به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد

حلاوت‌خانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد

درین‌بزم‌کدورت‌خیز، عشرت‌چه‌، حلاوت کو

بقدر موج می اینجا جبین جام‌، چین دارد

به محویت محیط هرچه خواهی می‌توان ‌گشتن

فلکها فرش آن آیینه ‌کز حیرت نگین دارد

نفس‌در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را

رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد

کباب پهلوی آن بسملم‌ کز نقش عشرتها

خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد

نمی‌چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی

د‌رین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاک‌بین دارد

خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت

شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد

مشو مغرور تمکین در تعلق‌زا جسمانی

که‌ گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد

بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم

مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد

هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا

تو خواهی نوحه‌کن خواهی ترنم‌، دل همین دارد

به‌حیرت‌کوش نه‌ کز پردهٔ دل واکشی رمزی

زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد

به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی

ضعیفی تا کجا ما را ندامت‌آفرین دارد

اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را

قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد

شکفتن نیست در عالم به‌کام هیچکس بیدل

چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

قدح، می بر ‌کف است‌ و شمع‌، گل در آستین دارد

در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد

به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری کن

نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد

به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم

که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد

نفس تا در جگر باقی‌ست از آفت نی‌ام ایمن

که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد

ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت

ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد

گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر

کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد

لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی

چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد

ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم

درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد

سزاوار خطایی هم نی‌ام از ننگ بیقدری

به حالم نسبت نفرین‌، غرور آفرین دارد

رهایی نیست ما را از فلک بی‌خاک گردیدن

به هرجا دانه‌ای هست آسیا زیر نگین دارد

به دوش سجده از خود می‌روم تا آستان او

به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد

سرشکم‌، دود آهم‌، شعله‌ام‌، داغ دلم بیدل

چو شمع‌از حاصل‌هستی‌سراپایم همین دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

نفس به غیر تک و پوی باطلی‌ که ندارد

دگرکجا بردم جز به منزلی‌که ندارد

به باد هرزه‌دوی داد خاک مزرع راحت

دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد

به یک دو قطره‌که‌گوهر دمانده است تأمل

محیط خفته در آغوش ساحلی‌که ندارد

بپوش دیده و بگذر که‌ گرد دشت تعلق

هزار ناقه نشانده‌ست در گلی که ندارد

بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن

همین شکستن رنگ است مشکلی‌که ندارد

عرق ذخیره نماید به بارگاه‌کریمان

زبان جرات اظهار سایلی که ندارد

به غیرتهمت خونی‌که نیست در رک بسمل

چه بست وهم به دامان قاتلی‌که ندارد

در این رباط‌ کهن خواب ناز برده جهان را

به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد

غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را

مپوش چشم ز لیلی به محملی‌که ندارد

هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین

جهان به خود طرف است از مقابلی‌که ندارد

نفس‌گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن

خیال پا نکشید آخر از گلی ‌که ندارد

به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان

به خلوتی‌که ندیده است و محفلی‌که ندارد

غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا

چها نمی‌کشد این بیدل از دلی که ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد

کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد

هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود

به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد

چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران

ز ناخن المی سینه خستنی ‌که ندارد

سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد

ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد

گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا

به بال دعوی از خویش رستنی ‌که ندارد

اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی

بر این دکان هوس دل نبستنی ‌که ندارد

به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل

تعلقی که نبودش‌، گسستنی که ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

خامش‌نفسی خفت گوینده ندارد

لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد

پرواز رسایی‌ که بنازیم به جهدش

چون رنگ به غیر از پر برکنده‌ ندارد

خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی

بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد

معیارتک و تاز من و ما ز نفس‌گیر

جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد

موج و کف دریای عدم سحرنگاری‌ست

نادار همه دارد و دارنده ندارد

از دلق گشودیم معمای قلندر

پوشیدگی این است‌که‌ کس ژنده ندارد

سیر خم زانو به هوس جمع نگردد

نامحرم معنی سر افکنده ندارد

همواری و صحرای تعین چه خیال است

این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد

زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست

آن‌‌یست‌که صد جامهٔ زببنده ندارد

معشوق مزاجی‌ست ‌که این باغ تجدد

یک ربشه به جز سرو خرامنده ندارد

جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا

موج گهر اجزا‌ی پراکنده ندارد

بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن

من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد

به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد

بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها

هزار بام تعین به یک هواکه ندارد

ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت

به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد

فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو

ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد

جهان عالم امکان گرفته و هم تلق

نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد

در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت

جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد

غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد

به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد

به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم

بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد

پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت

به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد

کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون

مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد

کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی

برو که نیست درین آستان بیا که ندارد

چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل

نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

نامم هوس نگین ندارد

نظمم چو نفس زمین ندارد

همت چه فرازد از تکلف

دامان سپهر چین ندارد

هستی جز شبهه نیست لیکن

بر شبهه کسی یقین ندارد

در طبع لئیم شرم‌ کس نیست

خست عرق جبین ندارد

هرچند به دامنش بپوشی

دست کرم آستین ندارد

درد وطن ازشکسته دل پرس

چنی جز مو ز چین ندارد

هر سو نظر افکنی اسیریم

صیادی ما کمین ندارد

خود خصم خودیم ورنه‌گردون

با خلق ضعیف‌ کین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست

فرصت دم واپسین ندارد

عیش و الم از تو پیش رفته‌ست

فرصت دم واپسین ندارد

ما و تو خراب اعتقادیم

بت‌، کار به کفر و دین ندارد

تعداد به عالم احد نیست

او در هرجاست این ندارد

هر جلوه ‌که ناگزیر اویی

خواهی دیدن ببین ندارد

شوقی‌ست ترانه‌سنج فطرت

بیدل سر آفرین ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد

سری‌ که غیر هوا پشم درکلاه ندارد

دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد

سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد

قسم به جوهر بی‌ربطی نیاز و تعین

که هرکه را جگری داده‌اند آه ندارد

ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم

که‌ گر همه دلش افتد به‌ کف نگاه ندارد

حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا

که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد

نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد

سراسر دو جهان منزل است‌، راه ندارد

چو چشم از مژه غافل ‌مشو که هیچ کس این جا

به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد

مباش بیخیر از برق بی‌امان دمیدن

که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد

اگر ز محکمهٔ‌ عدل دادخواه نجاتی

دو لب به مهر رسان دعویت‌ گواه ندارد

بساط‌ حشر که خورشید فضل‌ می‌دمد اینجا

تو سایه‌ گر نبری نامهٔ سیاه ندارد

ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت

که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد

ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد

بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد

نفس تظلم آوارگی ‌کجا برد آخر

ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد

به غیر داغ‌ که پوشد چو شمع بیدل ما را

که پای تا به سرش غیر یک ‌کلاه ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

سعی نفس جز شمار گام ندارد

قاصد ما نامه و پیام ندارد

هر سر و چندین‌ جنون هواست د‌‌ر اینجا

منزل کس احتیاج بام ندارد

این علما جمله تابع جهلایند

پختگی اقبال طبع خام ندارد

بی‌سروپا می‌رویم حاصل ماکو

سبحهٔ ریگ روان امام ندارد

خواه بنالیم و خواه بال فشانیم

صید گرفتار شوق دام ندارد

گر همه عنقا شویم حاصل ما کو

نقش نیگن خیال نام ندارد

سجده خاک‌ست اوج عزت گردون

خواجه چه دارد اگر غلام ندارد

نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است

مفت دماغی ‌که جز زکام ندارد

تا به دلت‌ کین ‌کس بود مژه مگشا

تیغ غضب جز حیا نیام ندارد

سوخت دل اما نکر‌د آینه روشن

حیف چراغی‌ که هیچ شام ندارد

خواه نفس‌ گوی خواه عمر گرامی

شاهد ما غیر یک خرام ندارد

عالم بیچارگیست پیش که نالیم

عشق مکافات و انتقام ندارد

طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل

بگذر ازین بازیی تمام ندارد

بیدل‌ازین‌ما ومن‌خموشی‌ات‌اولی‌ست

هستی ما جز صدای جام ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

 

اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد

درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد

گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان

سعی هما بلندی پیش مگس ندارد

خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند

خر گر فسار گم ‌کرد سگ هم مرس ندارد

ای برک‌گل بلند است اقبال پایبوسش

رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد

درگلشنی‌که ما را دادند بار تحقیق

صبح بهار هستی بوی نفس ندارد

تا ناله‌وار گاهی‌زین تنگنا برآییم

افسوس دامن ما، چین ففس ندارد

بر حال رفتگان‌ کیست تا نوحه‌ای ‌کند سر

این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد

تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید

اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد

گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم

بی‌وهم تحت‌ و فوقیم‌، دل پیش‌ و پس ندارد

سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز

تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد

بر فرصتی که نامش هستی‌ست دامن‌افشان

بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 1:19 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445315
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث