بر اصفهان گذشتن من بود یک زمان
در وی شدن همان و برون آمدن همان
از بهر صدر خواستمی اصفهان کنون
چون صدر غایب است چه کرمان چه اصفهان
چشم آسمان به واسطهٔ آفتاب دید
بیآفتاب چشم چه بیند در آسمان
بر اصفهان گذشتن من بود یک زمان
در وی شدن همان و برون آمدن همان
از بهر صدر خواستمی اصفهان کنون
چون صدر غایب است چه کرمان چه اصفهان
چشم آسمان به واسطهٔ آفتاب دید
بیآفتاب چشم چه بیند در آسمان
هر که را من به مهر خواندم دوست
چون دگر کس شناخت شد دشمن
چه پی دشمنان شود به خلاف
چه دم دوستان خورد به سخن
خواه با دشمن است سر در جیب
خواه با دوست پای در دامن
آب و آتش یکی است بر تن مشک
خواه آب آر و خواه آتش زن
از تنش بوی دشمنی آید
چون شود دوست آشنای دو تن
دوست از هر دو تن دو رنگ شود
دل از آن کو دو رنگ شد برکن
دوست کاول شناخت دشمن و دوست
شد چو عالم دو رنگ در هر فن
گه گه از خود هم آیدم غیرت
که بود دوست هم سرا با من
سایهٔ خویش هم نهان خواهم
چون شود سرو دوست سایه فکن
صد هزار است غیرتم بر دوست
آنچه یک غیرت آیدم بر زن
ما حضرت عشق را ندیمیم
در کوی قلندران مقیمیم
هم میکده را خدایگانیم
هم درد پرست را ندیمیم
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از تف جحیمیم
ما بندهٔ اختیار یاریم
آزاد ز جنت و نعیمیم
گر عالم محدث است گو باش
ما باری عاشق قدیمیم
بیزحمت پیرهن همه سال
از یوسف خویش با شمیمیم
آن آتش را که عشق ازو خاست
گاه ابراهیم و گه کلیمیم
بس روشن سینهایم اگرچه
در دیدهٔ تو سیه گلیمیم
اصل گهر از خلیفه داریم
عالی نسبیم اگر یتیمیم
این است که از برای یکدم
در چار سوی امید و بیمیم
خاقانیوار در خرابات
موقوف امانت عظیمیم
وقت آن است کز این دار فنا درگذریم
کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم
زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم
پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند
وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم
خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین
ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم
گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم
لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم
خانهٔ اصلی ما گوشهٔ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم
پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور
دست ما گیر که درماندهٔ بیبال و پریم
یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی
خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم
در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم
الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم
کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم
و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم
عقل اگر در کشتزار خاک آدم ده کیاست
ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم
خاک عشق از خون عقلی به که غمبار آورد
ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام
ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم
محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف
ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم
این لب خاکین ما را در سفالی باده ده
جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم
تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم
گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید
ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم
چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی
ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم
لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما
از امید جنت و بیم جهنم فارغیم
چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم
کو نزل عاشقان که منزل رسیدهایم
جان نورهان دهیم که نادیده دیدهایم
آزاده رسته از در دربند حادثات
رستی خوران به باغ رضا آرمیدهایم
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد
یک هفته زیر سایهٔ خاصان خزیدهایم
بیجوش خون چو موکب ساغر گذشتهایم
بیچتر زر چو لشکر آتش دویدهایم
در نیم شب چو صبح پسین درگرفتهایم
در ملک نیمروز به پیشین رسیدهایم
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریدهایم
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیدهایم
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است
از نور سوی نور شبیخون گزیدهایم
ای دل صلای قرصهٔ رنگین آفتاب
کز ره بلای آخور سنگین کشیدهایم
ای ساقیالغیاث که بس ناشتا لبیم
زان می بده که دی به صبوحی چشیدهایم
ای میزبان میکده ایثار کن به ما
بیغولهای که از پی غولان رمیدهایم
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد
تا ور آه صور در دمیدهایم
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی
تیری کز او علامت سلطان دریدهایم
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را به غلامی خریدهایم
در خاک کوی ریختهایم آبرو از آنک
ترسیدهایم از آب که ما سگ گزیدهایم
دل را کبود پوش صفا کردهایم از آنک
خاقانی فلک دل خورشید دیدهایم
ز کام نهنگان برون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی عصمت درون آمدیم
سه ماه از تمنای جنات عدن
به دست زبانی زبون آمدیم
سه ماهه سفر هست چلساله رنج
که از تیه موسی برون آمدیم
به سگجانی ار چون سکندر به طبع
در آن راه ظلمات گون آمدیم
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب
هم الیاس را رهنمون آمدیم
ز غوغای زنگیدلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم
از آن زاغ فعلان گه شبروی
ز صف کلنگان فزون آمدیم
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گوئی ز مادر کنون آمدیم
اگر سرنگون خواندهای مان رواست
که از ما از رحم سرنگون آمدیم
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم
اول از عودم خائیدهٔ دندان کسان
آخر از سوختهٔ عالم دندان خایم
گر به من دندان کردند سپید این رمزی است
کاول و آخر دندان کسان را شایم
خواجه بر من در نیک دربست
چکنم لب به بدی نگشایم
نیک بد گفتن من پیشه گرفت
تا به بد گفتن او پیش آیم
حاش لله که به بد گفتن کس
من سگجان لب پاک آلایم
هرچه او بیشترم بنکوهد
من از آن بیشترش بستایم
او بدی گوید و او را شاید
من نکو گویم و آن را شایم
او به من جوهر خود بنموده است
من بدو گوهر خود بنمایم
دی فرد و خفته بخت سوی ارمن آمدم
امروز جفت نعمت بسیار میروم
دیدم دو بحر، بحر ایادی و بحر آب
من زین دو بحر شاکر آثار میروم
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدفدار میروم
گر خشکسال بخل جهان را گرفت، من
غرق سحاب جود گهر بار میروم
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی و شفقوار میروم
در گوش گاو خفتهام از امن کز عطاش
با گنج گاو و دولت بیدار میروم
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم
کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب
من مرغوار ز آب به پروار میروم
نزد رئس چون الف کوفی آمدم
چون دال سرفکنده خجل سار میروم
بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال
چون حرف غین بین که گرانبار میروم
از پیش این رئیس نکوکار پاک زاد
افکنده سر، چو خائن بدکار میروم