به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ناله‌ها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست

آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست

امتحان صد بار طی‌کرد از زمین تا آسمان

هیچ جا چون ‌گوشهٔ بی‌مطلبی دلخواه نیست‌

عالمی چون موج گوهر می‌رود غلتان ناز

پیش پای ما تأمل ‌گر نباشد چاه نیست

هرچه را از دور می بینی سیاهی می‌کند

سعی بینش‌گر قریب افتدکلف در ما یست

در عملهایی‌ که جز خجلت ندارد شهرتش

کم مدان آگاهی‌ات ‌گر دیگری آگاه نیست

هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی

هرکجا باشی ‌کسی‌ غیر از خودت ‌همراه نیست

بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن

آینه‌گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست

چشم‌بند عر‌صهٔ یکتایی ام ‌دیوانه کرد

هر چه می‌بینم غبار لشکر است و شاه نیست

در عدم هم ‌گرد حسرت های د‌ل پر می‌زند

من رهی دارم ‌که ‌گر منزل شوم‌ کو‌تاه نیست

از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن

بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست

اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است

دستگاه مفلسی خفّت‌کش افواه نیست

نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش

بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست

هرکجا جزویست ‌در آغوش کل ‌خوابیده است

دشمن ‌کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست

وحدت‌ آهنگان رفیق کاروان غیرتند

آنکه با ما می‌رود با هیچکس همرا نیست

بیدل از افسانه‌پردازان این محفل مباش

شمع ‌را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

غنچه در فکر دهانت ‌گوشه‌گیر خسته‌ای‌ست

گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بسته‌ای‌ست

نسبت خاصی‌ست اهل عشق را با جور حسن

زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوسته‌ای‌ست

چرب و نرمی درکلام عاشقان پرورده‌اند

نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پسته‌ای‌ست

سرکشان از قید دام خاکساری فارغند

از کمان طوق قمری سرو تیر جسته‌ای ‌ست

نخلبند گلشنم یارب خیال روی‌کیست

هر نگه‌امشب به‌چشمم‌رشتهٔ گلدسته‌ای‌ست

بحر موزونی ز طبعم باز توفان می‌کند

هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجسته‌ای ا‌ست

بوی ‌گل را التفات غنچه زندان است و بس

خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابسته‌ای‌ست

بسکه وحشت محمل عیش بهاران می‌کشد

رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشسته‌ای‌ست

بی‌بلایی نیست از هرجا تراود بوی درد

در نقاب پردهء این سازها دلخسته‌ای‌ست

ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست

گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهسته‌ای‌ست

دردمندی لازم دست تهی افتاده است

شیشه تا خالی نمی‌گردد دل نشکسته‌ای‌ست

بسکه بیدل کلفت‌اندود است گلزار جهان

بوی‌ گل در دیده‌ام دود ز آتش جسته‌ای‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

حیرت دمیده‌ام گل داغم بهانه‌ای‌ست

طاووس جلوه‌زار تو آیینه خانه‌ای‌ست

غفلت نوای حسرت دیدار نیستم

در پردهٔ چکیدن اشکم ترانه‌ای‌ست

درد سر تکلف مشاطه بر طرف

موی میان ترک مرا بهله شانه‌ای‌ست

حسرت‌کمین وعدهٔ وصلی‌ست حیرتم

چشم به هم نیامده‌گوش فسانه‌ای‌ست

ضبط نفس نوید دل جمع می‌دهد

گر فال‌کوتهی زند این ریشه دانه‌ای‌ست

زین‌بحر تاگهر نشوی نیست رستنت

هر قطره را به خویش رسیدن‌کرانه‌ای‌ست

مخصوص نیست‌کعبه به تعظیم اعتبار

هرجا سری به‌سجده رسید آستانه‌ای‌ست

آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز

منظور این و آن نشدن هم نشانه‌ای‌ست

دریاد عمر رفته دلی شاد می‌کنم

رنگ پریده را به خیال آشیانه‌ای‌ست

بیدل ز برق وحشت آزادی‌ام مپرس

این شعله را برآمدن از خود زبانه‌ای‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

بی‌توام جای نگه جنبش مژگانی هست

یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست

کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام

گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست

عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست

بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست

زندگی بی‌المی نیست بهار طربش

زخم تا خنده‌فروش است نمکدانی هست

تا به‌کی زیر فلک داغ طفیلی بودن

نبری رنج‌ در آن خانه‌که مهمانی هست

محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد

جلوه کم نیست اگر دیدهٔ‌حیرانی‌هست

غنچهٔ این چمنی‌، کلفت دلتنگی چند

ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست

نخل پرواز شکوفه‌ست امید ثمرش

نعمت آماده‌کن ریزش دندانی هست

عذر بی‌دردی ما خجلت ما خواهد خواست

اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست

جرأ‌تی‌کوکه به رویت مژه‌ای بازکنم

چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست

زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت

که به هرگل اثر دستی و دامانی هست

گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود

در شبستان عدم نیز چراغانی هست

نشوی منکر سامان جنونم بیدل

که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست

جوهر ندهی عرض‌که پر آبله‌ روییست

دل را به هوس قابل تحقیق میندیش

این حوصله‌مشرب قدحی‌نیست سبوییست

از خویش برآ شامل ذرات جهان باش

هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست

بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی

جز جامهٔ عر-‌بان تنی این جمله رتیست

پیداست‌که تا چندکند ناز طراوت

این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست

زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی

تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست

غافل مشو از ساز عبارات و اشارات

هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست

جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی

بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست

خشکی نکند ریشه به‌ گلزار محبت

هرسبزه‌که دیدیم چومژگان لب جوییست

دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود

تا خاک تو بر باد نرفته‌ست وضوییست

هرچند عبارت همه اعجاز فروشد

تا لب به خموشی ندهی بیهده‌ گوییست

بیدل نکنی دعوی شوخی‌که درین باغ

پامال خرام هوس است آنچه نموییست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست

عشق را با دل سودازده‌ام‌‌کاری هست

کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست

در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست

خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا

هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست

خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز

دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست

ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست

تانفس هست حضور رسن و داری‌هست

ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد

از مروت مگذر خاطر بیماری هست

باعث قتل من از لاله‌رخان ‌هیچ مپرس

اینقدر بس‌، که بگویند گنهکاری هست

آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست

شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست

زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند

که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست

به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد

طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست

بارب از پرتو دیدار نگردد محروم

محفل حیرت ما آینه مقداری هست

عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد

تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست

همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید

اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست

تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل

در خیال خط او سایهٔ دیواری هست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 3:05 PM

 

ادب اظهارم و با وصل توام‌کاری هست

عرض آغوش ندارم دل افگاری‌هست

نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما

سبحه‌گر خاک شود رشتهٔ زناری هست

با همه‌کلفت دوری به همین خرسندیم

که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست

پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا

یاد ویرانی از آن نیست‌که معماری هست

دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد

عکس‌کم نیست‌گراز آینه آثاری هست

ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط

سرخورشید هم امروزبه دیواری هست

ای دل از مهر رخ دوست چراغی به‌کف آر

کزخم زلف به راه تو شب تاری هست

اشک‌گل شکند از جنبش مژگان ترم

غنچه‌ام درگرو سرزنش خاری هست

زندگی خرمن ما را چه‌کم ازبرق فناست

رنگ‌گل هم به چمن آتش همواری هست

جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم

بال اگر نیست ندامت‌زده منقاری هست

عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد

هرکجا معرکه‌ای هست جگرداری هست

ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل

کاین‌گره دادن او را به میان تاری هست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

دل از ندامت هستی‌، مکدر ا‌فتاده‌ست

دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتاده‌ست

درین بساط‌، تنزه کجا، تقدس‌کو

مسیح رفته و نقش سم خر افتاده‌ست

مرو به باغ‌که از خنده‌کاری‌گلها

درین هوسکده رسم حیا برافتاده‌ست

فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر

بلندی سر این بام بر در افتاده‌ست

به هرطرف نگری خودسری جنون دارد

جهان‌خطی‌ست که بیرون‌مسطر افتاده‌ست

به غیر چوب زمینگیری از خران نرود

عصاکجاست‌که واعظ ز منبر افتاده‌ست

نرفت شغل‌گرفتاری از طبیعت خلق

قفس شکسته به آرایش پر افتاده‌ست

کسی به منع خودآرایی‌ات ندارد کار

بیا که خانهٔ آیینه بی‌در افتاده‌ست

سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه

ز بی‌نمی چقدر چشم ما تر افتاده‌ست

به عافیت چه خیال است طرف بسش ما

مریض عشق چوآتش به بسترافتاده‌ست

فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود

محیط در عرق سعی گوهر افتاده‌ست

توهم به حیرت ازبن بزم صلح‌کن بیدل

جنون حسن به آیینه‌ها درافتاده‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

همچو شبنم ادب آیینه زدودن بوده‌ست

به هم آوردن خود چشم‌ گشودن بوده‌ست

به خیالات مبالید که چون پرتو شمع

کاستن توأم اقبال فزودن بوده‌ست

مزرع‌ کاغذ آتش زده سیراب‌ کنید

تخمهایی‌که هوس کاشت درودن بوده‌ست

کم و بیش‌ آبله سامان تلاش هوسیم

دسترنج همه‌ کس درخور سودن بوده‌ست

غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن‌ کرد

آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوده‌ست

سرمه انشایی خط پرده‌در معنیهاست

خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بوده‌ست

موج این بحر نشد ایمن از اندوه‌ گهر

خم دوش مژه از بار غنون بوده‌ست

با همه جهل رسا در حق دانایی خویش

حرف پوچی که نداریم ستودن بوده‌ست

زین کمالی که خجالت‌کش صد نقصان است

جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوده‌ست

غیر تسلیم درین عرصه ‌کسی پیش نبرد

سر فکندن به زمین‌ گوی ربودن بوده‌ست

تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر

ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوده‌ست

ساز بزم عدمم لیک نوایی‌ که مراست

نام بیدل ز لب یار شنودن بوده‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

چون شمع اگر خلق پس و پیش‌گذشته‌ست

تا نقش قدم پا به سر خویش‌گذشته‌ست

در هیچ مکان رام تسلی نتوان شد

زین بادیه خلقی به دل ریش‌گذشته‌ست

گر راهروی براثر اشک قدم زن

هستی‌ست خدنگی که ز هرکیش گذشته‌ست

شاید ز عدم گل کند آثار سراغی

ز دشت غبار همه‌کس پیش‌گذشته‌ست

هر اشک‌که‌گل‌کرد ز ما و تو به راهی‌ست

این آبله‌ها بر سر یک نیش‌گذشته‌ست

روز دو دگر نیز به‌کلفت سپری‌گیر

زین پیش هم اوقاف به تشویش‌گذشته‌ست

شیخان همه آداب خرامند ولیکن

زین قافله‌ها یکدو قدم ریش‌گذشته‌ست

آدمگری از ریش بیاموزکه امروز

هر پشم ز صد خرس‌و بز و میش‌گذشته‌ست

ی پیر خرف شرم‌کن از دعوی شوخی

عمری که‌کمش می‌شمری بیش‌گذشته‌ست

زین بحرکه دور است سلامت زکنارش

آسوده همین کشتی درویش گذشته‌ست

سرمایه هوایی‌ست چه دنیا و چه عقبا

از هرچه نفس بگذرد از خویش‌گذشته‌ست

بیدل به جهان‌گذران تا دم محشر

یک قافله آینده میندیش گذشته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421178
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث