به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند

خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند

از ما به خاک وادی الفت سواد عشق

هرجا شکست آبله دل یادگار ماند

دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت

این‌گوهر آب‌گشت و همان خاکسار ماند

وضع حیاست دامن فانوس عافیت

از ضبط خود چراغ ‌گهر در حصار ماند

مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا

دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند

زنهار خو مکن به‌گرانجانی آنقدر

شد سنگ ناله‌ای که درین ‌کوهسار ماند

فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز

آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند

هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم

کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند

پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود

مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند

نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال

از جلوه تا نگاه یک آغوش‌وار ماند

خودداری‌ام به عقدهٔ محرومی آرمید

در بحر نیز گوهر من برکنار ماند

مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند

مشت غبار من به ره انتظار ماند

بیدل ز شعله‌ای که نفس برق ناز داشت

داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

از دلم‌بگذشت و خون‌در چشم حیرت‌ساز ماند

گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند

پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم

تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند

کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است

امتیازی دامن وحشت‌گرفت و باز ماند

شمع یک‌رنگی ز فانوس خموشی روشن است

نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند

امتیاز گوشه‌گیری دام راه کس مباد

صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند

حلقهٔ سرگشتگی دارد به‌ گوش گردباد

نقش‌پایی‌هم‌گر از مجنون به‌صحرا باز ماند

کیست در راهت دلیل ‌کاروان شوق نیست

ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند

داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن

جلوه خلوت‌پرور و نظاره بیرون‌تاز ماند

تا به بیرنگیست‌سیر پرفشانیهای رنگ

یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند

صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت

شعلهٔ این تیغ آخر در دهان‌گاز ماند

یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلی‌ست

باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

در گلستانی‌ که چشمم محو آن طناز ماند

نکهت‌گل نیز چون برگ گل از پرواز ماند

بسکه فطرتها به‌گرد نارسایی بازماند

یک جهان انجام‌، خجلت‌پرور آغاز ماند

نغمه‌ها بسیار بود اما ز جهل مستمع

هرقدر بی‌پرده شد در پرده‌های ساز ماند

حسن‌در اظهار شوخی رنگ‌تقصیری ند!شت

چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند

این زمان، حسرت‌، تسلی‌خانهٔ جمعیت است

بی‌خیالی نیست آن آیینه ‌کز پرداز ماند

نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است

شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند

جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوه‌اش

حیرتی ‌گل ‌کرده بودم لیک محو ناز ماند

عمرها شد خاک بر سر می‌کند اجزای من

یارب این‌گرد پریشان از چه دامن باز ماند

شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد

برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند

صافی د‌ل شبههٔ هستی به عرض آوردن است

عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند

جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت

عالمی انجامها طی‌کرد و در آغاز ماند

یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش

با من از هر جلوه‌ای آیینه‌داری باز ماند

خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود

با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند

ازگداز صد جگر اشکی به عرض آورده‌ام

بخیه‌ای آخر ز چاک پرده‌های راز ماند

بیدل از برگ و نوای ما سیه‌بختان مپرس

روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند

کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند

سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد

درکمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند

در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد

چون ‌کمان حلقه‌، چشم ما به راه خانه ماند

شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت

عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند

مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط می‌کشید

طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند

در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند

شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماند

ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت

زان همه خوابی‌که من دیدم همین افسانه ماند

شوخ ‌چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد

حلقه‌ها بیرون در زین وضع ‌گستاخانه ماند

دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد

بر مزار شمع جای ‌گل پر پروانه ماند

آخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت

هرسر مویی‌که من تک می‌زدم در شانه ماند

حال من بیدل نمی‌ارزد به استقبال وهم

صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

طالعم زلف یار را ماند

وضع من روزگار را ماند

دل هوس تشنه است ورنه سپهر

کاسهٔ زهر مار را ماند

نفس من به این فسرده‌ دلی

دود شمع مزار را ماند

بسکه بی‌دوست داغ سوختنم

گلخنم لاله‌زار را ماند

خار دشت طلب ز آبله‌ام

مژهٔ اشکبار را ماند

نقش پایم به وادی طلبت

دیدهٔ انتظار را ماند

عجزم از وضع خود سری واداشت

ناتوانی وقار را ماند

یار در رنگ غیر جلوه‌ گر است

هم چو نوری‌ که نار را ماند

جگر چاک صبح و دامن شب

شانه و زلف یار را ماند

عزلت آیینه‌دار رسواییست

این نهان آشکار را ماند

نیک در هیچ حال بد نشود

گل محال است خار را ماند

با دو عالم مقابلم‌ کردند

حیرت آیینه‌دار را ماند

مایهٔ بیغمی دلی دارم

که چو خون شد بهار را ماند

هر چه‌ از جنس‌ نقش پا پیداست

بیدل خاکسار را ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

موج‌گل بی‌تو خار را ماند

صبح‌‌، شبهای تار را ماند

به فسون نشاط خون شده‌ام

نشئهٔ من خمار را ماند

چشم آیینه از تماشایش

نسخهٔ نوبهار را ماند

زندگانی وگیر و دار نفس

عرصهٔ کارزار را ماند

گل شبنم‌فروش این گلشن

سینهٔ داغدار را ماند

چند باشی ز حاصل دنیا

محو فخری‌که عار را ماند

شهرت اعتبار تشهیرست

معتبر خر سوار را ماند

دود آهم ز جوش داغ جگر

نگهت لاله‌زار را ماند

می‌کشندت ز خلق خوش باشد

جاه هم پای دار را ماند

تا نظر باز کرده‌ای هیچ است

عمر برق شرار را ماند

مژه واکردنی نمی‌ارزد

همه عالم غبار را ماند

محو یاریم و آرزو باقی‌ست

وصل ما انتظار را ماند

بی‌تو آغوش گریه‌آلودم

زخم خون درکنار را ماند

سایه را نیست آفت سیلاب

خاکساری حصار را ماند

نسخهٔ صد چمن زدیم بهم

نیست رنگی‌که یار را ماند

مژهٔ خونفشان بیدل ما

رگ ابر بهار را ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند

بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند

به‌ گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند

گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند

به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن

مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند

صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل

ز خار منتش عمری ‌گریبان چاک بنشاند

درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی

گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند

خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر

ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند

دمی چون‌ صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی

چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند

چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد

شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند

شکار زخمی‌ام‌، بیتابی‌ام دارد تماشایی

مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند

گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن

کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند

نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی

غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند

اگر از موج‌ گوهر می‌توان زد آب بر آتش

عرق هم‌ گرمی آن روی آتشناک بنشاند

به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم

ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند

چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم

مرا این آرزو تا کی ‌گریبان ‌چاک بنشاند

به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری

مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند

تحیر گر نپردازد به ضبط‌ گریهٔ عاشق

غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند

طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن

تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند

صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر

برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند

به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس ‌بیدل

مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند

صدای ‌پای من خون از رگ کهسار جوشاند

چه اقبال ‌است یا رب دود سودای محبت را

که ‌شمع از رشته‌ای‌ کز پا کشد دستار جوشاند

رموز یأس‌ می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم

که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند

چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی

مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند

مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را

که آتش می‌شود آبی‌ که ‌کس بسیار جوشاند

به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان

کز انگشت‌ شهادت صورت زنهار جوشاند

به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل

که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند

دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن

گریبان ‌گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند

من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا

صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند

قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل

حیا ای کاش چون صبحم گریبان ‌وار جوشاند

جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر

مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند

به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل

چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

 

ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد

که چون آبله زیرپا می‌دمد

عرق در دم حاجت از روی مرد

اگر شرم دارد چرا می‌دمد

به حسرت نگاهی ‌که این جلوه‌ها

ز مژگان رو بر قفا می‌دمد

وجود از عدم آنقدر دور نیست

نگاه اندکی نارسا می‌دمد

نصیب سحر قحط شبنم مباد

نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد

فسونی ‌که تا حشر خواب آورد

به‌گوشم نی بوریا می‌دمد

به ترک طلب ربشه دارد قبول

بروگر بکاری بسیا می‌دمد

ز خود باید ای ناله برخاستن

کزین نیستان یک عصا می‌دمد

معمای اسم فناییم و بس

همین نفس مطلق ز ما می‌دمد

به رنگ چنار از بهار امید

بس است اینکه دست دعا می‌دمد

ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام

سر و ‌گردن از هم جدا می‌دمد

به عقبا است موقوف مزد عمل

کجا کاشتند از کجا می‌دمد

دو روزی بچینید گلهای ناز

ز باغی‌ که ما و شما می‌دمد

سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست

ازین بام چندین هوا می‌دمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  - 11:32 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4515277
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث