او رفت و دلم باز نیامد ز برش
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش
چشم آید زی گوش که داری خبرش
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش
او رفت و دلم باز نیامد ز برش
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش
چشم آید زی گوش که داری خبرش
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش
فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل
بر خاک نشین و سربلند همه باش
در طبع بهیمه سار مردم خو باش
با عادت دیوسان ملک نیرو باش
چون جان به نکو داشت بود با او باش
گر حال بد است کالبد را گو باش
ای گشته به نور معرفت ناظر خویش
آشفته مکن به معصیت خاطر خویش
چون نفس تو میکند به قصد ایمان را
باید که شوی به جان و دل حاضر خویش
دل سغبهٔ عشق توست با تن مستیز
اینک دل و تن توراست با من مستیز
بیداد تو ریخت خونم انصاف بده
ای دوست کش و غریب دشمن مستیز
آن کعبهٔ دل گرفته رنگ است هنوز
با ماش به پای پیل جنگ است هنوز
دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم
هم دست مراد زیر سنگ است هنوز
خاقانی رو چو سیر عریان وش باش
تو تو چو پیاز و دل پر از آتش باش
چون جنبش چرخ گندنائی کش باش
گشنیز تویی دیگ فلک را خوش باش
ای زلف بتم به شب سیاهی ده باز
وی شب شب وصل است دژم باش و دراز
ای ابر برآی و پرده بر ماه انداز
وی صبح کرم کن و میا زآن سو باز
ای ماه شب است پردهٔ وصل بساز
وی چرخ مدر پردهٔ خاقانی باز
ای شب در صبحدم همی دار فراز
ای صبح کلید روز در چاه انداز
ای چشم تو فتنهٔ فلک را قلوز
هجران تو شیر شرزه را گیرد بز
ای زلف تو بر کلاه خوبی قندز
با غارت تو عفی الله از غارت غز