رشتهٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود
رشتهٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود
جوی دل رفته دار خاقانی
که آب دولت هنوز خواهد بود
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر
بر قدت خلعه دوز خواهد بود
حال اگر ز آنچه بود تیرهتر است
عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیرهتر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود
خاقانی اگرچه نیک اهلی
نااهلانت بدی نمایند
نیکان که تو را عیار گیرند
بر دست بدانت بر گرایند
زری که به آتشت شناسند
مشکی که به سیرت آزمایند
تارمویم به من نمود سپید
ز آن نمودن غمان من بفزود
بهترین دوستی که بود مرا
بدترین دشمنی به من بنمود
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند
با خدا اعتقاد پاکان دار
تا پلیدانت خاک ره نکنند
بر تن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی مه نکنند
بده انصاف خود که دینداران
جز بر انصاف تکیهگه نکنند
به گناهی ز مخلصان مازار
کاهل اخلاص خود گنه نکنند
دوستانت خواص به، که عوام
یاد مهر تو مه به مه نکنند
ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خه نکنند
گر چو جمشید جمع خاصان را
اره بر سر برانی اه نکنند
غمز کاره مباش چو خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند
شوخ روئی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند
بیش چون نقره بوی دار مباش
تات چون زر اسیر گه نکنند
باش یک دل که هرکه یک دل نیست
درجهاش را ز یک به ده نکنند
از دو دل دم مزن که در یک ملک
خطبهٔ شهر بر دو شه نکنند
سر میفراز تا کله داران
سرت بیمغز چون کله نکنند
به غرض دوستی مکن که خواص
درس والتین پی شره نکنند
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بیآب تر ز که نکنند
پس نشین از صدور کز کشتی
جز پسین جای پیشگه نکنند
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبا را سر سپه نکنند
از خسان همت کسان مطلب
که رخ و فیل کار شه نکنند
با سران گوش راست گیر به دست
تا به چشم کژت نگه نکنند
چون به حد کوفه باز آیند حاج از بادیه
خلق یک فرسنگ استقبال خویشان میکنند
خویش جانم بوی بغداد و دم دجله است و بس
کز همه آفاقم استقبال ایشان میکنند
چون گشایند اهل همت دست خود
کهتران را پایبست خود کنند
راد مردان غافلان عهد را
ازشراب جود مست خود کنند
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند
دولت نو است و کار نو و کارکن نو است
مرد قیاس شاه نو از کارکن کنند
از من رسان به کارکن شاه یک سخن
کزادگان ذخیره ازین یک سخن کنند
گو عدل کن چنان که همه یاد تو کنند
چونان مکن که یاد وزیر کهن کنند
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند
گرچه ار روزگار زاده است او
روزگارش به کینه میشکند
آبگینه ز سنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه میشکند
تا به ارمن رسیدهام بر من
اهل ارمن روان میافشانند
خاصه همسایگان نسطوری
که مرا عیسی دوم خوانند
عیسی و چرخ چارم انگارند
کز من و جان من سخن رانند
بحر ارجیش را به معنی آب
غرقهٔ بحر خاطرم دانند
چه عجب گر ز بحر خاطر من
بحر ارجیش عذب گردانند