خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من
زانگه که کعبهوار در این سبز پردهام
گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیدهام
ورچه ز هر که خصم بد آسیب خوردهام
در کار هیچ دوست منافق نبودهام
بر مرگ هیچ خصم شماتت نکردهام
خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من
زانگه که کعبهوار در این سبز پردهام
گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیدهام
ورچه ز هر که خصم بد آسیب خوردهام
در کار هیچ دوست منافق نبودهام
بر مرگ هیچ خصم شماتت نکردهام
غصهٔ دل گفت خاقانی که از ابناء جنس
کس نماند و من به ناجنسان چنین واماندهام
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند
من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام
همرهان بر جدول دجله چو مسطر راندهاند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا ماندهام
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
رفته و من چون سها در گوشه تنها ماندهام
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا ماندهام
در چنین علت ای طبیب مرا
مسهلی تازه ساختی هردم
من فرو مانده کآب ریز نداشت
قصر جنت مثال کعبه حرم
کعبه را مستراح نیست بلی
نیست در جنت آب ریزی هم
من که خاقانیم جفای وطن
بردهام وز جفا گریختهام
از خسان چو سار شور انگیز
چون ملخ بر ملا گریختهام
شاه بازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریختهام
نه نه شهباز چه؟ که گنجشکم
کز دم اژدها گریختهام
گرنه آزردهام ز دست خسان
دست بر سر چرا گریختهام
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گریختهام
از کمین کمان کشان قضا
در حصار رضا گریختهام
من ز ارجیش ز ابر دست رئیس
وقت سیل سخا گریختهام
آن نه سیل است چیست طوفان است
پس ز طوفان سرا گریختهام
الغریق الغریق میگویم
ز آن چناند سیل تا گریختهام
گر همه کس ز منع بگریزد
منم آن کز عطا گریختهام
امشب من و اوحد و مید
هر سه دو حدیث رانده یکدم
کانون شده قبلهٔ من از راست
قانون شده تکیهگاه چپ هم
در کانون اصل نقش ابلیس
در قانون علم شخص آدم
بیش بیش است فضل خاقانی
دولتش کم کم آمد از عالم
کار عالم همه شتر گربه است
که دهد فضل بیش و دولت کم
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات بهم
هر دو را کوهسار مغز بشر
هر دو را افتاب نور قدم
ز آفرینش درخت انسی راست
بیخ پیغمبری و شاخ کرم
دهر بیخ پیمبری بگسست
شاخ رادی به تیغ کرد قلم
نه پیمبر بزاد از کیهان
نه نبی خود بزاید از عالم
بس که روز پیمبری که گذشت
ندمد صبح رادمردی هم
حکم حق تا در نبوت بست
بست گردون در فتوت هم
نه نه گرچه پیمبری شد ختم
راد مردی برفت باز عدم
کاشکارا چو روز میبینی
آفتاب کرم در اوج همم
آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنهٔ آب دست او زمزم
کرمش چشمه سار مشرب خضر
قلمش سر بهای خاتم جم
سر تیغ و زبانهٔ قلمش
هست دندانه چو لب خاتم
ز گفتهٔ تو بجوشید طبع خاقانی
جواب داد به انصاف اگرچه دید ستم
که گر به ذکر تو دیگر قلم بگردانم
پس این زبان چو تیغم به تیغ باد قلم
مال کم راحت است و افزون رنج
لاجرم مال می نخواهد عقل
همچو می کاندکش فزاید روح
لیک بسیار او بکاهد عقل
ای شده ... چپ سلطان
... راستی عالم هم
گر به ما ... کج کنی ما را
... راست برشود به شکم