ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت
ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت
غار سپید است پناهی دهدت
وز بالش نقره تکیهگاهی دهدت
ده قطرهٔ سیماب بریزی در
نه ماه شود چارده ماهی دهدت
آن بت که ز عشق او سرم پر سود است
نقش کژ او هیچ نمیگردد راست
پیش آمد امروز مرا صبحدمی
گفتم به دلم هرچه کنی حکم تو راست
آن گل که به رنگ طعنه در می کرده است
با عارض تو برابر کی کرده است
با روی تو روی گل ز خجلت در باغ
هم سرخ برآمده است و هم خوی کرده است
خاقانی از آن شاه بتان طمع گسست
در کار شکستهای چو خود دل دربست
پروانه چه مرد عشق خورشید بود
کورا به چراغ مختصر باشد دست
غم بر دل خاقانی ترسان بنشست
گو بر لب آب و آتش آسان بنشست
تا رفته معزی و عزیزانش از پس
بر خاتم جانم چو سلیمان بنشست
خاقانی اسیر یار زرگر نسب است
دل کوره و تن شوشهٔ زرین سلب است
در کورهٔ آتش چه عجب شفشهٔ زر
در شفشهٔ زر کورهٔ آتش عجب است
تا یار عنان به باد و کشتی داده است
چشمم ز غمش هزار دریا زاده است
او را و مرا چه طرفه حال افتاده است
من باد به دست و او به دست باد است
از غدر فلک طعن خسان صعبتر است
وز هر دو فراق غم رسان صعبتر است
صعب است فراق یار دلبر لیکن
محتاج شدن به ناکسان صعبتر است
شب چون حلی ستاره درهم پیوست
ما هم چو ستارگان حلیها بربست
با بانگ حلی چو دربرم آمد مست
از طالع من حلیش حالی بگسست