به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشته‌ست

آ‌سمان را هم‌ که می‌بینی زمین برداشته‌ست

حق سعی ریشه بسیار است بر نخل بلند

پای درگل رفته ما را اینچنین برداشته‌ست

کوشش بیهوده خلقی را به‌ کلفت غوطه داد

موج در خورد تلاش‌، از بحر، چین برداشته‌ست

تا نفس زد تخم خواب ریشه‌ها گردید تلخ

دل جهانی را به فریاد حزین برداشته‌ست

برحلاوت دوستان یک چشم عبرت وا نکرد

این همه زخمی‌ که موم از انگبین برداشته‌ست

بیش ازین تاب‌ گرانیهای دل مقدور نیست

ناله دارد کوه تا نامم نگین برداشته‌ست

بی‌گرانی نیست تکلیفی که دارد سرنوشت

پشت ابرو هم خم از بار جبین برداشته‌ست

سعی ما چون شمع رفت ‌آخر به تاراج عرق

نخل باغ ناتوانیها همین برداشته‌ست

سایه بودیم این زمان خورشید گردونیم و بس

نیستی ما را چه مقدار از زمین برداشته‌ست

بیدل از افلاس ما رز جنون پوشیده نیست

دست کوته تا گریبان آستین برداشته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

گردباد امروز در صحرا قیامت ‌کاشته‌ست

موی مجنون بی‌سر و پاگردنی افراشته‌ست

چون سحرگرد نفس بر آسمانها برده‌ایم

بی‌طنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشته‌ست

در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت

مصلحت‌بینی‌که ما را جز به ما نگماشته‌ست

تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس

چشم‌مخموری دربن‌وس‌برانه‌نرگس کاشته‌ست

سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل

این‌خط موهوم یکسر نقطهٔ ‌شک داشته‌ست

قطره‌ای بودم .ولی از جسم خاکی بسته‌ام

فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته‌ست

باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم

طرفه‌تر این‌ کادمی خود را کسی پنداشته‌ست

ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت

عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته‌ست

جز به صحرای عدم بیدل کجا گنجد کسی

تنگی این‌عرصه در دل جای‌دل نگذاشته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

سخت‌ جانی از من محزون‌ که باور داشته‌ست

زندگانی بی‌ تو این مقدار لنگر داشته‌ست

خار خار موج در خونم قیامت می‌کند

خنجر نازت‌نمی‌دانم چه‌جوهر داشته‌ست

بر رهت چون‌ نقش‌ پا از من صدایی برنخاست

پهلوی بیمار الفت طرفه بستر داشته‌ست

حسرت مستان این بزم از فضولی می‌کشم

شرم‌اگر باشد عرق‌هم‌ می به‌ساغر داشته‌ست

بزمها از رشتهٔ شمعی‌ست لبریز فروغ

اینقدر بالیدنم پهلوی لاغر داشته‌ست

پروازها جمع است در مژگان من

گر همه خوابیده باشم بالشم پر داشته‌ست

؟؟؟ پروازها جمع است درمژگان من

پنجهٔ بیکار هم خاریدن سر داشته‌ست

نیست جز نامحرمی آثار این زندانسرا

خانهٔ ‌زنجیر یکسر حلقهٔ در داشته‌ست

دست بر هم سودن ما آبله آورد بار

چون‌صدف بیحاصلی‌ها نیزگوهر داشته‌ست

چون تریا پا به‌گردون سوده‌ایم از عاجزی

آبله ز خاک ما را تاکجا برداشته‌ست

دل مصفاکن جهان تسخیری آن مقدار نیست

آینه صیقل زدن ملک سکندر داشته‌ست

بیدل ا‌ز خورشید عالمتاب باید وارسید

یک دل روشن چراغ هفت‌کشور داشته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست

خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست

دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ

گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست

تنزیه در صنایع آثار دهر نیست

این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست

در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست

قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست

آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور

حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست

نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست

آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست

ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست

هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست

قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز

گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست

هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست

آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست

بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن

کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

چنین‌که نیک وبد ما به عجزوابسته‌ست

قضا به دست حنا بسته نقش ما بسته‌ست

به قدرناله مگرزین قفس برون آییم

وگرنه بال به خون خفته است وپا بسته‌ست

چو سنگ چاره ندانم از زمینگیری

زدست عجزکه ما را به پای ما بسته‌ست

بهاربوسه به پای تو داد و خون‌گردید

نگه تصور رنگینی حنا بسته‌ست

کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش

دلی شکسته اگر صورت صدا بسته‌ست

درین دو هفته‌که در قید جسم مجبوری

گشاده‌گیر در اختیار یا بسته‌ست

به‌کعبه می‌کشم از دیر محمل اوهام

نفس به دوش من ناتوان چها بسته‌ست

دلم زکلفت جرم نکرده‌گشت سیاه

غبار آینه‌ام زنگهای نابسته‌ست

به ذوق عافیت‌، آن به‌،‌که هیچ ننمایی

کف غباری وآیینه بر هوا بسته‌ست

حریف نسخهٔ افتادگی نه‌ای‌، ورنه

هزارآبله مضمون نقش پا بسته‌ست

چو موج هرزه تلاش‌کنار عافیتیم

شکست دل‌کمر ما هزار جا بسته‌ست

چو صبح بر دو نفس آنقدر مچین بیدل

که تا نگاه‌کنی محمل دعا بسته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

دل در قدم آبله پایان‌که شکسته‌ست

این‌شیشه به‌هرکوه‌و بیابان‌که شکسته‌ست

جز صبر به آفات قضا چاره نشاید

در ناخن تدبیر نیستان‌که شکسته‌ست

با سختی ایام درشتی مفروشید

ای‌بیخبران سنگ به دندان‌که شکسته‌ست

گر ناز ندارد سر سوتش غبارم

دامان تو، ای سرو خرامان‌که شکسته‌ست

هر سو چمن‌آرایی نازی‌ست درین باغ

آیینه به این رنگ گل‌افشان‌که شکسته‌ست

گل بی‌تپشی نیست جگرداری رنگش

جز خنده بر این‌زخم نمکدان‌که شکسته‌ست

گرعجز عنان‌گیر ز خود رفتن من نیست

رنگم چوگل‌شمع پریشان‌که شکسته‌ست

با چاک جگر بایدم ازخویش برون جست

چون‌صبح‌به‌رویم در زندان‌که شکسته‌ست

کر موج ندارد تب وتاب نم اشکم

در چشم‌محیط این‌همه‌مژگان‌که شکسته‌ست

عم‌ری‌ست جنون‌می‌کنم از خجلت افلاس

دستی‌که ندارم به گریبان‌که شکسته‌ست

هر ذره جنون چشمی از دیدهٔ آهوست

آیینهٔ مجنون به بیابان‌که شکسته‌ست

بیدل نفسی چند فضولی‌کن وبگذر

بر خوان‌کریمان دل مهمان‌که شکسته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

اوج جاه‌، آثارش از اجزای مهمل ریخته‌ست

خار و خس‌ازبس فراهم‌گشته این‌تل ریخته‌ست

صورت کار جهان بی‌بقا فهمیدنی‌ست

رنگ بنیادی‌که می‌ریزند اول ریخته‌ست

چشم‌کو تا از سواد فقر آگاهش‌کنند

شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریخته‌ست

سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت

رشته‌های تابدار اکثر به مغزل ریخته‌ست

طبعها محرم سواد مکتب آثارنیست

ورنه اینجا یک قلم آیا منزل ریخته‌ست

صاف معنی ز تقاضای عبارت درد شد

کس چه‌سازد ماده‌ای‌اعلا به‌اسفل ریخته‌ست

درکمینگاه حسد هرچند سر خاردکسی

طعن مجهولان چو خارش بر سرکل ریخته‌ست

جسم وجان تهمت‌پرست ظاهر و مظهر نبود

آگهی بر ما غبار چشم احول ریخته‌ست

تا خمش‌بودیم وحدت‌گردی‌ازکثرت‌نداشت

لب‌گشودن مجمل ما را مفصل ریخته‌ست

گرد غفلت رفته‌اند ازکارگاه بوریا

این‌سیاهی بیشتر بر خواب‌مخمل ریخته‌ست

تا توانایی‌ست اینجا دست ناگیراکراست

نقد این‌راحت قضا درپنجهٔ شل ریخته‌ست

بیدل از دردسر پست و بلند آزادهٔم

وضع همواری جبین ما ز صندل ریخته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

به‌دست و تیغ‌کسی خون من حنابسته‌ست

به حیرتم‌که عجب تهمت بجا بسته‌ست

ز جیب ناز خطش سر برون نمی‌آرد

ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بسته‌ست

زه قبای بتی غنچه‌کرد دلها را

که حسنش ازرگ‌گل بند بر قبا بسته‌ست

غبار من همه تن بال حسرت است اما

ادب همان ره پرواز مدعا بسته‌ست

به وادی طلبت نارسایی عجزیم

که هرکه رفته زخود خویش را به‌ما بسته‌ست

امیدهاست که جز سجده‌ام نفرماید

کسی‌که خاصیت عجز برگیا بسته‌ست

تن از بساط حریرم چه‌گونه بندد طرف

که دل به سلسلهٔ نقش بوریا بسته‌ست

نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم

که حیرت از مژه‌ام بال بر قفابسته‌ست

گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم

که‌نقش هستی من بی‌نفس چرا بسته‌ست

مگربه آتش دل التجا برم چوسپند

که بی‌زبانم وکارم به ناله وابسته‌ست

چو شمع تا به فنا هیچ‌جا نیاسایم

مرا سری‌ست‌که احرام نقش پا بسته‌ست

مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد

گه بیدل اینهمه‌مضمون دلگشا بسته‌ست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

بسکه رازعجز ما بالید پنهان زیرپوست

یک قلم چون آبله‌گشتیم عریان زیرپوست

گرشکست رنگ ما دیدی ز حال مپرس

نامهٔ مجنون ندارد غیر عنوان زیر پوست

نیست ممکن از لباس وهم بیرون آمدن

زندگانی عالمی راکرد زندان زیر پوست

تا نگردد قاتل ما جز به‌گلچینی سمر

همچوگل خون‌بحل‌گردیم سامانزیر پوست

ناله‌ها در پردهٔ ساز جنون دزدیده‌ایم

خفته شیر بیشهٔ ما را نیستان زیرپوست

جیب ما چون غنچه آخربال صحرا می‌کشد

بر سر ما سایه افکنده است دامان زیرپوست

خلوت راز است چشمی‌کز تماشا دوختیم

عین یوسف شد نگاه پیرکنعان زیرپوست

از نقاب غنچه رنگ شور بلبل می‌چکد

شیشه دارد خون عیش می‌پرستان زیرپوست

ساز هستی پرده‌دارد شوخیی در دست و بس

هرکه بینی ناله‌ای‌کرده‌ست پنهان زیر پوست

همچو نارم عقده‌ای ازکار دل تا واشود

سرخ‌کردم هم به خو سعی دندان زیر پوست

گفتم آفتهای‌امکان زیرگردون است و بس

زندگی‌نالید وگفت این‌جمله‌توفان‌زیر پوست

بسکه مردم جنس ایثار از نظر پوشیده‌اند

درهم ماهی‌ست ایتجا همچو همیان زیر پوست

عضو عضوم حسرت دیدار می‌آرد به بار

نخل بادمم سراپا چشم حیران زیر پوست

هیچ‌کس آتش نزد بر صفحهٔ بیحاصلم

ورنه من‌هم‌داشتم بیدل چراغان‌زیر پوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست

شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست

بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت

آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست

دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا

تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست

پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح

تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست

جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی

ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست

ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن

حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست

کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست

خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست

آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند

ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست

منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت

ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست

وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست

دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421168
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث