرع عثمان از حیا

از دو دختر کار ساز مصطفی

یک زمان بی خواندن قرآن نبود

سر آن دریافت تا قربان ببود

صاحب زوج بتولی مرتضاست

بر یقین او پیشوای اولیاست

در دل او بود مکنونات غیب

زان برآوردی ید بیضا ز جیب

راز خود با هیچکس هرگز نگفت

در شبانروزی یکی ساعت نخفت

موج میزد در دلش دریای راز

بود او سر حقیقت بی مجاز

گر نه او بودی نبودی ماه و خور

گرنه او بودی نبودی بحر و بر

گرنه او بوی کجا دریافتی

جوهر عطار کی دریافتی

گر نه او بودی نبودی و اصلی

کار ما بودی همه بی حاصلی

گفته است او لو کشف را از یقین

یک زمان بی خویشتن حق را ببین

در جوانمردی چو او دیگر نبود

همچو او در ملک یک صفدر نبود

گرنه او بودی درین ره پایدار

کی شدی مر دین احمد آشکار

چون صحابه غرق توحید آمدند

نه چو تو پیرو بتقلید آمدند

جان خود ایثار کردند از نخست

تا باول بود آخرشان درست

صد هزاران آفرین بر جانشان

پاک باشد تا ابد دیوانشان

سالک آن باشد که در یاران او

دوست دارد مر وفاداران او

نور چشم مصطفی و مرتضی

کشتهٔ زهر و شهید کربلا

میوه باغ نبوّت برقرار

عرش اعظم را مریشان گوشوار

آن یکی در زهر کرده جان نثار

این یکی در خاک و خون افتاده زار

جان خود ایثار کردند از یقین

در گذشتند از مکان و از مکین

یا رب این سر را تو میدانی و بس

خستگان عشق را فریاد رس

ادامه مطلب
یک شنبه 17 اردیبهشت 1396  - 11:15 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288497
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث