به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد

بیاض صفحهٔ ‌کافور را در مشک تر پیچد

گهی چون طفل اشک‌من درآغوش نگه غلتد

گهی چون سبزهٔ ‌مژگان به ‌دامان نظر پیچد

اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را

چو زلف‌خود سر هر مو ز صدجا بیشترپیچد

به ‌گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل ‌گوهر

به وقت خامشی موج‌ گهر را درشکر پیچد

نخیزم چون غبار از راه او بیدل که می‌ترسم

عنان توسن ناز از طریق مهر درپیچد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد

طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد

به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت

هوای طره‌ات جای نفس بر دل مگر پیچد

گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را

گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد

ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن

گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد

شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی

غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد

جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری

گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد

امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را

غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد

ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان

همه دام است اگر این رشته‌ها بر یکدگر پیچد

نزاکت‌گاه نازکیست یارب کلک تصویرم

دو عالم رنگ‌ گرداند سر مویی اگر پیچد

به رنگ شمع مجنون‌ گرفتار دلی دارم

که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد

به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل

که ترسم‌ گردش رنگت عنان ناز درپیچد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

جنون اندیشه‌ای بگذار تا دل بر هنر پیچد

به‌دانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد

حصول ‌کام با سعی املها برنمی‌آید

عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد

نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم

که ‌دل ‌هم قطره‌ اشکی‌ گردد و بر چشم تر پیچد

ز آغوش نقابش تا قیامت‌ گل توان چیدن

اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد

تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر

لبی‌کز خامشی موج‌گهر را در شکر پیچد

صدای تیغ او می‌آید از هر موج این دریا

در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد

نفس هم برنمی‌دارد دماغ صبح نومیدی

دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد

خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش

که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد

به رنگ‌گردباد آن به‌که وحشت‌پرور شوقت

بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد

چه امکان‌ست طی‌گردد بساط‌حسرت عاشق

چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد

تعین هرچه باشد خجلت دون‌همتی دارد

به‌ کوتاهی‌ست‌ میل ‌رشته‌بر خود هر قدر پیچد

کسی بیدل به سعی‌وحشت از خود برنمی‌آید

ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد

گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد

حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق

اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد

رعونت است‌که چون شمع می‌کشد ته پایت

به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد

مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش

اگر به‌گوش حیا نالهٔ سپند نیفتد

سفاهت است‌کرم بی‌تمیز موقع احسان

گشاده دست و دل آن به‌که هرزه‌خند نیفتد

ز فکرکینه ندارد گزیر طینت ظالم

چه ممکن است حسد در چی‌که‌کند نیفتد

چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی

که تا ابد اگرش برزمین زنند نیفتد

مباد کام کسی بی‌نصیب لذت معنی

تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد

به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم

نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد

گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل

چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد

گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد

گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن

بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد

چو بوی‌گل وداع کسوت‌هستی‌ست اظهارت

سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد

به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را

که درآغوش‌چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد

بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم

در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد

غرور هستی‌ و فکر حضور حق‌خیال است این

سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد

برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی

تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد

ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید

که بال‌افشانی عنقا در این‌گلشن نمی‌گنجد

تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه

در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد

ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن

که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد

درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی

به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی‌گنجد

دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل

به غیر از عکس درآیینه روشن نمی‌گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

دب چه چاره‌کند چون فضول افتد

بجای عذر دل آورده‌ام قبول افتد

به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک

مبادکس به غبار دل ملول افتد

ترحم است برآن طایر شکسته قفس

که همچو شمع پرافشانی‌اش به نول افتد

ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد

چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد

به‌کارگاه هوس از ستم شریکی چند

قیامت است‌که آتش به دشت غول افتد

ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب

که هر چه ‌گل ‌کند از ابر بر فصول افتد

خرد ودیعت اوهام برنمی‌دارد

به رنج بار امانت مگر جهول افتد

چو موج ‌گوهرم از دل ‌گذشتن آسان نیست

چو رشته خورد گره‌ کوتهی به طول افتد

سری کشیده‌ای آمادهٔ گریبان باش

به پایه‌ای نرسیدی که بی‌نزول افتد

مباز بیدل از اوهام نقد استغنا

مرادکوکه‌کسی در غم حصول افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد

همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد

دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم

اگر بر بوی‌گل پا می‌نهم بر خار می‌افتد

جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان

ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می‌افتد

متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من

همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می‌افتد

مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان

اگر بر سنگ افتد سایه بی‌آزار می‌افتد

قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را

ز خود هم می‌رمد گر سبحه بی‌زنار می‌افتد

نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می‌باشد

نگاه دانه پیش از ر‌یشه بر منقار می‌افتد

نشاید نکته‌سنجان را زبان در کام دزدیدن

نوا در سکته میرد چون گره در تار می‌افتد

مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص‌پی

که زیر پا سراپای تو با دستار می‌افتد

ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو

به دوش این بار چون برداشتی دشوار می‌افتد

قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم

چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می‌افتد

دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل

جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می‌افتد

گره از دانه چون واشد به دام ریشه می‌افتد

دو تا شو در خیال او که سعی‌ کوهکن اینجا

کشد تا صورت شیرین به پای تیشه‌ می‌افتد

ندارد محفل دیر و حرم پروانه‌ای دیگر

به‌ هر آتش همان یک شوق حسرت‌پیشه‌ می‌افتد

ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل

که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می‌افتد

ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم

که هر جا می‌روم راهم همان در بیشه‌ می‌افتد

بنای عشق تعمیر هوسها برنمی‌دارد

نهال شعله‌ گر آبش دهی از ریشه می‌افتد

به این‌ کلفت نمی‌دانم‌ که بست اجزای مضمونم

که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه می‌افتد

تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را

چو دل آیینه ‌گردد پر تماشا پیشه می‌افتد

به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد

شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می‌افتد

جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری

به‌ شمعی می‌رسد، چون آتش اندر بیشه‌ می‌افتد

چنان در بیستون سینه‌ گرم‌ کاوشم بیدل

که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میا‌فتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد

به خاک تا نگرد چشم خم به‌گردنش افتد

خوش است ناز تجرد به دیده‌های نفروشی

خجالت است‌که عیسی نظر به سوزنش افتد

غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم

که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد

درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر

دمی‌که نوبت دندان به دل فشردنش افتد

به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا

گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد

کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت

مباد چین سر آستین به دامنش افتد

وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد

قیامت‌است اگر چشم کس به رفتنش افتد

به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید

غلط به سرمه‌کند چون نگاه بر منش افتد

ز نام جاه حذرکن مباد نقش نگینش

به نقب قبرکشد تا هوس به‌کندنش افتد

اراده شکوهٔ دل نیست لیک ربشهٔ الفت

ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمن‌اش افتد

به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل

که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:06 PM

 

به روی آن جهان جلوه‌، یک عالم نقاب افتد

که چشم خیره‌بینان در خیال آفتاب افتد

بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتایی

کتان چندان‌که بارش بگسلد در ماهتاب افتد

مریض عشق تدبیر شفا را مرگ می‌داند

ز بیم‌ سوختن حیف ‌است اگر آتش ‌در آب افتد

دماغ لغزش مستان خجل شد ازفسردنها

نگاهش‌مایل‌شوخی‌ست‌یارب در شراب‌افتد

فسون گریهٔ عشاق تاثیر دگر دارد

به فریاد آرد آتش را سرشکی‌ کز کباب افتد

درافتادن به روی یکدگر دور است از آگاهی

ز مژگان هم اگر این اتفاق افتد به خواب افتد

کمال فطرت از سعی ادب غافل نمی‌باشد

به‌ضبط خویش افتد هرقدر در رشته‌تاب افتد

به افسون قبول خلق تاکی هرزه‌گو باشم

اگر حرفم به خاک افتد دعاها مستجاب افتد

در آن وادی ‌که من از شرم رعنایی عرق دارم

چو ابر از خاک ‌هر گردی که‌ برخیزد در آب‌ افتد

نمی‌جوشند گوهرطینتان با موج این دریا

برون می‌افتد از خط نقطه‌ای‌کان انتخاب افتد

به خود پرداختن هم بر نمی‌دارد دماغ اینجا

صفای طبع انسانی‌که در فکر دواب افتد

چه امکان‌ست بی‌تاثیری افسون محبت را

پر پروانه‌ گر بالین‌ کنی آتش به خواب افتد

به این هستی ز اسباب دگر تهمت مکش بیدل

نفس‌کم‌نیست آن‌باری‌که بر دوش حباب افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 26 اردیبهشت 1396  - 12:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426266
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث