به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

احمد خضرویه گفت آن دیده ور

دیدهام خلق جهان را سر بسر

جمله بر یک آخورند از خاص و عام

جمله را یک قوت میبینم مدام

سائلی گفتش که ای شیخ کبار

تو بر آن آخور نبودی هیچ بار

گفت بودم گفت پس ای دیده ور

چیست از تو فرق تا خلق دگر

گفت فرقست آنکه خلقان دیگرند

جمله شادی میکنند و میخورند

می سکیزند ونمیدانند حال

می بر افرازند سر از جاه و مال

جمله میخندند و مینازند خوش

جمله میمانند و میتازند خوش

لیک من کم میخورم وز بهر زیست

نیستم غافل که دانم حال چیست

خون چو باران میفشانم هر زمان

مینخندم میننازم از جهان

فرق از من تا بدیشان این بسست

توشهٔ راه مسلمان این بسست

نعمت دنیا مهلل آمدست

بعد صد حکمت بحاصل آمدست

پاکی و تهلیل وصف خاص اوست

گر بتسبیحش رسانی بس نکوست

ور برای سگ خوری نعمت مدام

در حقیقت گردد آن نعمت حرام

نعمتی در پاکی و در طاعتی

باتو گر صحبت کند یک ساعتی

از پلیدی ننگ عالم میشود

نامش از عالم بیک دم میشود

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 9:53 PM

 

سالک آمد پیش آب پاک رو

گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو

در جهان از تست یک یک هر چه هست

وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست

هرکجا سر سبزئی آثار تست

تازگی کردن طریق کار تست

سلسبیل وکوثر و رضوان تراست

زندگی چشمهٔ حیوان تراست

در ره جانان خوش و تر میروی

لاجرم هر لحظه خوشتر میروی

از کمال عشق جانان چون قلم

سر نهی اول براه آنکه قدم

هم طهور دایم و هم طاهری

جسم و جانی باطنی و ظاهری

در همه چیزی روانی همچو روح

در دو عالم با سرافتاد از تو نوح

هر کرا آبیست آنکس پست تست

کآبروی هرکه هست از دست تست

سخت تر زاهن نباشد تشنهٔ

از تو گردد آب داده دشنهٔ

آنکه آهن را چنین سیراب کرد

هم تواند جان من بیتاب کرد

از در او آگهی ده یکدمم

تا بود آن یکدمم صد عالمم

آب ازین چون آتشی در تاب شد

آتشی برخاست زو وز آب شد

گفت آخر من کیم تر دامنی

از تر اندامی نه مردی نه زنی

دست شسته جملهٔ عالم ز من

تر مزاجی بنی آدم ز من

میروم سر پا برهنه روز و شب

میکنم پیوسته این معنی طلب

گه ز نومیدی چو نرمی میروم

گاه از پندار گرمی میروم

گاه در صد گونه جوشم زین سبب

گاه در بانگ و خروشم زین سبب

من که سر تا بن همه اشکم ازین

بی سر و بن زاتش رشکم ازین

مدتی رفتم بر امید بهی

برنیامد کارم از آبی تهی

گوئیا دیدست مقصودم مرا

لیک یکباری براه آسیا

گر چو آتش گرم آیم در طلب

گویدم بر ریگ رو ای بی ادب

با چنین دردی ندیدم بوی او

دیگری را چون برم ره سوی او

سالک آمد پیش پیر دستگیر

عرضه دادش گوهر درج ضمیر

پیر گفتش آب پاک افتاده است

کار او دایم طهارت دادنست

آب چون از اصل پاکی زاد بود

عرش را بر آب ازان بنیاد بود

هرکه او در پاکی این ره بود

جانش از پاکی حق آگه بود

تو زنفس سگ پلید افتادهٔ

در نجاست ناپدید افتادهٔ

نیست یک ساعت چو فرعونت شکست

گر نداری مصر فرعونیت هست

تو بفرعونی چو مصر جامعی

یار فرعونی که هامان طالعی

عبد بطن و فرجیای مردار خوار

جیفة اللیلی و بطال النهار

آن سگ دوزخ که تو بشنودهٔ

در تو خفتست و تو خوش آسودهٔ

این سگ دوزخ که آتش میخورد

هرچه او را میدهی خوش میخورد

باش تا فردا سگ نفس و منیت

سر ز دوزخ برکند در دشمنیت

دشمن تست این سگ و از سگ بتر

چند سگ را پروری ای بیخبر

نفس را قوت از پی دل ده مدام

تا نگردد قوت تو بر تو حرام

قوت کی باشد حرامی گر خوری

همچو مردان خور طعامی گر خوری

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 9:52 PM

 

بود شهری بس قوی اما خراب

پای تا سر شوره خورده زافتاب

صد هزاران منظر و دیوار و در

اوفتاده سرنگون بر یکدگر

دید مجنونی مگر آن شهر را

درعمل آورده چندان قهر را

در تحیر ایستاد آنجایگاه

شهر را میکرد هر سوئی نگاه

نیمروز آنجایگه منزل گرفت

گوئی آنجا پای او در گل گرفت

سایلی گفتش که ای مجنون راه

از چه حیران ماندهٔ این جایگاه

سخت سرگردان و غمگین ماندهٔ

می چه اندیشی که چنین ماندهٔ

گفت ماندم در تعجب بیقرار

کانزمان کاین شهر بودست استوار

وانگهی پر خلق بودست این همه

مصر جامع مینمودست این همه

آن زمان کاین بود شهر مردمان

من کجا بودم ندانم آن زمان

وین زمان کاینجا شدم من آشکار

تا کجا رفتند چندان خلق زار

من کجا بودستم آخر آن زمان

یا کجااند این زمان آن مردمان

من نبودم آن زمان و ایشان بدند

من چو پیدا آمدم پنهان شدند

می ندانم این سخن را روی وراه

این تعجب میکنم این جایگاه

کس چه میداند که این پرگار چیست

یا ازین پرگار بیرون کار چیست

چون بسی رفتم ندیدم پیش باز

گشتم اکنون بیدل و بیخویش باز

هیچ دل را جز تحیر راه نیست

وز شد آمد جان کس آگاه نیست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:41 PM

 

کرد پیغامبر مگر روزی گذر

ناودانی گل همی در زد عمر

در گذشت ازوی نکرد او را سلام

از پسش حالی عمر برداشت گام

گفت آخر یا رسول اللّه چه بود

کز عمر می بر شکستی زود زود

گفت گشتی از عمارت غرهٔ

تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ

تو بلاشک بیخ جانت میزنی

گر گلی بر ناودانت میزنی

هرکرا در گور باید گشت خاک

گل کند آخر نترسد از هلاک

از جهان بیرون همی باید شدن

زیر خاک و خون همی باید شدن

تانگردی پایمال خاک و خون

کی رود سرگشتگیت از سر برون

گر درختی گردد این هر ذره خاک

بر دهد هر ذرهٔ صد جان پاک

کس چه داند تا چه جانهای شگرف

غوطه خوردست اندرین دریای ژرف

کس چه داند تا چه دلهای عزیز

خون شدست و خون شود آن تو نیز

کس چه داند تا چه قالبهای پاک

در میان خون فرو شد زیر خاک

در دوعالم نیست حاصل جز دریغ

هیچکس را نیست در دل جز دریغ

در سرائی چون توان بنشست راست

کز سر آن زود برخواهیم خاست

کار عالم جز طلسم و پیچ نیست

جز خرابی در خرابی هیچ نیست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:40 PM

 

عیسی مریم بخواب افتاده بود

نیم خشتی زیر سر بنهاده بود

چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر

دید ابلیس لعین را بر زبر

گفت ای معلون چرا استادهٔ

گفت خشتم زیر سر بنهادهٔ

جملهٔ دنیا چو اقطاع منست

هست آن خشت آن من این روشنست

تا تصرف میکنی در ملک من

خویش را آوردهٔ در سلک من

عیسی آن از زیر سر پرتاب کرد

روی را برخاک عزم خواب کرد

چون فکند آن نیم خشت ابلیس گفت

من کنون رفتم تو اکنون خوش بخفت

چون پس خشت لحد خواهی فتاد

خشت بر خشتی چرا خواهی نهاد

چون گل از خونابهٔ دل میکنی

از پی دنیا چرا گل میکنی

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:40 PM

 

کاملی گفتست دانی مرد کیست

نیست مرد انک او تواند شاد زیست

مرد آن باشد که جانی شادمان

خوش تواند برد آزاد از جهان

ای درین چنبر همه تاب آمده

همچو شاگرد رسن تاب آمده

چون گذر بر چنبر آمد جاودان

چند در گیری رسن گرد جهان

چند خواهی بیش ازین بر هم نهاد

چون همه از هم فرو خواهد فتاد

گر نخواهی کرد قارونی مدام

خورد و پوشی تا لب گورت تمام

انبیا چون این چنین کردند کار

تو دکان بالای استادان مدار

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:40 PM

 

از نیاز بندگی آن پادشاه

پیش مردی رفت از مردان راه

گفت پندی ده که رهبر باشدم

زین چنین صد ملک بهتر باشدم

گفت بنگر تا ترا ای شهریار

کار دنیا چند میآید بکار

کار دنیا آنچه باشد ناگزیر

آن قدر چون کرده شد آرام گیر

کار عقبی نیز بنگر این زمان

تا بعقبی چند محتاجی بدان

آنچه در عقبی ترا آن درخورست

کار آن کردن ترا لایق ترست

کار دین و کار دنیا روز وشب

تو بقدر احتیاج خود طلب

آنچت اینجا احتیاجست آن بکن

وانچه آنجا بایدت درمان بکن

گر بموئی بستگی باشد ترا

هم بموئی خستگی باشد ترا

ور بکوهی بستگی پیش آیدت

هم بکوهی خستگی بیش آیدت

بر تو هر پیوند تو بندی بود

تا ترا پیوند خود چندی بود

باز بر پیوند سر تا پای تو

تا توانی مرد ور نه وای تو

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:40 PM

 

خونئی را زار میبردند و خوار

تا درآویزند سر زیرش ز دار

او طرب میکرد و بس دل زنده بود

خنده میزد وان چه جای خنده بود

سایلی گفتش که آزادی چرا

وقت کشتن این چنین شادی چرا

گفت چون عمر از قضاماند این قدر

کی توان برد این قدر در غم بسر

تا که این میگفت حق دادش نجات

از ممات او برون آمد حیات

هرچه برهم مینهی بر هم منه

هیچ کس را هیچ بیش و کم منه

هرچه داری جمله آنجا میفرست

کم بود از نیم خرما میفرست

زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست

وانچه میداری نگه تاوان تراست

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:40 PM

 

آن یکی حمال خوش بنشسته بود

رشتهٔ حمالیش بگسسته بود

سایلی گفتش چرا ای مرد خام

این چنین بیکار بنشستی مدام

سیم از تو باز میافتد بسی

چون کند بی سیم بیکاری کسی

پس زفان بگشاد حمال دژم

گفت باز افتد گر از من یک درم

یک درم گر رفت صد من بار نیز

باز میافتد ز پشتم ای عزیز

بار تا چندی کشی بی بار باش

گر دمی باقیست برخوردار باش

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:39 PM

 

بوددزدی دولتی در وقت خفت

در وثاق احمد خضروبه رفت

گرچه بسیاری بگرد خانه گشت

مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت

خواست تا بیرون رود آن بیخبر

کرد دل برنا امیدی عزم در

شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد

میروی بر ناامیدی باز گرد

دلو برگیر آب برکش غسل ساز

دم مزن تا روز روشن از نماز

دزد بر فرمان او در کار شد

در نماز و ذکر و استغفار شد

چون درامد نوبت روز دگر

خواجهٔ آورد صد دینار زر

شیخ را داد و بدو گفت این تراست

شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست

زربدزد انداخت گفت این خاص تست

این جزای یک شبه اخلاص تست

دزد را شد حالتی پیدا عجب

اشک میبارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی

توبه کرد از دزدی و از ره زنی

شیخ را گفتا که من دزد سقط

کرده بودم از جهالت ره غلط

یک شبی کز بهر حق بشتافتم

آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز

رستم از دزدی و گشتم بی نیاز

گر بروز و شب کنم کار خدای

نیکبختی یابم اندر دو سرای

توبه کردم تا بروز مردنم

نیست کار الا که فرمان بردنم

این بگفت و مرد دولت یار گشت

شد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان

نیست کس را بر خدا هرگز زیان

چون تو از بالا بدین شیب آمدی

چون زنان در زینت و زیب آمدی

روی عالم شیب دارد سر بسر

آسیا بر نه که شد آبت بدر

گرچو گردون عزم این میدان کنی

هرنفس صد آسیا گردان کنی

ترک دنیا گیر تا دینت بود

آن بده از دست تا اینت بود

کانچه از دستت برون شد از عزیز

بار آنت از پشت باز افتاد نیز

ادامه مطلب
شنبه 16 اردیبهشت 1396  - 3:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 465

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4347614
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث