ای از دل دردناک خاقانی شاد
غمهای تو کرد خاک خاقانی باد
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد
برخی تو جان پاک خاقانی باد
ای از دل دردناک خاقانی شاد
غمهای تو کرد خاک خاقانی باد
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد
برخی تو جان پاک خاقانی باد
ای بت علم سیه ز شب صبح ربود
برخیز و می صبوحی اندر ده زود
بردار ز خواب نرگس خونآلود
برخیز که خفتنت بسی خواهد بود
تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد
از نالهٔ او جهان بنالید به درد
از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند
در باغ رخت به کبر پر باز کند
در باغ تو زان زاغ پرانداز کند
تا بر گل تو بغلطد و ناز کند
خاقانی را جور فلک یاد آید
گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید
در رقص آید چو دل به فریاد آید
وز فریادش عهد ازل یاد آید
رخسارهٔ عاشقان مزعفر باید
ساعت ساعت زمان زمانتر باید
آن را که چو مه نگار در بر باید
دامن دامن، کله کله زر باید
دلها همه در خدمت ابروی تو اند
جانها همه صید چشم جادوی تو اند
ترکان ضمیر من به شبهای دراز
جوبک زن بام زلف هندوی تو اند
تا چشم رهی چشم تو را چشمک داد
از چشمهٔ چشم من دو صد چشمه گشاد
هرچشم که از چشم بدش چشم رسید
در چشمهٔ چشم تو چنان چشم مباد
دری که شب افروزتر از اختر بود
از گوهر آفتاب روشنتر بود
بربود ز من آنکه تو را رهبر بود
مانا که کلاه چرخ را درخور بود
خاقانی امید بر تو بیشی نکند
کس بر تو بگاه عهد پیشی نکند
خویشان کهن عهد چو بیگانه شدند
بیگانهٔ نو رسیده خویشی نکند