به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

محبت ستمگر نباشد نباشد

وفا زحمت‌آور نباشد نباشد

دل جمع مهری‌ست برگنج اقبال

اگرکیسه پر زر نباشد نباشد

شکوهی که دارد جهان قناعت

به خاقان و قیصر نباشد نباشد

دلی می‌گدازم به صد جوش مستی

می‌ام گر به ساغر نباشد نباشد

در افسردنم خفته پرواز عنقا

چو رنگم اگر پر نباشد نباشد

هوس جوهر تربیت نیست همت

فلک سفله‌پرور نباشد نباشد

چه حرف است لغزش به رفتار معنی

خطی‌ گر به مسطر نباشد نباشد

به جایی‌ که باشد عروج حقیقت

اگر چرخ و اختر نباشد نباشد

چنان باش فارغ ز بار تعلق

که بر دوش اگر سر نباشد نباشد

یقینی که از شبههٔ دوربینی

لب یار کوثر نباشد نباشد

به‌ خویش‌ آشنا شو چه‌ واجب چه‌ ممکن

عرض را که جوهر نباشد نباشد

پیامی‌ست این اعتبارات هستی

که هرجا پیمبر نباشد نباشد

از آن آستان خواه مطلوب همت

که چیزی بر آن در نباشد نباشد

ز اعداد خلق آن چه وامی‌شماری

اگر واحد اکثر نباشد نباشد

اثر نامدارست‌، ز آیینه مگذر

گرفتم سکندر نباشد نباشد

چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل

تو باش این و آن‌ گر نباشد نباشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

باید میان یاران ما و شما نباشد

بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است

کس عبب‌کس نبیند تا بی‌حیا نباشد

با هرکه هرچه‌گوبی سنجیده بایدت‌گفت

تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد

ابرام بی‌نیازان ذلت‌کش غرض نیست

گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد

از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید

نقشی‌که جوشد ازپا جز زیر پا نباشد

در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد

خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد

شمع بساط ما را مفت نفس‌شماری‌ ست

این یک دو دم‌تعلق آتش چرا نباشد

حرف زبان تحقیق بی‌نشئهٔ اثر نیست

درکیش ‌راستی‌ها تیر خطا نباشد

چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ‌ست

انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد

خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل

بیگانه‌اش مفهمیدگو آشنا نباشد

بیرون این بیابان پر می زند غباری

ای محرمان ببینید امید ما نباشد

شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز

مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد

فطرت نمی‌پسندد منظور جاه بودن

تا استخوان به مغز است باب هما نباشد

در مجلسی‌ که ‌عزت موقوف‌ خودفروشی‌ست

دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد

در صحبتی‌ که پیران باشند بی‌تکلف

هرچند خنده باشد دندان‌نما نباشد

جز عجز راست ناید از عاریت‌سرشتان

دوشی ‌که زیر بار است خم تا کجا نباشد

گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی‌ست

قصر فلک بلند است‌گر پشت پا نباشد

در محفلی‌که احباب چون و چرا فروشند

مگشا زبان‌ که شاید آنجا حیا نباشد

بیدل همان نفس‌وارما را به حکم تسلیم

باید زدن در دل هر چند جا نباشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

صبحی‌ که‌ گلت به باغ باشد

گل در بغل چراغ باشد

تمثال شریک حسن مپسند

گو آینه بی‌تو داغ باشد

ای سایه نشان خویش‌ گم‌ کن

تا خورشیدت سراغ باشد

آنسوی عدم دو گام واکش

گرآرزوی فراغ باشد

مردیم به حسرت دل جمع

این غنچه‌گل چه باغ باشد

گویند بهشت جای خوبی‌ست

آنجا هم اگر دماغ باشد

بیدل به امید وصل شادیم

گو طوطی بخت زاغ باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد

نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد

تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون

چه ظلم است اینکه‌ کس دور از تو با خو‌د آشنا باشد

ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن

که دارد دست شستن‌ گر همه آب بقا باشد

سراغ جلوه‌ای در خلوت دل می‌دهد شوقم

غریبم خانهٔ آیینه می‌پرسم‌کجا باشد

ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی

به اندوه‌کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد

مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا

نه‌شامت بی‌سحر جوشد نه‌زنگت‌بی‌صفا باشد

چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من

اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد

ز بس چون‌گل تنک‌کردند برک عشرت ما را

اگر رنگی پر افشاند شکست ‌کار ما باشد

به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت

کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد

ندارد هیچکس آگاهی از سعی ‌گداز من

همان بیرنگ می‌سوزد نفس درهرکجا باشد

پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی

سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد

تامل‌کن چه مغرور اقامت مانده‌ای بیدل

مبادا در نگین نامی‌که داری نقش پا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد

ندارد برگ ‌راحت هر که را در دیده خس باشد

ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن

کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد

درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی

نفس‌ هم ‌کم‌ خروشی‌ نیست‌ گر فریادرس باشد

نمی‌گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل

مرا درکوچه‌های‌زخم رنگ‌خون ‌عسس باشد

چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت

نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد

نبالیدیم بر خود ذره‌ای در عرض پیدایی

غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد

به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن

مقیم خانهٔ آیینه باید بی‌نفس باشد

چه لازم تنگ ‌گیرد آسمان ارباب معنی را

شکخ‌ما همان مضمورن‌که نتوان بست بس باشد

مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی

نفس پر می‌فشاند شاید آواز جرس باشد

شکست‌ رنگ امیدی‌ست ‌سر تا پای‌ ما بیدل

ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد

که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد

به منزل چون رسد سرگشته‌ای ‌کز نارساییها

بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد

تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن

که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌نفس باشد

در این محفل خجالت می‌کشم‌ از ساز موهومی

کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد

گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش

در این‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد

به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن

بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد

امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی

نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد

ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر

به روز ناتوانیها عصای شعله‌، خس باشد

ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر

همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد

به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل

مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد

دلی‌ دارد چه ‌مشکل‌ گر به دردی آشنا باشد

دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی

پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد

حریص ‌صید مطلب‌ راحت‌ از زحمت نمی‌داند

به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد

ز نان ‌شب ‌دلت ‌گر جمع گردد مفت ‌عشرت دان

سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد

زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد

مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد

نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا

تو می‌گنجی‌و بس‌،‌کر، در دل عشاق جا باشد

چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل

ازین آیینه بسیار است ‌گر حیرت‌نما باشد

جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری

تقاضای نگاهی‌ بر صف مژگان عصا باشد

در آن محفل‌ که تاثیر نگاهت سرمه افشاند

شکست‌ شیشه‌ همچون‌ موج گوهر بی‌صدا باشد

به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان

که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد

ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی

گر این ‌آیینه خون‌ گردد به یک رنگ آشنا باشد

ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل

چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد

کلفت هر دو جهان در گره ما باشد

صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم

خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد

گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا

نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد

جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن

وهم ‌گو در غم اندیشهٔ فردا باشد

زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ

شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد

پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل

گل این باغ محال است که رعنا باشد

مژه‌ای ‌گرم توان ‌کرد در این عبرتگاه

بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد

سعی واماندگی‌ام ‌کرد به منزل همدوش

گره رشته ره آبلهٔ پا باشد

به‌ گشاد مژه آغوش یقین انشا کن

جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد

عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست

خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد

بی ‌زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم

کف افسوس خموشی لب ‌گویا باشد

دل نداریم و همان بارکش صد المیم

زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد

بیدل آیینه‌ ی مشرب نکشد کلفت زنگ

سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

آن فتنه ‌که آفاقش شور من و ما باشد

دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد

بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود

نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد

راحت‌طلبی ما را چون‌ شمع به خاک افکند

این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد

گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی

آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد

بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن

عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد

نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا

غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد

کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن

بگذار که این پرواز در بال هما باشد

اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است

آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد

با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت

باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد

اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت

کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد

تحقیق ندارد کار با شبهه‌ تراشیها

در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد

اجزای جهان کل کیفیت‌ کل دارد

هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد

هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل

بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

 

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد

جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد

تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت

کف افسوس خموشی لب گویا باشد

گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد

گرد آسوده همان دامن صحرا باشد

بر دل سوخته‌ام آب مپاش ای نم اشک

برق این خانه مباد آتش سودا باشد

نارسایی قفس تهمت افسرده‌ دلی‌ست

مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد

طلب‌افسرده شود همت اگرتنگ فضاست

تپش موج به اندازهٔ دربا باشد

یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل

زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد

بگدازید که در انجمن یاد وصال

دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد

نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست

کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد

شعله‌ها زیرنشین علم دود خودند

چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد

تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل

من و چشمی‌ که به حیرانی خود وا باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 2:09 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455774
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث