نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و به مغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و به ماتم بنشست
در بخشش حسن آن رخ و زلفی که توراست
یک قسم فتادند چنان کایزد خواست
حسن تو بهار است و شب و روز آراست
قسم شب و روز در بهار آید راست
چون سوی تو نامهای نویسم ز نخست
یا از پی قاصدی کمر بندم چست
باد سحری نامه رسان من و توست
ای باد چه مرغی که پرت باد درست
تشویر بتان از رخ رخشان تو خاست
تسکین روان از لب خندان تو خاست
هرچند دوای جان ز مرجان تو خاست
درد دل من ز درد دندان تو خاست
تب کرد اثر در گل عنبر بارت
اینک خوی تب نشسته بر گلزارت
بیمار بس است نرگس خونخوارت
بیماری را چکار با گلنارت
خاقانی را گلی به چنگ افتاده است
کز غالیه خالش جو سنگ افتاده است
زان گل دل او بنفشه رنگ افتاده است
چون قافیهٔ بنفشه تنگ افتاده است
از خوی تو خستهایم و از هجرانت
در دست تو عاجزیم و در دستانت
نوش از کف تو مزیم و از مرجانت
در از لب تو چینم و از دندانت
ناوک زن سینهها شود مژگانت
افسونگر دردها شود مرجانت
چون درد بدید آن لب افسون خوانت
از دست لبت گریخت در دندانت
از عشق لب تو بیش تیمارم نیست
کالودهٔ لبهاست سزاوارم نیست
گر خود به مثل آب حیات است آن لب
چون خضر بدو رسید در کارم نیست
گرچه صنما همدم عیسی است دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
موئی موئی که موی مویم ز غمت