به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هرجا نفسی هست ز هستی‌ گله دارد

دیوانه و هشیار همین سلسله دارد

پیچیده به پای طلبم دامن دشتی

کز آبله صد ریگ روان قافله دارد

معذورم اگر طاقت رفتار ندارم

چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد

بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست

از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد

بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت

چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد

محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم

این قافله یک لغزش پا راحله دارد

در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست

دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد

بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق

چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد

یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش

آفاق در آواز جرس قافله دارد

دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل

بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد

دیوانه هم از خار بیابان گله دارد

در عالم آسودگی از خویش روانیم

موج گهر از چیدن دامان گله دارد

چون اشک عرق‌ریز حجابم چه توان‌ کرد

مستوری عشق از من عریان‌گله دارد

آیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی

دریا عبث از شوخی توفان ‌گله دارد

دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد

از دست ادب چاک گریبان گله دارد

کو دل‌ که بدانم ز غمت ناله‌فروش است

کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد

ای بیخبر، ازکم‌خردان شکوه چه لازم

آدم نبود آنکه ز حیوان‌ گله دارد

در ساغر و مینای تهی ناله شراب است

مفلس همه از عالم سامان گله دارد

آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید

مشتاق تو از دیده حیران گله دارد

در نسخهٔ‌ کیفیت این باغ وفا نیست

مضمون‌گل از بستن پیمان‌گله دارد

مجبورفنا را چه خموشی چه تکلم

چندانکه نفس می‌زند انسان‌گله دارد

بیدل به هوس داغ محبت نفروزی

این شب‌که تو داری ز چراغان‌گله دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

از چرخ نه هر ابله و نادان‌گله دارد

جای‌.گله این است که انسان گله دارد

اسباب بر آزاده‌دلان سخت حجابی‌ست

نظاره ز جمعیّت مژگان‌ گله دارد

زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام

از وحشت دل طره جانان‌ گله دارد

بر وحشت اشکم تب وتاب مژه‌بار است

این موج ز پیچ و خم دامان ‌گله دارد

اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است

مکتوب من از شوخی عنوان‌گله دارد

ترسم شود آزرده زتاب نگه‌گرم

رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد

از طاقت داغم جگر شعله کباب ست

از آبله‌ام خار مغیلان‌گله دارد

اشک تپش آهنگ جنونم چه توان‌کرد

آسودگی از خانه به‌دوشان گله دارد

زنهار به خود نیز ترحم ننمایی

امروز در این انجمن احسان گله دارد

بیدل منم آن گوهر دریای تحمل

کز لنگر من شورش توفان‌گله دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

این دور، دور حیز است‌، وضع متی‌‌که دارد

باد بروت مردی غیر از سرین‌که دارد

آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث

غیر از دبر سرشتان سر بر زمین‌ که دارد

هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید

ای زیر خرسواران پالان و زین‌ که دارد

زاهد ز پهلوی ربش پشمینه می‌فروشی

بازار نوره‌ گرم است این پوستین‌ که دارد

رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه

امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد

بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی

جز دست خر در این عصر در آستین ‌که دارد

از منعمان ‌گدا را دیگر چه می‌توان خواست

تن داده‌اند بر فحش داد این‌چنین‌که دارد

خلقی وسیع‌ ‌خفته‌ست در تنگی سرینها

جز کام این حواصل دامن به چین‌ که دارد

یک غنچه صدگلستان آغوش می‌گشابد

مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد

از بسکه دور گردون گرداند طور مردم

تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد

ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال

یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد

آن خرقه‌ای‌که جیبش باب رفو نباشد

بردار دامنی چند آنگه ببین‌که دارد

در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست

لعل خوشاب باکیست در ثمین‌که دارد

جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست

ساق بلور بنما جنس گزین که دارد

سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور

کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد

بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر

لشکر عمود خواهد تا آهنین‌ که دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد

اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد

چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد

این ساغر حیرت صفت آبله دارد

شمشادقدان را به گلستان خرامت

موج عرق شرم به پا سلسله دارد

ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست

بی‌تیر،‌ کمان تو چه سود از چله دارد

برق عرق حسن‌فه زد شعله درتن باغ

گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد

سرتا قدم شمع غبارپی آه است

تنها رو شوق تو عجب قافله دارد

زنهار پی مشرب مجنون‌روشان ‌گیر

گر عافیتی هست همین سلسله دارد

آیینهٔ فولاد سیه ‌کردهٔ آهی‌ست

دلهای اسیران چقدر حوصله دارد

فرق عدم از هستی ما سخت محال است

از موج، شکستن چقدر فاصله دارد

دیگر به کجا می روی ای طالب آرام

گردون تپش‌آباد و زمین زلزله دارد

یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر

پای نفس من‌که ز دل آبله دارد

بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش

سامان پریشانی صد قافله دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد

ناسودن دست تو هزار آبله دارد

محمل‌کش مجنون‌روشان بی ‌سر و پایی‌ست

این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد

از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید

آفاق‌، شرر فرصت و، زاهد چله دارد

از خار کند شکوه ‌گل آبلهٔ من

آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد

یک نچه به صد رنگ‌گل‌افشان خیال ست

یکتایی او اینقدرم ده دله دارد

نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد

هشدار که پای تو همین آبله دارد

دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل

این آینه در آب شدن حوصله دارد

دور شکم اهل دول بین و دهل زن

کاین طایفه را تخم امل حامله دارد

هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد

عمری‌ست‌که آتش پی این قافله دارد

دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال

آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد

بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش

چون سرو ز آزادی غمها صله دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد

غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد

زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد

دهان غنچه‌ زان لعل شکرخا گفتگو دارد

در آن محفل‌که حیرت ترجمان راز دل باشد

خموشی دارد اظهاری‌ که گویا گفتگو دارد

ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق

فغان‌ گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد

خروشم درغمت با شور محشرمی‌زند پهلو

سرشکم‌بی‌رخت‌با جوش‌دریا گفتگو دارد

به چشم سرمه‌آلودت چه جای نسبت نرگس

ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد

تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل

همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد

برون‌از ساز وحدت‌ نیست ‌این کثرت‌نوایی ها

زبان موج هم در کام دریا گفت‌وگو دارد

ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می‌بینم

ز حرف لعل میگون ‌که مینا گفتگو دارد

لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش

چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد

ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل

زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد

کلاه‌آرای تسلیمم نمی‌زیبد غرور از من

سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد

غبار گردش چشمی‌ست سر تا پای ما بیدل

زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد

دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد

عدم‌ از سرمه ‌جوشانده‌ست‌ شور محفل امکان

تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد

جهان ‌بزمی‌ست‌، نفرین ‌و ستایش‌ نغمهٔ سازش

سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد

ز بس برده‌ست افسون امل از خود جهانی را

گر از امروز می‌پرسی ز فردا گفتگو دارد

ندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن

خجالت نقد بیکاری‌که با ما گفتگو دارد

نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر

به بزم ما قدح‌گوش است و مینا گفتگو دارد

اسیر تنگنای کلفتم از هرزه‌پروازی

غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد

سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن

ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد

نفس وحشت‌نگار گرد از خود رفتن است اینجا

صریر خامه‌ای در لغزش پا گفتگو دارد

اثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت

برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد

نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل

مگر لعلش‌که از شرح معما گفتگو دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

عدم زین بیش برهانی ندارد

وجوب است آنچه امکانی ندارد

گشاد و بست چشمت عالم‌آراست

جهان پیدا و پنهانی ندارد

دماغ ما و من بیهوده مفروش

خیال چیده دکانی ندارد

بخند ای صبح بر عریانی خویش

گریبان تو دامانی ندارد

کف خاک از پریشانی غبار است

به خود بالیدنت شانی ندارد

به نفی اعتبار اندیشه تا چند

شکست رنگ تاوانی ندارد

کسی جز شبهه از هستی چه خواند

سر این نامه عنوانی ندارد

چه دانشها که بر بادش ندادیم

جنون هم کار آسانی ندارد

مروت از دل خوبان مجویید

فرنگستان مسلمانی ندارد

ز اسباب نعیم و ناز دنیا

چه دارد کس گر احسانی ندارد

درین وادی همه‌ گر خضر باشد

ز هستی غیر بهتانی ندارد

خیال زندگی دردی‌ست بیدل

که غیر از مرگ درمانی ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

 

حرص اگر بر عطش غلو دارد

شرم آبی دگر به جو دارد

گوشهٔ دامن قناعت گیر

خاک این وادی آبرو دارد

خار خار خیال پوچ بلاست

آه زان دل که آرزو دارد

نیست این بحر بی شنای حباب

سر بی‌مغز هم‌کدو دارد

رنگ گل بی ‌تو بی ‌دماغم کرد

خون این زخم تازه بو دارد

دست می‌باید از جهان شستن

رفع آلایش این وضو دارد

ساز اقبال بی شکستی نیست

چیستی اعتبار مو دارد

بی‌رواج جهان عنصری‌ایم

جنس ما گرد چارسو دارد

اوج بنیاد ما ، نگونساری‌ست

موی سر، سوی خاک رو، دارد

از نفس رست و رفت به باد

ریشهٔ ما همین نمو دارد

برکه نالد نیاز ما یارب

دادرس پر به ناز خو دارد

خاک ناگشته پاک نتوان شد

زاهدان‌! آب هم وضو دارد

هرکجاییم زین چمن دوریم

ما و من رنگ و بوی و دارد

بیدل این‌حرف و صوت چیزی‌نیست

خامشی معنی مگو دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4521233
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث