نیک بد رائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد
از تو نیکان را جز بد نرسید
که دعای بد نیکانت رساد
در پیت یارب پنهان من است
یارب آن یارب پنهانت رساد
آه خاقانی از آتش بتر است
یارب آن آتش سوزانت رساد
نیک بد رائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد
از تو نیکان را جز بد نرسید
که دعای بد نیکانت رساد
در پیت یارب پنهان من است
یارب آن یارب پنهانت رساد
آه خاقانی از آتش بتر است
یارب آن آتش سوزانت رساد
از افق ملکت ار ستاره فرو شد
طلعت شمس ابد سوار بماناد
ماه نوار در حجاب غرب نهان شد
داور شرق آفتابوار بماناد
از چمن دولتی که باغ کیان راست
گر گل نو رفت نوبهار بماناد
دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو
سرو سعادت به جویبار بماناد
گر رطب رنگ ناگرفته شد از نخل
نخل کیانی به نخلزار بماناد
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهر زای تاجدار بماناد
مدت عمر ار نداد کام سیاوش
دولت کاوس کامکار بماناد
ور به اجل زرد گشت چهرهٔ سهراب
رستم دستان کارزار بماناد
زادهٔ بهرام گور کور که ار شد
عزت بهرام برقرار بماناد
چشم و چراغی که از میان کیان رفت
نور کیان ظل کردگار بماناد
گر به گهر باز رفت جان براهیم
احمد مختار شاد خوار بماناد
شیر بچه گر به زخم مور اجل رفت
پیلفکن شیر مرغزار بماناد
بچهٔ باز ار شکار دست قضا گشت
باز سپید ظفر شکار بماناد
شاه معظم مسیح قالب ملک است
ملک ز عدلش بر آب کار بماناد
عمر سلیمان عهد باد ابدالدهر
حضرت بلقیس روزگار بماناد
تاج سر آفرینش است شه شرق
در کنف آفریدگار بماناد
تحفهٔ اسلامیان دعاست که یارب
خسرو اسلام شهریار بماناد
چون زمان، عهد سنائی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضهٔ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد از گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در حیب مغرب برد سر
افتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد
سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
ایت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت
ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانهای در خورد و پس گوهر بزاد
من که خاقانیم حساب جهان
جو به جو کردهام به دست خرد
همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک معنی زد
نیست از ناکسان مرا طالع
آزمودم به جمله طالع خود
هیچ بد گوهرم نگوید نیک
هیچ نیک اخترم نخواهد بد
بهشت صدرا تا دولت تو در دربست
بر آستان تو درهای آسمان بگشاد
قریشی هدی از رایت تو کرد شرف
یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد
به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد
سپهر مهرهٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد
سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست
که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد
به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد
ز بود بنده و نابود او چه برخیزد
کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد
رضای خاطر من چون توئی تواند جست
که آب و دانهٔ سیمرغ جم تواند داد
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بینظیر افتاد
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است
کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد
دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم
که ره نبود نفس را که گویدم فریاد
به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسردهای چه اری یاد
ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد
اگر جهان من از غم کهن شده است رواست
جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد
دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست
چو جای گنج سگالی خراب به کاباد
مادرم کرد وقت نزع، دعا
که تو را بانگ و نام سرمد باد
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد
اقضیالقضاة عمر عبد العزیز راست
جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد
او زبدهٔ جلال و چو تقدیر ذو الجلال
ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد
رای اقضی القضاة اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زود پیش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرماید
روح تشنه است راح بفرستد
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد
شحنهٔ دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختی از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقیم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هیجاست در خورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد
هم خزانهٔ فتوح بگشاید
هم نشانهٔ فلاح بفرستد
مال دنیاست سنگ استنجا
به سوی مستراح بفرستد
به کرم بیجگر به خاقانی
آنچه کرد اقتراح بفرستد
از زمانه منال خاقانی
گرچه در غربتت منال نماند
که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند
قفل پندار برکن از در دل
که تو را عشوهٔ نوال نماند
فارغ آنگه شود دلت که در او
دیو پنداشت را خیال نماند
تکیهگاه نصیب بعد الیوم
جز بر اکرام ذو الجلال نماند
خواجگان را به انفعال بران
که در ایشان جز افتعال نماند
ماتم خواجگان رفته به دار
کز درخت کرم نهال نماند
ای خراسان تو را شهاب نزیست
وی صفاهان تو را جمال نماند
گر سگالش کنی به هفت اقلیم
یک کریم سخا سگال نماند
سفلگان را و راد مردان را
کار بر یک قرار و حال نماند
هر که را مال هست، همت نیست
هر که را همت است، مال نماند
میر کشور گشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد