خاک شومی گرنه چنین خون خوریی
نازت برمی گرنه چنین کافریی
گر با دل من به دوستی درخوریی
زین دیده بران دیده گرامیتریی
خاک شومی گرنه چنین خون خوریی
نازت برمی گرنه چنین کافریی
گر با دل من به دوستی درخوریی
زین دیده بران دیده گرامیتریی
خاقانی را همیشه بیغاره زنی
هم نیش به جان او چو جراره زنی
اندر غم تو دلم دو صد پاره شده است
صد شعله بر این دل دوصد پاره زنی
سیمرغ وصالی ای بت عالی رای
دادی لقبم همای گیتی آرای
من فارغم از دانهٔ هرکس چو همای
تو نیز چو سیمرغ به کس رخ منمای
گر کشتنیم چنان کش از بهر خدای
کز بنده شنوده باشی از روح افزای
زان میگون لب و زان مژهٔ جان فرسای
مستم کن و آنگه رگ جانم بگشای
هر نیمه شبم تبم مرتب بینی
ناخن چو فلک، عرق چو کوکب بینی
هر چاشتگهم کوفتهٔ تب بینی
از تب خالم آبله بر لب بین
بیدل نیمی گر به رخت بنگرمی
گمره نیمی گر به درت بگذرمی
غمخوار توام کاش تو را درخورمی
گر درخورمی تو را چرا غم خورمی
تیمار جهان غصه خوری ارزد؟ نی
دیدار بتان نوحهگری ارزد؟ نی
بیچاره پیاده را که فرزین گردد
فرزین شدنش نگون سری ارزد؟ نی
از گردون بر نتابم این بیآبی
خون شد دل و اشک آتشی سیمابی
روزی به سرشک و نالهٔ چون دولاب
آتش فکنم در فلک دولابی
از عشق صلیب موی رومی رویی
ابخاز نشین گشتم و گرجی کویی
از بس که بگفتمش که مویی مویی
شد موی زبانم و زبان هر مویی
خاقانی اگر شیوهٔ عشق آغازی
یارانت خسند با خسان چون سازی
تو چشمی اگر در تو خسی آویزد
چندان مژه برزن که برون اندازی