به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد

گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد

جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب

این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد

تا فکرکفر و دین‌ است چندین‌ شک و یقین است

گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد

ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا

ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد

جز سعی بی‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست

بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد

گر پیرم درین باغ از شرم لب ‌گشاید

گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد

زانوپرستی‌ام را با صد بهار ناز است

شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد

عریانی اعتباری‌ست‌،‌افلاسن هم شعاری‌ست

دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد

دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند

گر با کریم شرمیست پیش‌گدا نخندد

ای‌کارگاه عبرت انجام عمر پیریست

قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد

چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر

نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد

زان چهرهٔ عرقناک بی‌پردگی چه حرفست

آن‌گل‌که آبیارش باشد حیا نخندد

پاس حضور الفت از عالمیست‌کانجا

گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد

هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد

بیدل‌شکستن رنگ برروی ما نخندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد

تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد

بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم

اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد

یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد

دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد

جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد

آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد

یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست

چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد

یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید

چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد

افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو

سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد

از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو

کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد

آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان

یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد

از خجلت بیدردی داغ است سراپایم

مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد

بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند

در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد

حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد

ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی

سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد

مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد

سراپایم عرق آیینهٔ دیدار می‌بندد

بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد

که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد

نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم

دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد

در آن محفل‌که من حیرت‌کمین جلوهٔ اویم

فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد

به رعنایی چو شمع‌ ازآفت شهرت مباش ایمن

رگ ‌گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد

چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن

در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد

زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان

کزین تار این‌ گره چون باز شد دشوار می‌بندد

اسیر مشرب موجم‌ کزان مطلق عنانیها

گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد

به ‌مخموری ‌ز سیر این ‌چمن غافل‌ مشو بیدل

که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

چشم تو به حال من‌ گر نیم نظر خندد

خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد

تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من

از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد

در کشور مشتاقان بی‌پرتو دیدارت

خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد

دل می‌چکد از چشمم چون ابر اگر گریم

جان می‌دمد از لعلت چون برق اگر خندد

با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی

باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد

در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست

صدکوه به خود بالد تا موی‌کمر خندد

در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست

کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد

سامان ‌طرب سهل ‌است زین نقش ‌که ما داریم

صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد

هر شبنم از ا‌بن ‌گلشن تمهید گلی دارد

با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد

از سعی هوس بگذر بیدل‌ که درین‌ گلشن

گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

باز بیتابی‌ام احرام چه در می‌بندد

کز غبارم نفس صبح ‌کمر می‌بندد

فکر جولان‌ همه تشویش عبارت‌ سازی‌ ست

فطرت آبله مسضمون دگر می‌بندد

غیر دل‌ گوشهٔ امنی‌ که توان یافت‌ کجاست

به چه امید نفس رخت سفر می‌بندد

عرض‌جوهر ندهی‌، بی‌حسدی‌نیست‌فلک

ورنه چون آینه دستت به هنرمی‌بندد

نی دلیل است که این هرزه‌ درایان طلب

بال و پر ریختن ناله شکر می‌بندد

ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا

آسمان سنگ به دامان شرر می‌بندد

وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست

صبح از دامن افشانده نظر می‌بندد

تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن

باخبر باش که افسانه نظر می‌بندد

عجزم از سعی وفا جوهر طاقت‌ گل ‌کرد

آب درکسوت یاقوت جگر می‌بندد

کسب‌ جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است

تنگی قافیهٔ موج گهر می‌بندد

شمع این محفلم از داغ دلم نیست‌ گزیر

آنچه در پا فکنم عجز به سر می‌بندد

ناله‌ام داغ شد از بی ‌اثریها بیدل

تیغ چون منفعل افتاد سپر می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد

ز موج‌ گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد

چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت

تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد

سجودی می‌برم چون سایه‌ کلک آفرینش را

که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می‌بندد

گرفتم تاب آغوشت ندارم‌،‌ گردش چشمی

تمنا نقش امیدی به این پرگار می‌بندد

بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا

دو روزی خون ما هم ‌گل به‌ دست یار می‌بندد

به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی

گره در نیشکر پیش قدت زنّار می‌بندد

ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل

ندامت نغمه‌ساز عبرتی‌ کاین تار می بندد

به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن

ز شبنم ‌گلشن ما رخنه بر دیوار می‌بندد

نمی‌باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل

شکوه برق این وادی مژه ناچار می‌بندد

گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم

شکست دل پر طاووس بر منقار می‌بندد

به‌این‌شوقی‌که‌من‌چون‌گل‌به‌پیراهن نمی‌گنجم

سر گرد سرت گردیدنم دستار می‌بندد

ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل

تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد

به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم

گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد

به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل

گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد

به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد

خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد

ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را

به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد

جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان

که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد

جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا

که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد

جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل

حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد

به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم

مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد

وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم

حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد

ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل

پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد

ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد

نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت

گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد

زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری

چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد

دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی

هزار بار نمودند امتحان که نبندد

خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت

اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد

به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم

تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد

دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش

حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد

بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا

در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد

لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی

چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد

خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم

ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد

همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن

توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد

جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل

حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد

حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد

تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم

که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد

تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را

به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد

به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن

سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد

به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی

درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد

خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل

به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد

گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی

درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد

قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی

قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد

نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم

جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد

عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم

علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد

اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل

به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

 

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد

طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن

مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد

به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را

که‌ چون صیقل‌ زدی‌ صد زنگ ‌تهمت بر صفا بندد

سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد

نچینی پیش خود سنگی‌ که راه آشنا بندد

غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا

چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس‌ راه صدا بندد

فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش

عرقها خشک ‌گردد تا پر این آسیا بندد

گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها

کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد

تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد

که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد

لب اظهار یکسر سر به‌ مُهر عبرت است اینجا

عرق هر عقده ‌کز مطلب ‌گشایم بر حیا بندد

جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد

مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد

به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم

که ‌گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد

بهشتی‌ نیست‌ چون ‌آیینه ‌بیدل حسن‌ خودبین را

خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4515255
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث