به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی

چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی

ز خیال خویش بگذر چه مجاز، ‌کو حقیقت

چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی

نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را

توکه می‌روی نظرکن به‌کجا رسیده باشی

چه تپیدن است ای اشک به توام نه این‌گمان بود

که زسعی آب‌ گشتن به حیا رسیده باشی

به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت

که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی

تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید

من و یک جبین نیازی‌ که تو وارسیده باشی

به بساط بی‌نیازی غم نارسیدنم نیست

من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی

ثمر بهار رنگی به‌ کمال خود نظر کن

چمنی ‌گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی

سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است

به ‌تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی

به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل

که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:04 PM

 

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی

سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت

که همان کف غباری به هوا رسیده باشی

به هوای خودسریها نروی ز ره‌ که چون شمع

سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی

که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خم طرهٔ اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست

تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما

که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای‌ سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست

تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی

نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی

به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی

نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ

که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی

ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس

که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 3:04 PM

 

گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی

شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی

تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است

بیرنگی اگر رنگ‌گلی‌کم شده باشی

هشدارکه اجزای هوایی‌ست بنایت

گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی

عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند

کو ناله‌ گرفتم‌ که جرس هم شده باشی

بی‌جبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است

حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی

قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست

هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی

پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی

در دام خودی ‌گر همه تن رم شده باشی

ناصح سخن ساخته‌ات پر نمکین است

رحم است به زخمی‌ که تو مرهم شده باشی

تا بار خری چند نبندند به دوشت

آدم نشو‌ی ‌گر همه آدم شده باشی

فرداست‌که خاک‌ست سرو برگ غرورت

هر چند که امروز فلک هم شده باشی

عمری‌ست که آب رخ ما صرف طلب‌هاست

ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی

خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست

آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی

بید‌ل مگذر چون مه نو از خط تسلیم

بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:59 PM

 

چو قارون ته خاک اگر رفته باشی

به آرایش‌گنج و زر رفته باشی

چه‌کارست امل پیشه را با قیامت

به هر جا رسی پیشتر رفته‌باشی

براین انجمن وا نگردید چشمت

یقین شدکه جای دگر رفته باشی

رم فرصت اینجا نفس می‌شمارد

چو عمرآمدن‌کو، مگر رفته باشی

چو شمعت به‌پیش ایستاده‌ست رفتن

ز پا گر نشستی به سر رفته باشی

شراری‌است آیینه‌پرداز هستی

نظر تا کنی از نظر رفته باشی

غبار تو خواهد جنون‌ کردن آخر

در آن ره‌ که با کروفر رفته باشی

دراین بزم تاکی فروزد چراغت

اگر شب نرفتی سحر رفته باشی

جهان بیش و کم مجمع امتیاز است

تو پر بی تمیزی به در رفته باشی

چه عزت چه خواری اقامت محال است

به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی

هوا مخملی ‌گر همه آفتابی

وگر سایه‌ای بی سحر رفته باشی

سلامت در این‌ کوچه وقتی‌ست بیدل

که از آمدن بیشتر رفته باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:59 PM

 

ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی

تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی

می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم

سر از خیال خالی دل بی‌اراده باشی

قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی

به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی

ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد

تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی

زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس

که ز چشم‌ تر کشی سر به‌ در اوفتاده باشی

نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن

خط این جریده پوچ‌ است خوشت آنکه ساده‌ باشی

همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش

تو نم جبین نداری چه‌ گل آب داده باشی

شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد

ز مشیمهٔ تعین به چه ننگ زاده باشی

گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ

اگر این خمار بشکست‌ نه قدح نه باده باشی

چو جوانی و چه پیری به‌ کشاکش است‌ کارت

چو کمان دمی‌ که زورت شکند کباده باشی

نروی به محفل ای شمع‌ که زتنگی دل آنجا

به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی

سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل

سر شیشه‌های خالی چقدر گشاده باشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:59 PM

 

که دم زند ز من و مادمی‌ که ما تو نباشی

به این غرور که ماییم از کجا تو نباشی

نفس چو صبح زدن بی‌حضور مهر نشاید

چه زندگیست ‌کسی را که آشنا تو نباشی

ازل به یاد که باشد، ابد دل‌ که خراشد

که بود و کیست‌ گر آغاز و انتها تو نباشی

غنای موج تلافیگرش بقای محیط است

نکشت عشق ‌کسی را که خونبها تو نباشی

محیط عشق به‌ گوشم جز این خطاب ندارد

که ای حباب چه شد جامه‌ات فنا تو نباشی

مکش خجالت محرومی از غرور تعین

چه من چه او همه‌ با توست اگر تو با تو نباشی

جهان پر است ز گرد عدم سراغی عنقا

تو نیز باش به رنگی ‌که هیچ جا تو نباشی

طمع به ششجهتت بسته راه حاصل مطلب

جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی

بر این بهار چو شبنم خوش‌ست چشم‌ گشو‌دن

دمی‌که غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی

چنین ‌که قافلهٔ رنگ بر هواست خرامش

به رنگ شمع نگاهی ‌که زیر پا تو نباشی

من و تو بیدل ‌ما را به وهم‌ چند فریبد

منی جز از تو نزیبد تویی چرا تو نباشی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:59 PM

 

خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی

جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی

فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری

به فهم این لغت جز خاک‌ گشتن نیست قاموسی

نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل

شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی

دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت

چه شمع‌ست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی

سجود سایه‌ام‌، امید اقبال دگر دارم

به خاک افتاده‌ام در حسرت اقبال پابوسی

چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را

که بوی خون ‌چکیدن در دماغم می‌زند کوسی

ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد

به استقبال بالم می‌رسد پرواز معکوسی

به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم

در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی

نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل

شرار سنگ هم در بیضه پرورده‌ست طاووسی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:58 PM

 

که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی

غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی

حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم

پری زیر بغل می‌گردم از مینای محسوسی

ندانم تیغ قاتل از چه گلشن داده‌اند آبش

چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی

حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا

ز بالیدن فروغ شمع‌گل‌کرده‌ست فانوسی

دلی پرداخت از بی‌پردگیها ساز بیرنگی

بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی

ز دیرستان حیرت تشنهٔ دیدار می آیم

به بار هر نم اشکی فغان‌گم‌کرده ناقوسی

کباب لذت خاموشی‌ام از گفتگو بس کن

بهم آوردن لبها به یادم می‌دهد بوسی

شکست آیینهٔ تعمیر چندین جلوه است اینجا

چکید اشک من و حسن تو در آفاق زد کوسی

نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل

که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی

ز خودگر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر

چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی

از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل

کنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:58 PM

 

چه غافلی ‌که ز من نام دوست می‌پرسی

سراغ او هم از آنکس‌ که اوست می‌پرسی

چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی

چنین‌که مسئلهٔ مغز و پوست می‌پرسی

ز رسم معبد دل غافلی‌ کز اهل حضور

تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی

نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها

که‌کیست زشت وکدامین نکوست می‌پرسی

تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند

رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی

به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد

کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی

دل دو نیم چوگندم‌گرفته در بغلت

تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی

به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت

کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی

سوال بیخردان کم جواب می‌باشد

نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی

ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم

به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی

به خامشی نرسیدی‌ که‌ کم زنی ز نخست

ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:58 PM

 

پیرو تسلیم باش آخر به جایی می‌رسی

از سر ما گر قدم سازی به پایی می‌رسی

کاروانها می‌رود زبن دشت بی‌گرد سراغ

می‌شوی‌ گم تا به آواز درایی می‌ر‌سی

زیرگردون عقدهٔ کارکسی جاوید نیست

دانه‌وار آخر تو هم تا آسیایی می‌رسی

صبر اگر باشد دلیل نارساییهای جهد

تا به مقصد چون ثمر بی‌رنج پایی می‌رسی

ای زبان دان عدم از خامشی غافل مباش

زین ادابازی به حرف آشنایی می‌رسی

چون سحر تا آسمان بالیده‌ای اما هنوز

از بهار بی‌نشان برخود هوایی می‌رسی

گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت

ابتدایی تا به فکر انتهایی می‌رسی

بیدماغی می‌کند نازت به صدگردون غرور

تا به سیر کلبهٔ چون من‌ گدایی می‌رسی

بر ملایک هم سجود احترامت واجب‌ست

خاکی اما از جناب کبریایی می‌رسی

گرم داری در عدم هنگامهٔ سیر خیال

نی به جایی می‌روی و نی ز جایی می‌رسی

ای به چندین پرده پنهان تر ز ساز بوی‌گل

یاد رنگی می‌کنی‌ گلگون قبایی می‌رسی

باز می‌گردد مژه گل می‌کند عریانیت

چشم می‌پوشی به سامان ردایی می‌رسی

رمز هستی و عدم زین بیش نتوان واشکافت

چون نفس هر دم زدن هویی به هایی می‌رسی

بیدل آهنگت شنیدیم و ترا نشناختیم

ای ز فهم آن سو به ‌گوش ما صدایی می‌رسی

ادامه مطلب
دوشنبه 1 خرداد 1396  - 2:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289135
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث