معشوق ز لب آب حیات انگیزد
پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد
آخر به چه زهره تب در او آویزد
معشوق ز لب آب حیات انگیزد
پس آتش تب چرا ازو نگریزد
آن را که ز لب دم مسیحا خیزد
آخر به چه زهره تب در او آویزد
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آنکه او را نکشند
تا در لب تو شهد سخنور باشد
نشگفت اگر شهد تب آور باشد
شاید که تب تو حسن پرور باشد
خورشید به تب لرزه نکوتر باشد
خواهی شرفت هردمی اعلا باشد
باشد طلب فروتنی تا باشد
با خاک نشینان بنشین تا گویند
هر چیز سبکتر است بالا باشد
خواهند جماعتی که تزویر کنند
از حیله طریق شرع تغییر کنند
تغییر قضا به هیچ رو ممکن نیست
هرچند که این گروه تدبیر کنند
والا ملکی که داد سلطانی داد
من دانم گفت کام خاقانی داد
گفتم ملکا چه داد دل دانی داد
چون عمر گذشته باز نتوانی داد
درویش که اخلاق الهی دارد
در ملک وجود پادشاهی دارد
چون قدرت او ز ماه تا ماهی است
دانستن چیزها کماهی دارد
این چرخ بدآئین نه نکو میگردد
زو عمر کهن حادثه نو میگردد
از چرخ مگو این همه خاکش بر سر
کاین خاک نیرزد که بر او میگردد
روزی فلکم بخت اگر بازآرد
یار از دل گم بوده خبر بازآرد
هجران بشود آتشم از دل ببرد
وصل آید و آبم به جگر بازآرد
چون قهر الهی امتحان تو کند
حصن تو نهنگ جانستان تو کند
وآنجا که کرم نگاهبان تو کند
از کام نهنگ حصن جان تو کند