به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم

رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم

لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست

رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم

بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم

بختیان را جرس از آه سحر بربندیم

کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم

تا به تیر سحری دست قدر بربندیم

گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم

گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم

گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم

گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم

چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک

دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم

کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم

ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان

تنگنای نفس از موج شرر بربندیم

چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه

زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم

دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک

روزن دیده به خوناب مگر بربندیم

این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم

حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم

تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه

نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم

بام گردون بتوانیم شکست از تف آه

راه غم را نتوانیم که در بربندیم

نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم

خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم

ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما

مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم

بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری

تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم

چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون

سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم

خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست

نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم

بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را

حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم

گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید

قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید

دارم آن درد که عیسیش به سر می‌نرسد

اینت دردی که ز درمانش اثر می‌نرسد

دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید

خود دوا بر سر این درد مگر می‌نرسد

اجری کام ز دیوان مرادم نرسید

چون برانند عجب داری اگر می‌نرسد

چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد

کز بلندی است به جائی که نظر می‌نرسد

سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید

به لب آمد چکنم بو که به سر می‌نرسد

روز عمر است به شام آمده و من چو شفق

غرق خونم که شب غم به سحر می‌نرسد

ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید

صبر پران شده را مرغ به پر می‌نرسد

کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت

کشتن تخم چه سود است چو بر می‌نرسد

ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید

روزیی کان ننهاده است قدر می‌نرسد

خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است

ریزه بگذار که روزی به هنر می‌نرسد

شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان

چون زیم گر به من از اشک حشر می‌نرسد

گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون

که چو خواهم مددی ساخته‌تر می‌نرسد

آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید

که به کعب آید و گاهی به کمر می‌نرسد

به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد

گرچه او را ز دی و تیر خبر می‌نرسد

گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود

گه که بسته شود آتل به خزر می‌نرسد

گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید

به دو طفلان سیه پوش بصر می‌نرسد

اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود

باز چون خوانمش از دیده به بر می‌نرسد

پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم

گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر می‌نرسد

از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم

چکنم چون سر دندان به جگر می‌نرسد

گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را

هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد

شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من

که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من

مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم

کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم

دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس

دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم

شبروان بار ز منزل به سحر بربندند

من سر بار تظلم به سحر باز کنم

ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر

چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم

آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه

می‌زنم بر در امید مگر باز کنم

زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب

لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم

صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت

اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم

سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم

چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم

رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است

به کدامین سر انگشت هنر باز کنم

غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت

من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم

با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم

تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم

نزنم بامزد لهو و در کام که من

سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم

کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم

پس در این حال چه درهای حذر بازکنم

خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست

کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم

خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال

صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم

بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم

چشم درد عدمم باد اگر باز کنم

از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم

وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم

هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم

هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم

مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت

پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم

ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست

خانه آتش زده بینند چو در باز کنم

بروم با سر خاکین به سر خاک پسر

کفن خونین از روی پسر باز کنم

ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای

وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای

پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم

سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم

این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر

کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم

بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم

تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم

چون قلم تختهٔ زیر تو حلی‌دار کنم

لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم

خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند

با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم

خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم

خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم

بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم

اول از کندن بنیاد هنر درگیرم

چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت

آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم

هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست

پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم

بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب

اول از جیب وشاقان بطر درگیرم

پشت من چون قلم توست که مادر بشکست

که بدین پشت قباهای بطر درگیرم

چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس

کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم

همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان

که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم

آفتاب منی و من به چراغت جویم

خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم

هر چراغی که به باد نفسش بنشانم

باز هم در نفس از تف جگر درگیرم

چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو

برنشینم در میدان قدر درگیرم

دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار

در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم

در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه

به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم

آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد

کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم

چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا

هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم

هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد

چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم

ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو

تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر

بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر

تا شریکان تو را بیش نبیند در راه

از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر

بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری

گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر

چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست

که فدای سر خاک تو پدر باد پدر

تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی

بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر

تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای

بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر

یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو

بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر

تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب

خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر

با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو

چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر

غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت

همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر

تا که دست قدر از دست تو بربود قلم

کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر

عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان

بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر

خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر

هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر

ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل

از دل مادر تو سوخته تر باد پدر

چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت

هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر

زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون

بی‌تو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر

ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه

چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر

بی‌چلیپای خم مویت و زنار خطت

راهب آسا همه تن سلسله‌ور باد پدر

ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت

هر زمان نامزد درد دگر باد پدر

پسری کرزوی جان پدر بود گذشت

تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:14 PM

کارم از دست پایمرد گذشت

آهم از چرخ لاجورد گذشت

همه عالم شب است خاصه مراک

روزم از آفتاب زرد گذشت

روز روشن ندیده‌ام ماناک

همه عمرم به چشم درد گذشت

زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه

که بر این سبز تخت نرد گذشت

به فغانم ز روزگار وصال

که چو باد آمد و چو گرد گذشت

هیچ حاصل به جز دریغم نیست

ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت

همه آفاق آگهند که باز

کار خاقانی از نورد گذشت

خاصه کز گردش جهان ز جهان

آن جوان عمر راد مرد گذشت

جان پاکش به باغ قدس رسید

زین مغیلان سال‌خورد گذشت

شاهد عقل و انس روح او بود

دیده را از جهان فتوح او بود

ز آفت روزگار بر خطرم

هرچه روز است تیره روزترم

همچو خرچنگ طالع خویشم

که همه راه باز پس سپرم

دور گردون گسست بیخ و بنم

مرگ یاران شکست بال و پرم

که فروشد به قدر یک جو صبر

تا به نرخ هزار جان بخرم

چند گوئی که غم مخور ای مرد

غم مرا خورد، غم چرا نخورم

با چنین غم محال باشد اگر

خویشتن را ز زندگان شمرم

گرچه از احولی که چشم مراست

غم یک روزه را دو می‌نگرم

چابک استاده‌ام به زیر فلک

مگر از چنبرش برون گذرم

من که خاقانیم به باغ جهان

عندلیبم ولیک نوحه‌گرم

شمع گویای من خموش نشست

من چرا بانگ بر فلک نبرم

شیر میدان و شمسهٔ مجلس

قرة العین جان ابوالفارس

مایه زهر است نوش عالم را

میوه مرگ است تخم آدم را

ای حریف عدم قدم درنه

کم زن این عالم کم از کم را

صبح محشر دمید و ما در خواب

بانگ زن خفتگان عالم را

هین که فرش فنا بگستردند

درنورد این بساط خرم را

رخنه گردان به ناوک سحری

این معلق حصار محکم را

پس به دست خروش بر تن دهر

چاک زن این قبای معلم را

رستخیز است خیز و باز شکاف

سقف ایوان و طاق طارم را

یک دم از دود آه خاقانی

نیلگون کن لباس ماتم را

گر به غربت سموم قهر اجل

خشک کرد آن، نهال پر نم را

خیز تا ز آب دیده آب زنیم

روی این تربت معظم را

دوستانش نگر که نوحه‌گرند

دوستانش چه که دشمنان بترند

کو مهی که آفتاب چاکر اوست

نقطهٔ خاک تیره خاور اوست

جان پاکان نثار آن خاکی

کان لطیف جهان مجاور اوست

حقهٔ گوهرار چه در خاک است

مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست

سر تابوت باز گیر و ببین

که چه رنگ است آنچه پیکر اوست

سوسن او به گونهٔ سنبل

لالهٔ او به رنگ عبهر است

این ز گردون مبین که گردون نیز

با لباس کبود غمخور اوست

بر در آن کسی تظلم کن

که فلک شکل حلقهٔ در اوست

به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت

طوبی و سدره سایه گستر اوست

نزد ما هم خیال او باشد

آن کبوتر که نامه‌آور اوست

او خود آسود در کنار پدر

انده ما برای مادر اوست

پس ازین در روان دشمن باد

آنچه در سینهٔ برادر اوست

همه شروان شریک این دردند

دشمنان هم دریغ او خوردند

یوسفی از برادران گم شد

آفتاب از میان انجم شد

ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح

که پری از میان مردم شد

گوهری گم شد از خزانهٔ ما

چه ز ما کز همه جهان گم شد

عیسی دوم آمده به زمین

باز بر اسمان چارم شد

موکب شهسوار خوبان رفت

لاشهٔ صبر ما دمادم شد

عالم از زخم مار فرقت او

دست بر سر زنان چو کژدم شد

نه سپهر از برای مرثیتش

ده زبان چون درخت گندم شد

در شبستان مرگ شد ز آن پیش

که به بستان به صد تنعم شد

تا کی از هجر او تظلم ما

عمر ما در سر تظلم شد

شو ترحم فرست خاقانی

خاصه کو عالم ترحم شد

دیده از شرم بر جهان نگماشت

هم ندیده جهان گذشت و گذاشت

سال عمرش دو ده نبوده هنوز

دور نه چرخ نازموده هنوز

نالهٔ زار دوستان بشنود

نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز

به هلاکش بیازموده جهان

او جهان را نیازموده هنوز

شد به ناگه ربودهٔ ایام

بر ز ایام ناربوده هنوز

دید نیرنگ چرخ آینه رنگ

آینهٔ عیش نا زدوده هنوز

کفن مرگ را بسود تنش

خلعت عمر نا بسوده هنوز

روز عمرش خط فنا برخواند

خط شب‌رنگ نانموده هنوز

هست در چشم عالمی مانده

نقش آن پیکر ستوده هنوز

دلبرانند بر سر گورش

زلف ببریده رخ شخوده هنوز

رفت چون دود و دود حسرت او

کم نشد زین بزرگ دوده هنوز

ای عزیزان بر جهان این است

زهرش اندر گیای شیرین است

روی فریاد نیست دم مزنید

رفته رفته بود جزع مکنید

نتوانید هیچ درمان کرد

گر جهان سوز و آسمان شکنید

غلطم من چراغ دلتان مرد

شاید ار سوکوار و ممتحنید

ماهتان در صفر سیاه شده است

ز آن چو گردون کبود پیرهنید

گر صفر باز در جهان آید

رگ او را ز بیخ و بن بکنید

گر زمانه به عذرتان کوشد

خاک در دیدهٔ زمانه زنید

ور فلک شربت غرور دهد

سنگ بر ساغر فلک فکنید

رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس

پرده بر روی آفتاب تنید

هیچ تقصیر در معزایش

مکنید ار موافقان منید

بشنوید از زبان خاقانی

این سخن‌ها که مقصد سخنید

باز پرسید هم خیالش را

تا چه حال است زلف و خالش را

ای به صورت ندیم خاک شده

به صفت ساکن سماک شده

از جمال تو وقت جان ستدن

مالک الموت شرمناک شده

جان پاک تو در صحیفهٔ خاک

جسته از نار و نور پاک شده

حور پیش آمده به استقبال

عقد بگشاده، حله چاک شده

رسته از چه چو یوسف و چو مسیح

بر فلک بی‌نهیب و باک شده

نفست آنجا خلیفهٔ ارواح

نقشت اینجا اسیر خاک شده

مرکب از چوب کرده کودک وار

پس به دروازهٔ هلاک شده

بی‌تماشای چشم روشن تو

چشم خورشید در مغاک شده

شعر خاقانی از مراثی تو

سنگ خون کرده هر کجاک شده

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

ای روز رفتگان جگر شب فرو درید

آن آفتاب از آن جگر شب برآورید

شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار

خاکی که آفتاب خورد خون او خورید

ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک

چون تختهٔ محاسب از آن خاک بر سرید

رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت

چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید

نه چرخ گوشهٔ جگر شاهتان بخورد

هین زخم آه و گردهٔ چرخ ار دلاورید

رمح سماک و دهرهٔ بهرام بشکنید

چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید

چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان

پلپل در او کنید و به خونش بپرورید

تابوت اوست غرقهٔ زیور عروس‌وار

هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید

تشنه است خاک او ز سرچشمهٔ جگر

خون سوی حوض دیده ز کاریز می‌برید

در پیش گنبدش فلک آید جنیبه‌دار

گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید

شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او

پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید

گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست

بر خاک روضه‌وار فریبرز بگذرید

تا با شما صریح بگوید که هان و هان

عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید

آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق

بهر بقای شاه تضرع برآوردید

کامروز رسته‌اید به جان از سموم ظلم

کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید

شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه

خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه

گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده

رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده

از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک

طوفان آب آتش زای اندر آمده

این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ

از سر بریده موی و به پای اندر آمده

ناهید دست بر سر ازین غم رباب‌وار

نوحه‌کنان نشید سرای اندر آمده

تا شاه باز بیضهٔ شاهی گرفته مرگ

نا فرخی به فر همای اندر آمده

تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک

بی‌رونقی به خلق خدای اندر آمده

رمحش به حمله حلقهٔ مه درربوده باز

رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده

بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش

صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده

بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب

دست زمانه غالیه‌سای اندر آمده

تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت

سستی به دست مارفسای اندر آمده

آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست

جذر اصم شنیده به وای اندر آمده

مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال

کاهش به عقل نور فزای اندر آمده

شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس

خال و خسش به دیدهٔ رای اندر آمده

گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ

مرگش ز راه درز قبای اندر آمده

گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح

بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده

یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده

کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده

اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد

بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد

ای گوهر از صفای تو دریا گریسته

بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته

اجرام هفت خانهٔ زرین به سوک تو

بر هفت بام خانهٔ مینا گریسته

از رفتنت ز بیضهٔ آفاق کوه قاف

بر نوپران بیضهٔ عنقا گریسته

از حسرت کلاه تو دریای حامله

چون ابر بر جواهر عذرا گریسته

تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک

شش کشور از وفات تو بر ما گریسته

مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک

بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته

رزم از پیت به دیدهٔ درع و دهان تیر

الماس خورده، لعل مصفا گریسته

بزم از پست به دست رباب و به چشم نای

ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته

این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ

بر زین سرنگون تو صد جا گریسته

بر بند موی و حلقهٔ زرین گوش تو

سنگین دلان حلقهٔ خضرا گریسته

ما را بصر ز چشمهٔ حسن تو خورده آب

آن آب نوش زهر شده تا گریسته

گریند بر تو جانوران تا به حد آنک

عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته

چندان گریسته دل خارا به سوک تو

تا آبگینه بر دل خارا گریسته

اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو

خندیده گل قنینهٔ حمرا گریسته

شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ

تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته

آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست

الجیجک آنکه حجرهٔ جنات جای اوست

ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی

و ای باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی

ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو

تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی

ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر

ز آن خوش عذار غنچهٔ عذرا چه خواستی

ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت

آخر ز گوشهٔ جگر ما چه خواستی

گیرم که آتش سده در جان ما زدی

ز آن مشک‌ریز شاخ چلیپا چه خواستی

گر دیده داشتی و نداری بدیدمت

ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی

بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف

از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی

ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود

ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی

گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود

ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی

آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن

از درج در و برج ثریا چه خواستی

چون خاتم ارنه دیدهٔ دجال داشتی

پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی

ای کم ز موی عاریه آخر ز چهره‌ای

گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی

ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری

از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی

گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نه‌ای

زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی

قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر

از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی

دست تو بر نژاد زبردست چون رسید

بد گوهرا گوهر والا چه خواستی

هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش

از غو غصه صفر کند سینه از تو باش

ای بر سر ممالک دهر افسر آمده

وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده

ای صاحب افسران گرو پای بوس تو

تو افسر سر همه را افسر آمده

ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار

پیشت چو لاله بی‌سر و دامن‌تر آمده

ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه

هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده

بر هر دو روی سکهٔ ایام نام تو

خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده

آورده‌ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش

در مرثیه به نام نریمان آمده

آباد عدل تو که مطرا کند جهان

آیینه‌ای است صیقل خاکستر آمده

از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی

از پهلوی زمانهٔ مردم‌خور آمده

ای ز آسمان به صد درجه سرشناس‌تر

سر دقایق ازلت از برآمده

عالم همه به سوک جگر گوشهٔ تواند

ای از چهار گوشهٔ عالم سرآمده

پیش سپید مهرهٔ مرگ اصفیا نگر

از مهره‌های نرد پریشان‌تر آمده

تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست

با اشک چشم سوز دلت درخور آمده

کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک

دل چون تنور گشته و طوفان برآمده

دیوان عمر تو ز فنا بی‌گزند باد

ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده

ملکت چو ملک‌سام و سکندر بساز و تو

همسان سام و همسر اسکندر آمده

نی خوش نگفته‌ام ز در بارگاه تو

هم‌سام و هم سکندرت اجرا خور آمده

نعل سم سمند تو را نام در جهان

کحال دیدهٔ ملک اکبر آمده

حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای

اقبال بر در تو در آسمان گشای

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است

وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است

ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو

چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است

صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول

بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است

در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو

بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است

هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ

زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است

طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست

زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است

زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد

زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است

عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان

بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است

بهر دوباره زادن جانت ز امهات

زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است

تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر

زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است

روزی ازین خراس بیابی خلاص جان

فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است

در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان

مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است

ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان

زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است

خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک

بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است

ادریس خانه گور منوچهر صفدر است

عیسی‌کده حظیرهٔ خاقان اکبر است

دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای

در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای

جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون

در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای

ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل

تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای

آمد سماع زیور دوشیزگان غیب

بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای

زرین همای چتر سپهر است بالشت

بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای

نی زر خالصی ز پی همسری جو

موقوف حکم نامهٔ شاهین چه مانده‌ای

روزت صلای شام هم از بامداد زد

تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای

این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ

در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه مانده‌ای

در کام افعی از لب و دندان زهر پاش

در آرزوی بوسهٔ شیرین چه مانده‌ای

گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر

گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای

مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است

جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای

مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می

می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای

خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک

کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای

گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار

بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای

پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند

یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند

ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید

آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید

تابوت او که چار ملک بر کتف برند

بر چار سوی مملکه یک ره برآورید

این رایت نگون سر و رخش بریده دم

بر غافلان هفت خطرگه برآورید

اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان

نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید

هر لحظه بر موافقت جامه آه را

نیلی کند در دل و آن گه برآورید

خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید

دیوار دخمه را به گل و که برآورید

از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است

چون سگ فغان زار سحرگه برآورید

ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب

هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید

یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان

یا بیژن دوم را از چه برآورید

ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت

در طاق نیم خایه علی‌الله برآورید

ای روز پیکران به مه چارده شبه

ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید

سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم

چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید

اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای

شیون به بام و باغ خورنگه برآورید

خرگاه عیش در شکنید و به تف آه

ترکانه آتش از در خرگه برآورید

گر خون کنید خاک به اشک روان رواست

کاین خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاست

کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش

یال یلان و گردن گردان شکستنش

ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران

بازار آتل ونی خزران شکستنش

ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند

رایات رای و قدر قدرخان شکستنش

کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش

کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش

کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن

و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش

نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش

مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش

از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش

وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش

چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن

از نعل قله قلة ثهلان شکستنش

از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش

وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش

نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک

از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش

بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم

بازارگان جرم و بدخشان شکستنش

در حجلهٔ طرب ز پری پیکران چین

ناموس نوعروس سلیمان شکستنش

بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر

وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش

زینسان هزار کام دل و آرزوی جان

در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش

در خانه رایتش ملک الموت چون شکست

سودی نداشت رایت خصمان شکستنش

بر خاکش از حواری و حوران ترحم است

خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است

شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی

سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی

پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت

ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی

در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را

همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی

ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک

بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی

خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم

بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی

از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه

زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی

ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود

این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی

ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل

در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی

این گلبنان نه دست نشان دل تو اند

بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی

آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ

بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی

چشم سیاهشان گه زردآب ریختن

نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی

ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک

شب با سیاست ملکان چون گذاشتی

نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع

مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی

دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر

ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی

این راه غول‌دار و پل هفت طاق را

تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی

رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست

خاقانی غریب سخن یادگار توست

نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند

نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند

شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت

شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند

زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخ‌وار

در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند

باد از پی کباب جگرهای روشنان

کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند

کردت قمار چرخ مسخر به دستخون

مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند

بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش

سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند

آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای

دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند

در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار

خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند

کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک

زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند

خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته

راوق کناد خون جگر کز تو بازماند

بر بخت من که کورتر از میم کاتب است

بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند

گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود

از بود من مباد اثر کز تو بازماند

ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی

بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند

از تف آه بر لب خاقانی آبله است

تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند

زین پس تو و ترحم روحانیان خلد

خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

دوستی کو تا به جان دربستمی

پیش او جان را میان دربستمی

کاش در عالم دو یک‌دل دیدمی

تا دل از عالم بدان دربستمی

کو سواری بر سر میدان درد

تا به فتراکش عنان دربستمی

آفتابم بایدی با چشم درد

تا طبیبان را دکان دربستمی

درد از آن دارم که درد افزای نیست

کاش هستی تا به جان دربستمی

کو حریفی خوش که جان بفشاندمی

کو تنوری نو که نان در بستمی

سایهٔ دیوارم ار محرم شدی

در به روی انس و جان دربستمی

آه من گر ز آسمانه برشدی

من در هفت آسمان دربستمی

گر چلیپا داشتی آواز درد

هفت زنار از نهان دربستمی

گر مغان را راز مرغان دیدمی

دل به مرغ زندخوان دربستمی

گر به نامم بوی مردی نیستی

دست را رنگ زنان دربستمی

ورنه خون بودی حنوط عاشقان

کی قبا چون ارغوان دربستمی

هر جفا را مرحبائی گفتمی

گرنه پیش از لب زبان دربستمی

پردهٔ خاقانی افغان می‌درد

کاشکی راه فغان دربستمی

گر هم از دستور دستوریستی

دل به دستور جهان در بستمی

خواجهٔ سلطان نشان مختار دین

افسر گردن کشان سردار دین

یوسف دلها پدیدار آمده است

عاشقی را روز بازار آمده است

عندلیب عشق کار از سر گرفت

کان گلستان بر سر کار آمده است

دیودل باشیم و بر پاشیم جان

کن پری چهره پدیدار آمده است

نورهان خواهیم بوس از پای رخش

کآفتابش آسمان‌وار آمده است

دل جوی ندهد به بیاع فلک

کآفتابی را خریدار آمده است

هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک

گل به نیل جان غم‌خوار آمده است

شب قبای مه زره زد بنده‌وار

کن زره زلفین کله‌دار آمده است

از مژه در نعل اسبش دوختن

نعل اسبش لعل مسمار آمده است

از نثار خون دل در راه او

کرکس شب کبک منقار آمده است

دین فروشان را به بوی کفر او

طیلسان در وجه زنار آمده است

ما درم ریز از مژه وز گاز ما

نیم دینارش به آزار آمده است

خرج‌ها از گل شکر رفته است لیک

گازها بر نیم دینار آمده است

خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک

موکب زلفش به آوار آمده است

یاد او خورده است خاقانی از آن

بوسه گاهش دست خمار آمده است

نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر

تا ابد تعویذ احرار آمده است

صاحب صاحب قران در عالم اوست

آصف الهام و سلیمان خاتم اوست

پیش درگاهش میان بست آسمان

محضر جاهش بر آن بست آسمان

مهدی آخر زمان شد کز درش

رخنهٔ آخر زمان بست آسمان

بر در او تا شود جلاد ظلم

ماه را بر آستان بست آسمان

روح شیدا شد ز هول موکبش

بهر هارونی میان بست آسمان

ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح

زان جلاجل اختران بست آسمان

زیور امن از مثال امر او

بر جبین انس و جان بست آسمان

ز آن ملک را چون کبوتر بر درش

زیر بر خط امان بست آسمان

گنج‌های بکر سر پوشیده را

عقد بر صدر جهان بست آسمان

از سر کلکش جواهر وام کرد

بر کلاه فرقدان بست آسمان

تیر دون القلتین را از ثناش

آب بحرین در زبان بست آسمان

از حنوط جان خصم اوست شام

ز آن حجاب از زعفران بست آسمان

وز حنای دست بخت اوست صبح

ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان

بهر بذلش نطفهٔ خورشید را

نقش در ارحام کان بست آسمان

وقت استقبال مهد بخت او

قبه در صحرای جان بست آسمان

چند گوئی عقد بخت او که بست

عقد بختش آسمان بست، آسمان

رای مختار آسمان آثار گشت

آسمان مجبور و او مختار گشت

روشنان ز آن حکم کاول کرده‌اند

دست آفت ز او معطل کرده‌اند

کار داران ازل بر دولتش

تا ابد فتوی مجمل کرده‌اند

از فلک پرسیدم این اسرار گفت

فتوی آن فتوی است کاول کرده‌اند

ایمن است از رستخیز افلاک از آنک

بر بقای او معول کرده‌اند

بر حمایل حوریان از نام او

هشت جنت هفت هیکل کرده‌اند

بحر مصروعی است از رشک سخاش

ز آن سرا پایش مسلسل کرده‌اند

بر فلک با دستبرد کلک او

از سماک رامح اعزل کرده‌اند

در نفاذ امر او بر بحر و بر

رایش از دست دو مرسل کرده‌اند

تا سعادت بخش انجم بخت اوست

حالا نحسین را مبدل کرده‌اند

انجم‌اند از بهر کلکش دوده‌سای

لاجرم جرم زحل، حل کرده‌اند

ز آهن هندی به عشقت تیغ او

چینیان چینی سجنجل کرده‌اند

آتشی کز جوهر اعدای اوست

هم بر اعدایش موکل کرده‌اند

دشمنانش کز فلک جستند سعی

تکیه بر بنیاد مختل کرده‌اند

شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت

کامتحان چشم احول کرده‌اند

راویان شعر من در مدح او

سخره بر راعشی و اخطل کرده‌اند

بر ثنای او روان خواهم فشاند

گنج معنی بر جهان خواهم فشاند

کلک او رخسار ملک آرای باد

دست او زلف ظفر پیرای باد

عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع

این عطا بخش آن عطا بخشای باد

صیت او چون خضر و بختش چون مسیح

این زمین گرد آن فلک پیمای باد

از در افریقیه تا حد چین

نام او فاروق دین افزای باد

ظلم از اولرزان چو رایت روز باد

رایتش چون کوه پا بر جای باد

دشمنان سر بزرگش را چو بوم

حاصل از طاووس دولت، پای باد

حامله است اقبال مادر زاد او

قابله‌اش ناهید عشرت زای باد

دیدبان بام چارم چرخ را

نعل اسبش کحل عیسی‌سای باد

سکهٔ ایام را بر هر دو روی

نقش نامش صدر صادق رای باد

هیبتش در کاسهٔ سر خصم را

هم ز خون خصم می‌پالای باد

ز آن نی آتش تنش داغ سگی

بر سر شیران دندان خای باد

و آن سر نی در سرابستان فتح

سرو پیرای و سریر آرای باد

از گل راه و که دیوار او

مشتری بام مسیح اندای باد

آسمان در بوس و سجده بر درش

از لب و چهره زمین فرسای باد

این دعا را انسیان تحسین کنند

ختم کن تا قدسیان آمین کنند

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:13 PM

برقع زرنگار بندد صبح

نقش رخسار یار بندد صبح

از جنیبت فرو گشاید ساخت

آینه بر عذار بندد صبح

دم گرگ است یا دم آهو

که همه مشک بار بندد صبح

بدرد جیب آسمان و بر او

گوی زر آشکار بندد صبح

ببرد نقب در حصار فلک

و آتش اندر حصار بندد صبح

جویباری کند ز دامن چرخ

چشمه در جویبار بندد صبح

از برای یک اسبه شاه فلک

بیرق شاهوار بندد صبح

کتف کوه را ردا بافد

که زر اندود تار بندد صبح

بهر دریاکشان بزم صبوح

کشتی زرنگار بندد صبح

پردهٔ عاشقان درد و آنگه

جرم بر روزگار بندد صبح

بر گلو گاه مرغ رنگین تاج

زیور ناله دار بندد صبح

برگ ریز خزان کند انجم

باز نقش بهار بندد صبح

روز را بکر چون برون آید

عقد بر شهریار بندد صبح

خسرو اعظم آفتاب ملوک

ظل حق مالک الرقاب ملوک

مرغ خوش می‌زند نوای صبوح

بشنو از مرغ هین صلای صبوح

نورهان دو صبح یک نفس است

آن نفس صرف کن برای صبوح

راح ریحانی ار به دست آری

تو و ریحان و راح و رای صبوح

پی غولان روزگار مرو

تو و بیغولهٔ سرای صبوح

ساغری پیش از آفتاب بخواه

از می آفتاب زای صبوح

رطل پرتر بران که خواهد راند

روز یک اسبه در قفای صبوح

روز آن سوی کوه سرمست است

از نفس‌های جان‌فزای صبوح

چه عجب گر موافقت را کوه

رقص درگیرد از قوای صبوح

زهد بس کن رکاب باده بگیر

که نگیرد صلاح جای صبوح

یک رکابی مپای بر سر زهد

چون شود دل عنان گرای صبوح

روز اگر رهزن صبوح شود

چاشت تا شام کن قضای سبوح

دیدهٔ روز را چو روی شفق

لعل گردان به جرعه‌های صبوح

خوانچه کن باده کش چو خاقانی

یاد شه گیر در صفای صبوح

شاه ایرانیان جلال الدین

سر سامانیان جلال الدین

عاشقان جان فشان کنند همه

شاهدان کار جان کنند همه

در قماری که با ملامتیان

داو عشرت روان کنند همه

جرعه ریزند بر سلامتیان

که صبوح از نهان کنند همه

ور کسی توبه بر زبان راند

خاکش اندر دهان کنند همه

بر سر تخت نرد چون طفلان

لعبت از استخوان کنند همه

کعبتین بر مثال پروین است

که بر او شش نشان کنند همه

وآنچه در بزمگه حریفانند

رخ ز می گلستان کنند همه

بدرند از سماع دخمهٔ چرخ

سخره بردخمه‌بان کنند همه

مطربان از زبان بربط گنگ

زخمه را ترجمان کنند همه

چنگ را با همه برهنه سری

پای گیسو کشان کنند همه

چون به کف برنهند ساغر می

ز انس صید روان کنند همه

در بر دف هر آنچه حیوانند

یاد شاه اخستان کنند همه

پشت ملت خدایگان امم

روی دولت نگاهبان عجم

خاصگان جهد آن کنید امروز

کب عشرت روان کنید امروز

تا به شب هم صبوح نوروز است

روز در کار آن کنید امروز

انسیان را هم از مصحف انس

روضهٔ انس و جان کنید امروز

ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است

حجره چون گلستان کنید امروز

هست روی هوا کبوترفام

ز آتش ارزن فشان کنید امروز

زآتشی کآفتاب ذرهٔ اوست

آسمان را نهان کنید امروز

وز میی کآسمان پیالهٔ اوست

آفتابی عیان کنید امروز

بید را چون زکال کرد آتش

باده راوق بدان کنید امروز

از پی آن تذرو زرین پر

آهنین آشیان کنید امروز

بهر مریخ آفتاب علم

حصن بام آسمان کنید امروز

رومیان چون عرب فرو گیرند

قبله از رویمان کنید امروز

ران خورشید را بدان آتش

داغ شاه جهان کنید امروز

بازوی زهره را به نیل فلک

بوالمظفر نشان کنید امروز

بحر جود اخستان گوهر بخش

شاه گیتی‌ستان کشور بخش

داد عمر از زمانه بستانیم

جام به وام از چمانه بستانیم

ساقیا اسب چار گامه بران

تا رکاب سه‌گانه بستانیم

اسب درتاز تا جهان طرب

به سر تازیانه بستانیم

نسیه داریم بر خزانهٔ عیش

همه نقد از خزانه بستانیم

ساتگینی دهیم و جور خوریم

دورها در میانه بستانیم

یک دو دم بر سه قول کاسه‌گری

چار کاس مغانه بستانیم

عقل اگر در میانه کشته شود

دیت از باده‌خانه بستانیم

به سفالی ز خانهٔ خمار

آتشی بی‌زبانه بستانیم

لب ساقی چو نوش نوش کند

نقل از آن ناردانه بستانیم

با جراحت بساز خاقانی

تا قصاص از زمانه بستانیم

زین سیه کاسه دست کفچه کنیم

طعمهٔ بی‌بهانه بستانیم

در شکر ریز نوعروس بقا

بهر خسرو نشانه بستانیم

ملک الملک کشور پنجم

قامع اوج اختر پنجم

ناامیدان غصه‌خور ماییم

عبرت کار یکدگر ماییم

ماهی‌آسا میان دام بلا

همه سرگوش و بی‌خبر ماییم

کعبتین‌وار پیش نقش قضا

همه تن چشم و بی‌بصر ماییم

زین دو تا کعبتین و سی مهره

گرو رقعهٔ قدر ماییم

دستخون است و هفده خصل حریف

وه که در ششدر خطر ماییم

غرق طوفان وحشتیم ایراک

نوح ایام را پسر ماییم

باد نسبت به ما کند زیراک

هیچ بن هیچ را پدر ماییم

کم ز هیچ‌اند جمله هیچ کسان

وز همه کم‌عیارتر ماییم

جرعه چینان مجلس همه‌ایم

چه عجب خاک پی سپر ماییم

دست غیری مبر که در همه شهر

قلب کاران کیسه بر ماییم

همچو آیینه از نفاق درون

تازه روی و سیه جگر ماییم

چند گوئی که کس به ده در نیست

آنکه کس نیست مختصر ماییم

هر زمان گویی از سگان که‌اید

سگ خاقان تاجور ماییم

شاه ایرانیان مظفر ازوست

جاه سلجوقیان موفر ازوست

عشقت آتش ز جان برانگیزد

رستخیز از جهان برانگیزد

باد سودات بگذرد بر دل

زمهریر از روان برانگیزد

خیل عشقت به جان فرود آید

سیل خون از میان برانگیزد

تا قیامت غلام آن عشقم

که قیامت ز جان برانگیزد

از برونم زبان فروبندد

وز درونم فغان برانگیزد

تب پنهانی غم تو مرا

لرزه از استخوان برانگیزد

ناله پیدا از آن کنم که غمت

تب عشق از نهان برانگیزد

هجر بر سر موکل است مرا

از سرم گرد از آن برانگیزد

شحنهٔ وصل کو که هجر تو را

از سرم یک زمان برانگیزد

آه خاقانی از تف عشقت

آتش از آسمان برانگیزد

چون حدیثی کند دل از دهنش

باد آتش فشان برانگیزد

فر شروان شهی ز راه زبان

آب آتش نشان برانگیزد

بی‌خلافی خلیفهٔ خرد اوست

مستحق الخلافتین خود اوست

آفتاب از وبال جست آخر

یوسف از چاه و دلو رست آخر

چاه را سر فرو گرفت الحق

دلو را ریسمان گسست آخر

چشمهٔ خور به حوض ماهی دان

آمد و در فکند شست آخر

چون سلیمان نبود ماهی‌گیر

خاتم آورد باز دست آخر

با وشاقان خاص گیسو دار

شاه افلاک برنشست آخر

بیست و یک خیلتاش سقلا بیش

خیل دی ماه را شکست آخر

خایهٔ زر پرید مرغ‌آسا

از پی این کبود طست آخر

چرخ را چون سمند نعل افکند

تنگ بر نقره خنگ بست آخر

روز پرواز کرد و بالا شد

شب به کاهش فتاد پست آخر

بر قراسنقر اوفتاد شکست

وآقسنقر ز بیم جست آخر

قدر گیتی بهار بفزاید

پیش دارای دین پرست آخر

درجی در رقم شود مرفوع

چون دقایق رسد به شصت آخر

از کیومرث کاولین ملک است

هر نیائیش بر زمین ملک است

عرشیان سایهٔ حقش دانند

اختران نور مطلقش دانند

چون فریدون مظفرش گویند

چون سکندر موفقش دانند

خاطب او را به ملک هفت اقلیم

گر کند خطبه بر حقش دانند

ور گواهی به چار حد جهان

بگذراند مصدقش دانند

در کف بحر کف او گردون

گر محیط است زورقش دانند

چرخ اخضر چو در شود به شفق

از خم تیغ ازرقش دانند

دود آن آتش مجسم اوست

اینکه چرخ مطبقش دانند

چرخ را خود همین تفاخر بس

کاخور خاص ابلقش دانند

این جهان راز رای او حصنی است

کنجهان حد خندقش دانند

کوه را ز اژدهای بیرق او

لرزهٔ برق بیرقش دانند

دشمنش داغ کردهٔ زحل است

از سعادت چه رونقش دانند

هرکه جوش تنور طوفان دید

نان در او بست احمقش دانند

راوی من که مدح شه خواند

صد جریر و فزردقش دانند

بر بساطش به مدحت اندیشی

عنصری را دهم سه شش پیشی

شاه انجم غلام او زیبد

سکهٔ دین به نام او زیبد

تیغ هندیش صیقل کفر است

لاجرم روم رام او زیبد

با سکندر برابرش ننهم

که سکندر غلام او زیبد

کب حیوان کجا سکندر جست

تشنهٔ فیض جام او زیبد

آنچه نخاس ارز یوسف کرد

ار ز گفتار خام او زیبد

نسر طائر بیفکند شهپر

که پرش بر سهام او زیبد

ماه منجوق گوهر سلجوق

در ظلال حسام او زیبد

مدد پاس دودهٔ عباس

سایهٔ احتشام او زیبد

صورت عدل تنگ قافیه است

که ردیف دوام او زیبد

آسمان گرنه سرنگون خیزد

درع بالای تام او زیبد

فرخ آن شاه‌باز کز پی صید

ساعد شه مقام او زیبد

بخ بخ آن بختیی که کتف رسول

جایگاه زمام او زیبد

دولت تیز مرغ تیز پر است

عدل شه پایدام او زیبد

چنبر کوس او خم فلک است

ساقی کاس او صف ملک است

گرنه دریاست گوهر تیغش

موج خون چون زند سر تیغش

کوه را چون سفینه بشکافد

موج دریای اخضر تیغش

زهره از حلق اژدهای فلک

می برآید برابر تیغش

ماهی چرخ بفگند دندان

از نهنگ زبان‌ور تیغش

گر ز نصرت نه حامله است چرا

نقطه نقطه است پیکر تیغش

بفسرد چون نمک ز چشمهٔ خور

چشمهٔ خور ز آذر تیغش

سنگ البرز را کند آهک

آتش آب پرور تیش

دورها بوده در زمین بهشت

تیغ حیدر برادر تیغش

این به هند اوفتاد و آن به عرب

زان به هند است مفخر تیغش

همچو آدم به هند عریان بود

ماند پوشیده اختر تیغش

برگ انجیر بر تنش بستند

سبز از آن گشت منظر تیغش

زحل آن را کشد که زخم زند

سر مریخ گوهر تیغش

گویی اندر کف زحل موشی است

یا پلنگی است بر سر تیغش

در حبش سنقر آورد عدلش

در خزر پیل پرورد عدلش

وصف خلقش به جان در آویزد

دست جودش به کان در آویزد

عدلش از آسمان ندارد عار

سلسله ز آسمان در آویزد

آسمان را به موئی از سر قهر

بر سر دشمنان در آویزد

دست ظلم جهان ببرد شاه

وز گلوی جهان در آویزد

بکشد شخص بخل را کرمش

سرنگون ز آستان در آویزد

چون شود بحر آتشین از تیغ

با نهنگ دمان در آویزد

خصم شاه ار کمان کشد حلقش

به زه آن کمان در آویزد

از کیان است چرخ سرپنجه

که به شاه کیان در آویزد

مرد شهباز گوشت‌خوار کجاست

زاغ کز استخوان در آویزد

رای باریک اوست قائد حلم

که سماک از سنان در آویزد

رای او چون میان معشوق است

کوهی از موی از آن در آویزد

شعر من معجزی است در مدحش

که چو قرآن به جان در آویزد

بر در کعبه شاید ار شعرم

خادم کعبه‌بان در آویزد

چون منی را مگو که مثل کم است

مثل من خود هنوز در عدم است

نقش بختش بر آسمان بستند

عقد اقبالش اختران بستند

خسروانش سزند غاشیه‌دار

کمر حکم او از آن بستند

سینه چون چنگ بر کتف بردند

دیده چون نای بر میان بستند

بخت را کوست بکر دولت زای

عقد بر شاه کامران بستند

بهر تهدید سگ‌دلان نفاق

شیر چرخش بر آستان بستند

چرخ را خود بر آستانش چو سگ

بر درخت گل امان بستند

سگ دیوانهٔ ضلالت را

هم سگان درش دهان بستند

آن کسان کاسمانش میخواندند

نام قصاب بر شبان بستند

کآسمان را به حکم هارونش

ز اختران زنگل زوان بستند

خسروان گرز گاوسارش را

زیور چتر کاویان بستند

اختران پیش گرز گاو سرش

رخت بر گاو آسمان بستند

سائلان را ز نعمت جودش

در جگر سدهٔ گران بستند

شاعران را ز رشک گفتهٔ من

ضفدع اندر بن زبان بستند

تخت شاه افسر سماک شده است

سر خصمانش تخت خاک شده است

از حقش ظل حق خطاب رساد

ظل چترش به آفتاب رساد

هر غلامیش را ز سلطانان

پهلوان جهان خطاب رساد

وحی نصرت ز آسمان ظفر

به شه مصطفی رکاب رساد

از ملایک به قدر لشکر مور

نجدهٔ شاه کامیاب رساد

دشمنانی که آب و جاهش راست

نامهٔ عمرشان به آب رساد

زین دو رنگین کبوتر شب و روز

به عدو نامهٔ عذاب رساد

شاه را سورهٔ فتوح رسید

خصم را آیت عقاب رساد

همه ساله به دستش از می و جام

آفتاب هوا نقاب رساد

ز آتش تیغ او به اهرمنان

تف قارورهٔ شهاب رساد

ز آسمان کان کبود کیمختی است

تیغ برانش را قراب رساد

هر کجا باد موکبش بگذشت

همه نیلوفر از سراب رساد

از پی امن حصن دولت او

نقب ایام بر خراب رساد

وز پی جان ربودن خصمش

ملک الموت را شتاب رساد

این دعا رفت و ساق عرش گرفت

نه فلک ز اتفاق عرش گرفت

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:12 PM

الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح

کاینک بوی بهشت می‌دمد از کام صبح

باغ شما روی دوست، صحن فلک روی باغ

صبح شما جام می، حلقهٔ مه جام صبح

رنگ خم عیسی است بادهٔ گلرنگ جام

اشک تر مریم است ژالهٔ درفام صبح

قد چو قدح خم دهید پس همه در خم جهید

پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح

مرغ صراحی زند یک دم بر دام ما

تا فلک آن مرغ روز بستن بر دام صبح

کعبهٔ ما طرف خم زمزم ما درد خام

مصحف ما خط جام سبحهٔ‌ما نام صبح

مرغ بهنگام زد نعرهٔ هنگامه گیر

کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح

تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می

کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح

می به قدح در چنانک شیرین در مهد زر

باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح

پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

در جل زرین کشید ابلق خوش‌گام صبح

خسرو روی زمین سنجر عهد ارسلان

مهدی آخر زمان داور عهد ارسلان

شاه فلک بین به صبح پرده بر انداخته

پیر خردبین به می خرقه در انداخته

کم زن کوی مغان برده به می ره به ده

رسته دل از شهر بند جان بدر انداخته

عالم خاکی به خاک باخته زیر فلک

مشتی خاک قمار در قمر انداخته

ساقی می توبه را برده پس کوه قاف

بلکه ز کوه عدم ز آستر انداخته

بر لب باریک جام عاشق لب دوخته

بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته

خط و لب ساقیان عیسی زنار دار

بر خط زنار جام جم کمر انداخته

عقرب مه دزدشان چشم فلک را به سحر

داس سر سنبله در بصر انداخته

خانه خدای مسیح یعنی سلطان چرخ

بر در سلطان عهد تاج زر انداخته

مه حلی زهره را کرده به زر نثار

در سم شب رنگ شاه سربه‌سر انداخته

از سر تیغش که هست سبز چو پر مگس

کرکس گردون ز هول شاه‌پر انداخته

خسرو اقلیم بخش تاج ستان ملوک

رستم خورشید رخش مالک جان ملوک

آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او رونق کارم ببرد

لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاند

زلف چلیپا خمش بر سر دارم ببرد

در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم

در سه ندب دستخون هر دو نگارم ببرد

ناله‌کنان می‌روم سنگی در بر چو آب

کب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد

رفت قراری بر آنک دل به دو زلفش دهم

دل به قراری که بود رفت و قرارم ببرد

جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جوی است

این دل مسکین چو دید خر شد و بارم ببرد

عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان‌کنان در دم مارم ببرد

دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد

گفتی خاقانیا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد

از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر

خاک در شهریار آب نثارم ببرد

پادشه بحر و بر خسرو اقلیم بخش

شاه سخا ارسلان افسر و دیهیم بخش

شقهٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد

وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد

حید فاروق عدل جعفر فرقان پناه

کز شرف او سماک رمح سیاهش سزد

عیسی اگر عطسه بود از دم آدم کنون

آدم از الهام او عطسهٔ جاهش سزد

اوست فریدون ظفر بلکه دماوند حلم

عالم ضحاک فعل بستهٔ چاهش سزد

قبلهٔ بخت سفید تیغ کبودش بس است

خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد

پیش بر و یال او چیست پر و بال خصم

کز پی کوری ظفر قائد راهش سزد

بر سر کیوان رسد پای کمیتش چنانک

بر سر روح القدس پایهٔ گاهش سزد

هست کمیتش سپهر جوزهری بر دمش

پاردم جوزهر چنبر ماهش سزد

زلف و زنخدان حور پرچم و طاسش رسد

کوثر و مدهامتان آب و گیاهش سزد

سلطنت امروز ختم بر پسر طغرل است

کیت حق پروری در گهر طغرل است

داور روی زمین خواندش اکنون فلک

کز همه سلجوقیان داندش افزون ملک

رویش طغرای سعد، رایش خضرای فتح

اینت مبارک همای، آنت همایون فلک

ز آب حسامش فلک رنگ برد چون زمین

ز آتش خشمش زمین دود شود چون فلک

جوف فلک تاکنون پر نشد از کاینات

از هنر شهریار پر شد اکنون فلک

وز پی آن تا زند سکه به نام بقاش

می‌زند از افتاب آقچه موزون فلک

وز پی آن تا کند جامهٔ بختش سپید

می‌کند از قرص ماه قرصهٔ صابون فلک

رشوت حلمش دهد جوشن مریخ را

چون به کف شاه دید تیغ زحل‌گون فلک

خامهٔ مصریش راست در دهن افیون مصر

فتنه که خیزد از آن بردهد افیون فلک

دید که در لشکرش قیصر هارون شده است

زانگلهٔ زهره ساخت زنگل هارون فلک

چون گه کین بنگرند زیر کف و راه شاه

ابلق پر خون زمین، ازرق پر خون فلک

از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون

شقهٔ اطلس زمین کسوت اکسون فلک

فتح و ظفر با بقاش عهد فرو بسته‌اند

دولت دوشیزه را عقد فرو بسته‌اند

هیبت او کوه را بند کمر درشکست

صولت او چرخ را سقف قمر در شکست

طالعش افکند دست در کمر آسمان

چون زحلش طوق دید طرف کمر درشکست

خسرو مهدی نیت آصف غوغای عدل

بر در دجال ظلم آمد و در درشکست

تیرش جبریل رنگ باد و پر از فتح و نصر

خانهٔ اهریمنان زیر وزبر درشکست

گر به دو پر درشکست ملک خسان را چه شد

ملک سبا جبرئیل هم به دو پر درشکست

راند بسی رود خون از پی خصمان و خصم

زیر پل مکه شد پول به سر درشکست

تا خفقان علم خندهٔ شمشیر دید

درد عدو چون فواق گریه به بر درشکست

بر سر گور عدوش حسرت نقش الحجر

برد فلک لاجورد پس به حجر درشکست

صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم

چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست

شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت

در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست

همتش آورد پای بر سر هفت آسمان

هیبتش افکند قفل بر در هفت آسمان

چون تو جهان خسروی چشم جهان دیده نیست

چون تو زمان داوری صرف زمان دیده نیست

ای ز فلک بیش بس وز تو فلک دیده آنک

دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست

عقل که اقطاع اوست شهر ستان وجود

شهره‌تر از تیغ تو شهر ستان دیده نیست

روز نشد کآفتاب تیغ تو را چون شفق

از دل مریخ چرخ سرخ سنان دیده نیست

گو ز تف تیغ تو زهرهٔ شیران نگر

آنکه لعاب گوزن در طیران دیده نیست

دیدهٔ چرخ کهن بر چمن و باغ ملک

تازه‌تر از بخت تو سرو جوان دیده نیست

از سبکی مغز خصم گر هوسی می‌پزد

هست ورا عذر از آنک گرز گران دیده نیست

موکب بخت عدوت همچو سفینه است از آنک

جز محل پاردم جای عنان دیده نیست

شاه جهان ارسلان داند کاندر جهان

پیشتر از من جهان زین سخنان دیده نیست

رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک

صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست

قاصد بختش جهان در دو قدم درنوشت

چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم درنوشت

شهر گشایا، جهان بستهٔ کام تو باد

بحر نوالا، فلک تشنهٔ جام تو باد

خطبهٔ این دار ملک وقف بر القاب توست

سکهٔ این دار ضرب تازه به نام تو باد

ناصیهٔ حور عین پرچم شب‌رنگ توست

شهپر روح الامین پر سهام تو باد

بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست

ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد

تا دهی انصاف خلق روزی در هفته‌ای

هفتهٔ دار السلام روز سلام تو باد

ثانی اسکندری آینهٔ تو حسام

صیقل زنگار ظلم برق حسام تو باد

مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست

ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد

چرخ سفالی است سبز فتح تو ریحان او

شمهٔ ریحان فتح بهر مشام تو باد

خاطر خاقانی است مدح‌گر خاص تو

یاور خاقان چین شفقت عام تو باد

این سخنان در عراق هست ز من یادگار

زانکه به عالم نماند به ز سخن یادگار

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:12 PM

خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را

یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب

کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را

گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران

بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را

یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد

کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را

کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان

کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را

دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم

کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را

مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه

هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را

با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان

کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را

بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی

گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را

بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور

وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را

کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی

چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را

از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین

گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را

فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان

عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان

نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت

خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت

ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب

از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت

در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن

همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت

چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران

همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت

دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب

یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت

هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو

یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت

چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان

کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت

آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخ‌اند پاک

ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت

گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی

ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت

چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه

چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت

تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس

می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت

بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک

هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت

بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت

بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت

مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او

در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او

کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان

مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او

گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره

در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او

ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان

کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او

چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون

در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او

شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس

چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او

خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی

مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او

چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون

خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او

بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر

هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او

نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن

چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او

چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش

بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او

نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش

نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او

دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه

هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او

کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر

اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر

شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن

با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن

ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان

نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن

ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین

بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن

ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز

بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن

در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم

برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن

می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان

از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن

خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می

در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن

این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون

ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن

از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن

بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن

خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی

در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن

عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود

آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن

چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده

بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن

بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش

روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش

تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام

از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام

سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم

رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام

بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او

دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام

باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون

در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام

دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم

نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام

آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب

دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام

افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش

زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام

زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده

زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام

جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش

دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام

او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان

دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام

تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او

جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام

زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران

بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام

دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود

بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام

خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان

کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام

چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را

فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام

فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش

اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش

نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم

آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم

خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم

بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم

یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم

این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم

شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم

پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم

بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان

صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم

ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون

تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم

هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن

بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم

گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم

تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم

جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان

گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم

مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا

کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم

برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو

روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم

سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر

تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم

هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود

من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم

آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم

مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم

نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم

نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم

گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم

مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم

یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم

خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم

گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش

طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش

ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش

بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش

نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر

زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش

خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش

زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش

لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان

چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش

چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان

کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش

نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش

مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش

اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران

باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش

چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین

ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش

از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان

چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش

انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد

کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش

آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته

با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش

جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش

روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش

خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او

هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش

گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود

در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود

امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد

خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد

خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب

آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد

اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان

پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد

بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش

شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد

جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او

گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد

در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان

هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد

خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر

آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد

شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر

ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد

ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند

کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد

خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر

هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد

فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را

چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد

آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند

نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد

چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه

کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد

دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد

راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد

شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم

انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم

گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر

کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم

دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو

ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم

بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف

صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم

نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش

چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم

جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری

جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم

شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش

چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم

شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود

چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم

عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر

بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم

از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف

بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم

نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش

حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم

پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو

گیرد ز دولت فال نو صد سال ازین‌سان باد هم

بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار

اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم

مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس

در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 2:00 PM

دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو

بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو

خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن

هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو

تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری

نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو

اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد

تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو

اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید

چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو

گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن

ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو

تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد

به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو

چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی

چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو

تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را

گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو

تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو

ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو

وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی

امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو

رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم

جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم

به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن

چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن

به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را

به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن

هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد

که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن

به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی

به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن

دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن

بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن

طریق عاشقی چبود؟ به دست بی‌خودی خود را

به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن

گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن

گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن

جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن

نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن

هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را

ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن

ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله

چو راهی در میان داری که می‌باید تو را رفتن

اگر نه دشمن خویشی چه می‌باید همه خود را

درون‌سو شسته جان کندن برون‌سو ناروا رفتن

در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی

که ره پر لشکر جادوست نتوان بی‌عصا رفتن

به ترک نفس‌گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید

رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن

مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم

قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم

اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک

شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک

نخست از عاشقی خود را به راه بی‌خودی گم کن

که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک

به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او

اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک

سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او

سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک

تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن

که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک

چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی

مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک

تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو

خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک

برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد

وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک

بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد

تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک

ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر

که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک

به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد

به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک

حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش

سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش

شهنشاهی که درع شرع هم‌بالای او آمد

قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد

ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش

ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد

ملایک باروار و در لوای عصمت او شد

خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد

به دست لااله افکند شادروان الا الله

که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد

تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد

لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد

کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد

زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد

قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن

قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد

شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد

جهان چون ذره‌ای در دیدهٔ بینای او آمد

مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان

که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد

کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را

ز بعد چار تن در چار بالش‌های او آمد

سراندازی که تا بود از برای گردن ملت

نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد

امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن

که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان

ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش

به یک ذره نمی‌سنجد سپهر و هفت اجرامش

بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری

که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش

به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت

برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش

بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید

که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش

اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش

هم‌اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش

که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه

که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش

گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی

چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش

من اندر طالعش دیدم سعادت‌ها و می‌دانم

که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش

چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد

جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش

دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد

که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش

اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود

گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش

نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید

کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش

زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند

نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند

مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید

مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید

روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر

میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید

کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او

قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید

بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر

چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید

حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم

که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید

حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش

چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید

عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من

مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید

من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری

عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید

چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست

اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید

اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد

ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید

به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو

اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید

سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر

مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 1:59 PM

جو به جو راز جهان بنمود صبح

مشک جو جو از دهان بنمود صبح

صبح گوئی زلف شب را عاشق است

کز دم عاشق نشان بنمود صبح

در وداع شب همانا خون گریست

روی خون آلود از آن بنمود صبح

جام فرعونی خبر ده تا کجاست

کاتش موسی عیان بنمود صبح

مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند

چون عمود زرفشان بنمود صبح

قفل رومی برگرفت از درج روز

چون کلید هندوان بنمود صبح

بر سماع کوس و بر رقص خروس

خرقه بازی در نهان بنمود صبح

نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید

مشک تر در پرنیان بنمود صبح

بر محک شب سپیدی شد پدید

چون عیار آسمان بنمود صبح

تا برآرد یوسفی از چاه شب

دلو سیمین ریسمان بنمود صبح

در کمین شرق زال زر هنوز

پر عنقا دیدبان بنمود صبح

حلقه دیدستی به پشت آینه

حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح

گوئی اندر بر حمایل چرخ را

خنجر شاه اخستان بنمود صبح

سام کیخسرو مکان در شرق و غرب

خضر اسکندر نشان در شرق و غرب

صبح خیزان وام جان درخواستند

داد عمری ز آسمان درخواستند

پیش کان قرا شود سبوح خوان

در صبوح عیش جان در خواستند

در مناجاتی که سرمستان کنند

جرم آن سبوح خوان در خواستند

نازنینانی که دیر آگه شدند

زود جام زرفشان درخواستند

چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد

روز را رطل گران درخواستند

گر قدح‌های صبوحی شد ز دست

هم به رطلی عذر آن درخواستند

چون نهنگان از پی دریا کشی

ساغر کشتی نشان درخواستند

کوه زهره عاشقانند این چنین

کآتشین دریا چنان درخواستند

از زکات جرعهٔ دریاکشان

مفلسان گنج روان درخواستند

جور خواران را جهان انصاف داد

کز خود انصاف جهان درخواستند

ساقیان نیز از پی یک بوس خشک

با زر تر نقد جان درخواستند

چون کناری را بها گفتیم چند

صد بهای کاویان درخواستند

چرخ و انجم بر طراز روز نو

کنیت شاه اخستان درخواستند

بوالمظفر ظل حق چون آفتاب

مالک الملک جهان در شرق و غرب

پند آن پیر مغان یاد آورید

بانگ مرغ زند خوان یاد آورید

دجله دجله تا خط بغداد جام

می دهید و از کیان یاد آورد

خفتگان را در صبوح آگه کنید

پیل را هندوستان یاد آورید

دانهٔ مرغ بهشتی در دهید

مرغ جان را ز آشیان یاد آورید

بر شما بادا که خون رز خورید

خاکیان را در میان یاد آورید

خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید

بی‌خودان را زیر خوان یادآورید

چون ز جرعه خاک را رنگی دهید

هم به بوئی ز آسمان یاد آورید

خاص را در آستین جا کرده‌اید

عام را بر آستان یاد آورید

کعبتین را گر سه شش خواهید نقش

نام رندان بر زبان یادآورید

دوستان تشنه لب را زیر خاک

از نسیم جرعه دان یاد آورید

در شبستان چون زمانی خوش بوید

از شبیخون زمان یادآورید

روز شادی را شب غم درقفاست

چون در این باشید از آن یاد آورید

جام زر افشان به خاقانی دهید

خاطرش را درفشان یاد آورید

راویان را بر زبان تهنیت

مدحت شاه اخستان یاد آورید

کسری اسلام، خاقان کبیر

خسرو سلطان نشان در شرق و غرب

راز مستان از میان بیرون فتاد

الصبوح آواز آن بیرون فتاد

ساقی از قیفال خم می‌راند خون

طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد

زاهد کوه آستینی برفشاند

ز او کلید خمستان بیرون فتاد

صوفی قرا کبودی چاک زد

ساغریش از بادبان بیرون فتاد

باد، دستار مؤذن در ربود

کعبتینی از میان بیرون فتاد

سبحه در کف می‌گذشتم بامداد

بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد

مصحفی در بر حمایل داشتم

می فروشی از دکان بیرون فتاد

بند زر از مصحفم در وجه می

بستد و راز نهان بیرون فتاد

پشت خم در خم شدم وز درد خام

خوردم و هوش از روان بیرون فتاد

یک نشان از درد بر دراعه ماند

دوستی دید و نشان بیرون فتاد

دشمنان بیرون ندادند این حدیث

این حدیث از دوستان بیرون فتاد

جور می‌کش همچنین خاقانیا

خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد

کشتی بهروزی از دریای غیب

بر در شاه اخستان بیرون فتاد

چار ملت را سوم جمشید دان

بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب

کوس را دیدی فغان برخاسته

بانگ مرغان بین چنان برخاسته

اختران آبله مانند را

از رخ گردون نشان برخاسته

شب چو جعد زنگیان کوته شده

وز عذار آسمان برخاسته

روز چون رخسار ترکان از کمال

خال نقصان از میان برخاسته

مجلس از جام و تنوره گرم و خوش

باد و آتش زاین و آن برخاسته

آتش از انگشت بین سر بر زده

روم از هندوستان برخاسته

نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور

تا قیامت در جهان برخاسته

می چو عیسی و ز رومی ارغنون

غنهٔ انجیل‌خوان برخاسته

گوش بربط تا به چوب انباشته

ناله‌ش از راه زبان برخاسته

نای بی‌گوش و زبان بسته گلو

از ره چشمش فغان برخاسته

چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او

بانگ مجنون هر زمان برخاسته

بهر دستینه رباب از جام و می

زر و بسد رایگان برخاسته

لحن زهره بر دف سیمین ماه

بر در شاه اخستان برخاسته

رایت و چتر جلال الدین سزد

صبح و شام آسمان در شرق و غرب

آن نه زلف است آنچنان آویخته

سلسله است از آسمان آویخته

سلسله گر بهر عدل آویختند

بهر ظلم است او چنان آویخته

حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق

زیر زلفت بین نهان آویخته

در سر زلف گنه کارت نگر

بی‌گناهان را روان آویخته

تا سرینت با میان درساخته است

کوهی از مویی روان آویخته

دل که با بار غمت پیوست، هست

مویی از کوه گران آویخته

هر زمان یاسج زنان صیاد وار

آئی از بازو کمان آویخته

آهوی چشمت بدان زنجیر زلف

جان شیران جهان آویخته

عنبرین دستارچه گرد رخت

طوق غبغب در میان آویخته

فتنه در فتراک تو بسته عنان

داد خواهان در عنان آویخته

ای به موئی آسمان را از جفا

بر سر من هر زمان آویخته

در تو آویزم چو مویی کز غمت

شد به مویی کار جان آویخته

جور بس کن خاصه چون کسری به عدل

شاه زنجیر امان آویخته

برق تیغش دیدبان در ملک و دین

ابر جودش میزبان در شرق و غرب

نامرادی را به جان در بسته‌ام

خدمت غم را میان در بسته‌ام

عالمی پر تیر باران جفاست

بر حقم گر چشم جان در بسته‌ام

آمدم تسلیم در هرچه آیدم

دیدهٔ امید از آن در بسته‌ام

سر به تیغ دشمنان در داده‌ام

در به روی دوستان در بسته‌ام

روز هم‌جنسان فرو شد لاجرم

روزن دل ز آسمان در بسته‌ام

سایهٔ خود هم نبینم تا زیم

آن چنان چشم از جهان در بسته‌ام

تا دم من گوش من هم نشنود

سوی لب راه فغان در بسته‌ام

تا نیاید غور این غم‌ها پدید

گریه را راه نهان در بسته‌ام

هرچه خواهد چرخ گو می‌کن ز جور

کز مکن گفتن زبان در بسته‌ام

راز مرغان را سلیمانی نماند

پیش دیوان ز آن دهان در بسته‌ام

بر زبانم مهر مردان کرده‌اند

همچو طفلان گفت از آن در بسته‌ام

خاک در لب کرد خاقانی و گفت

در فروشی را دکان در بسته‌ام

همت از کار جهان برداشته

دل به شاه شه‌نشان دربسته‌ام

کمترین اقطاع سگبانان اوست

قندهار و قیروان در شرق و غرب

گر جهان شاه جهان می‌خواندش

آسمان هم آسمان می‌خواندش

مفخر اول بشر خوانش که دهر

مهدی آخر زمان می‌خواندش

ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است

آدم مهدی مکان می‌خواندش

ور صدائی آید از طاق فلک

هم فلک کیوان نشان می‌خواندش

آهن تیغش دل اعدا بخورد

مردم، آهن خای از آن می‌خواندش

دیده‌ای دندان که خاید استخوان

کادمی هم استخوان می‌خواندش

خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب

مشتری حرز امان می‌خواندش

سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان

ماه لوح غیب دان می‌خواندش

تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی

ملک محراب کیان می‌خواندش

نصرت نو زاده تا با تیغ اوست

چرخ طفل لوح‌خوان می‌خواندش

ابجد تایید بین کز لوح ملک

طفل نصرت چون روان می‌خواندش

رنگ جبریل است تیغش را که عقل

وحی پیروزی رسان می‌خواندش

خصم شه تا عدهٔ‌دار آرزوست

عاقل آبستن نشان می‌خواندش

در شب و روزش دو خادم روز و شب

جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب

دست و شمشیرش چنان بینی به هم

کآفتاب و آسمان بینی به هم

شاه ملت پاسبان را بر فلک

هفت سلطان پاسبان بینی به هم

از نهیبش در چهار ارکان خصم

چار طوفان هر زمان بینی به هم

آب خضر و نار موسی یافت شاه

عزم و حزمش زین و آن بینی به هم

شه سکندر قدر و اندر موکبش

خضر و موسی همعنان بینی به هم

حکم عزرائیل و برهان مسیح

در کف و تیغش عیان بینی به هم

دوست و دشمن را رضا و خشم او

عمر بخش و جان ستان بینی به هم

چون دو نفخ صور در خشم و رضاش

زهر و پازهر روان بینی به هم

خنجر سبزش چو سرخ آید به خون

حصرم و می را نشان بینی به هم

تا نه بس دیر از کمال عدل شاه

مصر و ری در شابران بینی به هم

از نسیم عدل او هر پنج وقت

چار ملت را امان بینی به هم

بر دعای دولتش در شش جهت

هفت مردان یک زبان بینی به هم

در ریاض عشرتش در هفت روز

هشت جنت نقل‌دان بینی به هم

کنیتش چون بشمری هر هشت حرف

نه فلک را حرز جان بینی به هم

خاص بهر لشکرش برساخت چرخ

ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب

رمحش از طوفان نشان خواهد نمود

معجز نوح از سنان خواهد نمود

تیغ هندیش از مخالف سوختن

در خزر هندوستان خواهد نمود

بر ثبات دولت او تا ابد

جنبش عدلش نشان خواهد نمود

صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد

تیغ چون خور خون‌فشان خواهد نمود

سرخی شام آگهی داده است از آنک

روز خوشی در جهان خواهد نمود

شبروی کرده کلنگ آسا به روز

همچو شاهین کامران خواهد نمود

حلق خصمت در تثاوب جان دهد

کو تمطی بر کمان خواهد نمود

چون کمان و تیر شد نون والقلم

نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود

جوشن ناخن تنش بدخواه را

تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود

شاه موسی کف چو خنجر برکشد

زیر ران طوری روان خواهد نمود

خصم فرعونی نسب هم‌چون زنان

دو کدان در زیر ران خواهد نمود

پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی

کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود

سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب

کآتش مرگش عیان خواهد نمود

زله‌خوار تیغ و مور خوان اوست

وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب

زیرکان کاسرار جان دانسته‌اند

علم جزوی ز آسمان دانسته‌اند

از رصدها سیزده سال دگر

خسف بادی در جهان دانسته‌اند

قرن‌ها را حکم پیشی کرده‌اند

تا قران‌ها در میان دانسته‌اند

در سر میزان ز جمع اختران

بیست و یک نوع از قران دانسته‌اند

نابریده برج خاکی را تمام

برج بادیشان مکان دانسته‌اند

گرچه هفت اختر به یک جا دیده‌اند

جای کیوان بر کران دانسته‌اند

من یقین دانم که ضد آن بود

کاین حکیمان از گمان دانسته‌اند

حکمشان باطل‌تر است از علمشان

کاختران را کامران دانسته‌اند

هفت هارون بر در سلطان غیب

از چه‌سان فرمان روان دانسته‌اند

هفت بیدق عاجز شاه قدر

از چه‌شان لجلاج سان دانسته‌اند

عارفان اجرام را در راه امر

هفت پیک رایگان دانسته‌اند

کار پیکان نامه بردن دان و بس

پیک را کی نامه‌خوان دانسته‌اند

دفع این طوفان بادی را سبب

دولت شاه اخستان دانسته‌اند

خاک درگاهش به عرض مصحف است

جای سوگند کیان در شرق و غرب

شاه مغرب کامران ملک باد

آفتاب خاندان ملک باد

پیش او هر تاجداری همچو تاج

پشت خم بر آستان ملک باد

از پی طغرای منشور ظفر

تیر حکمش بر کمان ملک باد

خطی او همچو خط استوا

ناگزیر آسمان ملک باد

ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش

زاد سرو بوستان ملک باد

تا به جان بینند جنبش سایه را

سایهٔ بالاش جان ملک باد

بهر تعویذ سلاطین از ثناش

اسم اعظم در زبان ملک باد

کام بختش چون دعای مادران

در اجابت هم‌عنان ملک باد

از سر تیغش چو داغ تازیان

ران شیران را نشان ملک باد

بر زبان ملک چون نامش رود

آب حیوان در دهان ملک باد

از شعاع طلعتش در جام می

نجم سعدین در قران ملک باد

بس بقائم ریخت با عدلش جهان

کو چو قائم در جهان ملک باد

فضل یزدان در ضمان عمر اوست

عمر او هم در ضمان ملک باد

بخت بادش پاسبان و اسلام را

باس عدل پاسبان در شرق و غرب

ادامه مطلب
شنبه 23 اردیبهشت 1396  - 1:59 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 136

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4287866
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث