با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ریشهٔ گیا بینی
زاندرون ریش ده کیا منگر
با در و دشت ساز خاقانی
خانه و خوان ناسزا منگر
تا برون ریشهٔ گیا بینی
زاندرون ریش ده کیا منگر
هر که خر در خلاب شهوت راند
در سر افتادش اسب سرکش عمر
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر
گر کهان مه شدند خاقانی
تو در ایشان به مهتر منگر
کهتری را که مهتری باشد
هم بدان چشم کهتری منگر
خرد شاخی که شد درخت بزرگ
در بزرگیش سرسری منگر
هر ذلیلی که حق عزیز کند
در عزیزیش منکری نگر
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه تو را بر فلک گذارم سر
دبیرم آری سحر آفرین گه انشا
ولیک زحمت این شغل را ندارم سر
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
به پایگاه وزیری فرو نیارم سر
چو افتاب شدم با عطاردی چه کنم
کلاه عاریتی را چرا سپارم سر؟
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر
دشمنانت ز خاک بیشترند
دوستانت ز کیمیا کمتر
ای ریزهٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایهٔ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند
از بیپدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای
تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر
خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه میدار
حق دل جانفشان مادر
با غصهٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر
میترس که آن زمان درآید
کارند به سر زمان مادر
علوی دوست باش خاقانی
کز عشیرت علی است فاضلتر
هرکه بد بینی از نژاد علی
نیکتر دان ز خلق و عادلتر
بدشان بهتراز همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر
چون من خطر زدم به فراق از پی وحید
جان از پی وحید برآمد بدان خطر
آمد به گوش من خبر جان سپردنش
جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر
جهان پیمانه را ماند به عینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار
کنون از مرگ صدر الدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگر بار
نیست در ایام چیزی از وفا نایافتتر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافتتر
آشنا سیمرغوار اندر جهان نایافت شد
ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافتتر