گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان
بیشکر خدا مباش هرگز نفسی
تا بر تو شود ابر کرمها باران
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان
بیشکر خدا مباش هرگز نفسی
تا بر تو شود ابر کرمها باران
ای دل چو فسردهای غمی پیدا کن
وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن
خواهی که به ملک دل سلیمان باشی
از صافی سینه خاتمی پیدا کن
خاقانی ازین چرخ سیه کاسهٔ دون
چونی تو در این گلخن خاکسترگون
از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون
کآتش ز درون داری و آب از بیرون
ای دوست به ماتم چه نشینی چندین
کز ماتم تو شدیم با مرگ قرین
زین ماتم کاندرونی ای شمع زمین
چون برخیزی به ماتم ما بنشین
بیداد براین تنگدل آخر بس کن
ای ظالم ده رنگ دل آخر بس کن
از خیره کشیت سنگ بر من بگریست
ای خیرهکش سنگدل آخر بس کن
بس کور دل است این فلک بیسر و بن
زان کم نگرد به صورت آرای سخن
خاقانی اگر ممیزی عرضه مکن
آن یوسف تازه را بر این گرگ کهن
خاقانی را که هست سلطان سخن
صد لعل فزون نهاد در کان سخن
امروز چنان نمود برهان سخن
کز جمله ربود گو ز میدان سخن
خاقانی اگر ز خود نهی گام برون
مهرهات شود از ششدر ایام برون
تا یک نفست آمدن از کام برون
مرغ تو پریده باشد از دام برون
ای سلسلهٔ زلف تو یکسر جنبان
دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان
دارم سر آنکه با تو در بازم جان
گر هست سر منت سری در جنبان
تا بر هدف فلک زدم تیر سخن
از حلقه گسسته گشت زنجیر سخن
طعم سخنم همچو عسل خواهد بود
طبعم چو شکر فکند در شیر سخن