ای گشته دلم در غم تو صد پاره
عیش و طرب از نزد رهی آواره
من خود که بوم؟ کشتهای اندر غم تو
شیران جهان چو روبهان بیچاره
ای گشته دلم در غم تو صد پاره
عیش و طرب از نزد رهی آواره
من خود که بوم؟ کشتهای اندر غم تو
شیران جهان چو روبهان بیچاره
ای با تو مرا دوستی سی روزه
از خدمت تو وصل کنم دریوزه
گفتی که چرا تو آب را نادیده
ای جان جهان سبک کشیدی موزه
تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
این جور و جفا تو از که آموختهای
کز بهر دل آتشین قبا دوختهای
گفتم پس از آن روز وصال ای دلخواه
شبهای فراقت چه دراز آمد آه
گفتا شب را در این درازی چه گناه
شب روز وصال است که گردیده سیاه
تا زلف تو بر بست به رخ پیرایه
بر عارض تو فکند مشکین سایه
ای حور جنان تو پیش من راست بگو
شیر تو که داده است، که بودت دایه؟
ای از پری و ماه نکوتر صد ره
دیوانهٔ تو پری و گمراه تو مه
از من چو پری هوش ربودی ناگه
مردم به کسی چنین کند؟ لا والله
دی صبح دمان چو رفت سیاره به راه
سیارهٔ اشک ریخت صد دلو آن ماه
روز از دم گرگ تا برآمد ناگاه
شد یوسف مشکین رسن سیمین چاه
در تیرگی حال من روشن به
می دوست به هر حال و خرد دشمن به
اکنون که عنان عمر در دست تو نیست
در دست تو آن رکاب مرد افکن به
یاران جهان را همه از که تا مه
دیدیم به تحقیق در این دیه از ده
با همدگر اختلاط چون بند قبا
دارند ولی نیند خال ز گره
دیدم به ره آن مه خود و عید سپاه
بر بسته نقاب و نو چنین باشد ماه
در روزه مرا بیست و ششم بود از ماه
دیدم رخ او روزه گشودم در راه