در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپید کارم
با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفکارم
بخت آمد و خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم
اما چکنم قبول کن عذر
کز مرگ امام سوگوارم
سلطان ائمه عمدة الدین
کو بود مراد روزگارم
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپید کارم
با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفکارم
بخت آمد و خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم
اما چکنم قبول کن عذر
کز مرگ امام سوگوارم
سلطان ائمه عمدة الدین
کو بود مراد روزگارم
فرزند بمرد و مقتدا هم
ماتم ز پی کدام دارم
بر واقعهٔ رشید مویم
یا تعزیت امام دارم
سلطان ائمه عمدة الدین
کز خدمتش احترام دارم
آه به من میرسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم
جای من نقطهای است گوئی راست
زانکه سرگشته زیر پرگارم
از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنسیاب نشنیدم
کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم
یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم
عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم
هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم
خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم
همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم
همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم
سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم
من به معنی صدق میگویم
که ز یک کس صواب نشنیدم
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم
وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم
به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم
هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم
سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم
منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم
پسر داشتم چون بلند آفتابی
ز ناگه به تاری مغاکش سپردم
به درد پسر مادرش چون فروشد
به خاک آن تن دردناکش سپردم
یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشندلی چون سماکش سپردم
چو دختر سپردم به داماد گفتم
که گنج زر است این به خاکش سپردم
بماندم من و ماند عبد المجیدی
ودیعت به یزدان پاکش سپردم
اگر کس نباشد پناهش به شروان
پناهش بس است آن خداکش سپردم
بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان
کاجتهاد حیدری رای مصیبش یافتم
هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشهای است
پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم
یک جهان چون من زکات استان خبر مقتداست
کز نصاب علم دین صاحب نصیبش یافتم
چون علی اقضیالقضات است و علی نام است هم
کاندر احکام قضا رای عجیبش یافتم
گنج دین الحمد الله ایمن است از نقب کفر
کاژدها سر نوک کلک او رقیبش یافتم
مار زرین کافکند تریاک کافور از دهان
هر کرا دردی است چون فرمان طبیبش یافتم
فکرت او خندهگاه دوست را ماند بدانک
چون خلیل از نار گلبرگ رطیبش یافتم
خاطر او آب خضر و آتش موسی است ز آنک
کز ز آب الطاف و هم ز آتش لهیبش یافتم
دهر پیر بوالفضول است ام صبیان یافته
کز بنات فکر او عود الصلیبش یافتم
پیش تهذیب بنانش از هری را از فری
ابجد آموزی نهم گرچه ادیبش یافتم
آن زمان کاقدام فرخ در عیادت رنجه کرد
بکر دولت را ندا کردم مجیبش یافتم
لهجهٔ من تیغ سلطان است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم
زر سرخ ار شد پشیمانی سپید آتش گرفت
چون توان گفتن که مغشوش و معیبش یافتم
طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست
هم سیاست بر سر مرغان رقیبش یافتم
بلکه گوید فاضلان رابط شمردم در سخن
چون به خاقانی رسیدم عندلیبش یافتم
گوید استاد است اندر طرز تازی و دری
نظم و نثرش دیدم و مدح و نسیبش یافتم
گرچه چون دارای مرق مشرقش دیدم ضمیر
لیک چون عنقای مغرب بس غریبش یافتم
باد صبح از خاک کاشان تحفهٔ خلقش مرا
بوی طوبی داد کابستن به طیبش یافتم
گر دلم شد دوده انقاس دواتش ساختم
ور تنم شد حلقه خلخال نجیبش یافتم
بر جناح راه دیدم روی خوبش گویم این
حبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم
هم رضیع ملک سرمد باد عمر او چو عقل
کز رضاع مکرمت جان را ربیبش یافتم
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان ز من نپذرفتم
بیش میخواستم زمانه نداد
کم همی داد من نپذرفتم
به مجلس کو نزیل جود خویش است
کجا یارم که نزل دون فرستم
اگرچه ماهی از یونس شرف یافت
به یونس فلس ماهی چون فرستم
چه مرغم کز پی شهباز شیبت
قبا اطلس، کلاه اکسون فرستم
کلاه از زرکش خورشید سازم
قبا از ازرق گردون فرستم
هر خشک و تر که داشتم از غم بسوختم
هر بال و پر که داشتم از دم بسوختم
از ناله هفت خیمهٔ گردون شکافتم
وز آه چار گوشهٔ عالم بسوختم
چندین هزار نافهٔ مشک امید را
بر مجمر نیاز به یکدم بسوختم
بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگی
کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
هر جوهری که بود بر این سقف لاجورد
از شعلههای آه دمادم بسوختم
گر چتر روز سوختم از دم عجب مدار
منجوق صبح و پرچم شب هم بسوختم
از تف دل شرار به صحرا چنان زدم
کز دود مهره در سر ارقم بسوختم
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم
دوش از بخار سینه بخوری بساختم
بر خاک فیلسوف معظم بسوختم
هر ساعت این خروش برآید مرا ز دل
کای عم بسوختم ز غم ای عم بسوختم