بر در خواجه از تظلم خلق
بشنو آن نالهٔ پراکنده
خواجه از باد تکیهگه کرده
بالش از بالش پر آکنده
بر در خواجه از تظلم خلق
بشنو آن نالهٔ پراکنده
خواجه از باد تکیهگه کرده
بالش از بالش پر آکنده
زهر است مرا غذای هر روزه
زین کاسهٔ سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم
صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسهٔ او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی
نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامهٔ عیدی
در ماتم دوستان دل سوزه
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند
هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم
روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان میخورم
از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یکدلی نتوان خرید
دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی
دیدهای دیدهبان دربسته به
خاک بیزان هوس بیروزیاند
چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا
تا بماند سر، زبان دربسته به
زهی عقد فرهنگیان را میانه
میان پیشت اصحاب فرهنگ بسته
علی رغم خورشید دست ضمیرت
حلی بر جبین شباهنگ بسته
چنان جادوی بخل را بسته جودت
که جادو زبان را به نیرنگ بسته
کفت عیسیآسا به اعجاز همت
تب آز را پیش از آهنگ بسته
دلت گوهر راز حق راست حقه
درون بس فراخ و سرش تنگ بسته
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته
فلک چنگ پشت است و ساعات رگها
که رگ بیستوچار است بر چنگ بسته
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاه است جبه ولی رنگ بسته
به دستار و جبه خجل سارم از تو
در عفو مگذار چون سنگ بسته
مسیح آیتی من سلیمانت کردم
که بادی فرستادمت تنگ بسته
راز دارم مرا ز دست مده
بیخودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکستهدلان
این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال
صید بدهی رواست، شست مده
مهرهٔ مار بهر مار زده است
به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک
کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی
شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن
دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور
به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده
دبیر ما به صفت روبه است گوا دم او
بلی هر آینه روباه را دم است گواه
همه به سجده نظافت دهد مساجد را
بلی منظف مسجد بود دم روباه
ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما
چندین سقاطهٔ هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبهٔ رازی به بانگ و نیست
جز بر دو گوپیازهٔ بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست
کس گوپیازهٔ تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت
کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد
گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز
زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان
وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان
دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید
دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نهای و گرچه چو ... کلاه دار
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز
اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شامگاه
هرکه را بیصرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان میستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
من که خاقانیم این مایه صفا یافتهام
که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان
به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن
لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه
زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر
در این سراچهٔ خاکی که دل خرابم ازو
به آب دیده نبینی که خاک میشویم
بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو