خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست
هم محرم عشق باش کانده کش توست
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش
کن آتش او هیزم این آتش توست
خاقانی اگرچه عقل دست خوش توست
هم محرم عشق باش کانده کش توست
داری تف عشق از تف دوزخ مندیش
کن آتش او هیزم این آتش توست
آن غصه که او تکیهگه سلطان است
بهتر ز چهار بالش شاهان است
آن غصه عصای موسی عمران است
آرامگه او ید بیضا زان است
رخسار تو را که ماه و گل بندهٔ اوست
لشکرگه آن زلف سر افکندهٔ اوست
زلفت به شکار دل پراکندهٔ اوست
لشکر به شکارگه پراکندهٔ اوست
بپذیر دلی را که پراکندهٔ توست
برگیر شکاری که هم افکندهٔ توست
با صد گنه نکرده خاقانی را
گر زنده گذاری ار کشی بندهٔ توست
آفاق به پای آه ما فرسنگی است
وز نالهٔ ما سپهر دود آهنگی است
بر پای امید ماست هر جا خاری است
بر شیشهٔ عمر ماست هر جا سنگی است
تب داشتهام دو هفته ای ماه دو هفت
تبخال دمید و تب نهایت پذرفت
چون نتوانم لبانت بوسید به تفت
تبخال مرا بتر از آن تب که برفت
از دست غم انفصال میجویی، نیست
با ماه نواتصال میجویی، نیست
از حور و پری وصال میجویی، نیست
با حور و پری خصال میجویی، نیست
آن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفت
آمد بر خاقانی و عذرش پذرفت
ناچار که خورشید سوی ذره شود
ذره سوی خورشید کجا داند رفت
عشقی که ز من دود برآورد این است
خون میخورم و به عشق درخورد این است
اندیشهٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه به تو نمیرسد درد این است
از کوههٔ چرخ مملکت مه در گشت
وز گوشهٔ نطع مکرمت شه درگشت
اسکندر ثانی است که از گه در گشت
یا سد سکندر که به ناگه در گشت