به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست

هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست

دل را برون زخود همه یک‌گام رفتنی‌ست

گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست

اقبال خاکسار محبت ز بس رساست

گرد شکسته نیز درتن ره‌کلاه اوست

ای بی‌خبر ز صافدلان احتراز چیست

زنگی‌ست آنکه آینه روز سیاه اوست

تا راه عافیت سپری‌، مشق عجزکن

آتش همان شکستن رنگش پناه اوست

از ریشه‌کاریِ دل وحشت ثمر مپرس

هرجا، ز خود برآمده‌ای هست‌، آه اوست

زان دم‌که مه به نسبت رویت مقابل است

باریکی هلال لب عذرخواه اوست

مشکل‌که دل شکیبد از آیینه‌داریش

خورشید هم ز هاله‌پرستان ماه اوست

حسرت شهیدی‌ام به هوس داغ‌ کرده است

در خاک و خون سری ‌که ندارم به راه اوست

امشب عیار حسرت بیدل‌ گرفته‌ایم

هر اشک بوته‌ای زگداز نگاه اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

بسکه دارم غنچهٔ شوق توپنهان زیرپوست

رنگ خونم نیست بی‌چاک‌گریبان زیرپوست

در جگر هر قطرهٔ خونم شرار دیگر است

کرده‌ام از شعلهٔ شوقت چراغان زیر پوست

می‌روم چون آبله مژگان خاری ترکنم

در رهت تا چند دزدم چشم‌گریان زیر پوست

در هوای نشتر مژگان خواب‌آلوده‌ای

موج‌خونم شد رگ خواب پریشان زیرپوست

عاشقان در حسرت دیدار سامان کرده‌اند

پردهٔ‌چشمی‌که دارد شور توفان زیر پوست

از لب خاموش نتوان شد حریف راز عشق

چند دارد این حباب پوچ عمان زیر پوست

شمع راکی پردهٔ فانوس حایل می‌شود

مغزگرم ماست از شوخی نمایان زیر پوست

چون حباب ازپیکرحیرت سرشت ما مپرس

نقش‌ما یک‌پرده عریان‌است پنهان زیر پوست

از تماشای دل صد پاره‌ام غافل مباش

برگ برگ این چمن دردگلستان زیرپوست

تا مرا در عالم صورت مقید کرده‌اند

زندگی درکسوت‌نبض است نالان زیر پوست

فخر و ننگی می‌فروشد ظاهر ما ورنه نیست

غیر مشت‌خون چه‌انسان و چه‌حیوان‌زیر پوست

عیب ما بی‌پرده است ازکسوت افلاس ما

نیست پنهان استخوان ناتوانان زیر پوست

ایمن از حرف لباس خلق نتوان زیستن

بیشتر خونهای‌فاسد راست‌جولان‌زیر پوست

خرقه بر اهل حسد آیینهٔ رسوایی‌ست

کی تواندگشت بیدل مار پنهان زیر پوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

غزال امن که الفت خیال مبهم است

به هرکجا نفسی‌ گرد می‌کند رم اوست

امل‌ کجاست گر از فرصت آگهی باشد

قصور فطرت ما بیش فهمی ‌کم اوست

حساب ملک بقا، با فنا نیاید راست

به عالمی‌ که غبار تو نیست عالم اوست

ز فیض ظاهر امکان سراغ امن مخواه

که صبح عافیت خلق رفتهٔ دم اوست

درین بساط جنون شوکتان عریانی

شکسته‌اند کلاهی که آسمان خم ‌اوست

غرور راست نیاید به قامت پیری

شکستگی‌ست‌ نگینی که باب خاتم اوست

علاج‌ کوری دل ‌کن‌ که در قلمرو رنگ

به هر کجا نظری هست جلوه توأم اوست

سراغ‌ کعبه بیرنگیی دلم خون‌ کرد

که درگداز دو عالم زلال زمزم اوست

مروّت آب شد ازشرم چشم قربانی

که عید عشرت آفاق در محرم اوست

کسی به صید نگاهت چه سحر پردازد

که عکس موج خط سرمه رشتهٔ رم اوست

به سینه عاشق بیدل جراحتی دارد

که یادکاوش مژگان یار مرهم اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

قصر غناکه عالم تحقیق نام اوست

دا‌من ز خویش بر زدنی سیر بام اوست

هر برگ این چمن رقمی دارد از بهار

عالم نگین‌تراشی سودای نام اوست

پر انتظار نامه‌بران هوس مکش

خود را به خود دمی‌ که رساندی پیام اوست

وحشت ز غیر خاطر ما جمع‌کرده است

از خود رمیدنی‌ که نداریم رام اوست

آه از ستمکشی ‌که درین صیدگاه وهم

عمری به خود تنید ونفهمید دام اوست

تا چند ناز ا‌نجمن‌آرایی غرور

ای غافل از حیا عرق ما به جام اوست

جز مرگ نیست چاره آفاق زندگی

چون زحم شیشه‌ای که‌گداز التیام‌اوست

بر هرچه واکنی مژه بی‌انفعال نیست

خوابی‌ ست آگهی ‌که جهان احتلام اوست

شرع یقین‌، دمی که دهد فتوی حضور

عین سواست آنچه حلال و حرام اوست

شرط نماز عشق به ارکان نمی‌کشد

کونین و یک محرف همت سلام اوست

ای فتنه قامت‌، این چه غرور است در سرت

تیغی کشیده‌ای که قیامت نیام اوست

فرداست ‌کز مزار من آیینه می‌دمد

خاکم چمن دماغ‌ کمین خرام اوست

افسانه‌ خیال به پایان نمی‌رسد

عالم تمام یک سخن ناتمام اوست

بیدل زبان پردهٔ تحقیق نازک است

آهسنه‌ گوش نه‌ که خموشی‌ کلام اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست

تا ذره‌ای‌ که می‌رمد از خود نگاه اوست

ماییم و پاسبانی خلوت‌سرای چشم

بیرون رو، ای نگاه‌! که این خوابگاه اوست

شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست

آزاده بیدلی‌که همان اشک آه اوست

بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود

تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست

از آه و ناله،‌ دل به غلط پی نمی‌برد

زین دشت هرچه‌گرد برآرد سپاه اوست

حیرت نگاه شوکت نومیدی خودم

کاین هفت‌عرصه‌، یک کف بی‌دستگاه اوست

در وادیی‌ که حسرت ما، آب می‌خورد

موج نگاه تشنه‌، هجوم گیاه اوست

با محرمان عجز، حوادث چه می‌کند

سرهای جیب الفت ما در پناه اوست

ته‌جرعهٔ شراب غروری است عجز ما

رنگ شکسته سایهٔ طرف ‌کلاه اوست

دلدار تا تو رفته‌ای از خود رسیده است

بیدل‌گذشتنی که همین شاهراه اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

بزم پیری‌کزقد خم‌گشتهٔ ما چنگ اوست

برق آه ناامیدی شو؟ی آهنگ اوست

دل‌به‌وحشت نه‌که چرخ سفله‌فرصت‌دشمن است

روز و شب‌یک‌جنبش‌مژگان‌چشم‌تنگ اوست

وادی عجزی به پای بیخودی طی‌کرده‌ام

کزنفس تا ناله‌گشتن عرض صد فرسنگ اوست

بیقرار شوق را چون موج نتوان دید سهل

شورش‌دریای‌امکان‌یک‌شکست‌رنگ اوست

نسبت خاصی‌ست محو شعلهٔ دیدار را

حیرتی دارم‌که گر آیینه گردم ننگ اوست

دل عبث دربند تمکین خون طاقت می‌خورد

ای‌خوش آن‌مینا کهٔاد استقامت‌سنگ اوست

صافدل هرگز غبار خویش ننماید به‌کس

آنچه درآیینهٔ روشن نبینی زنگ اوست

دوری و نزدیکی از زیر و بم ساز دویی‌ست

هجر و وصلی نیست اینجا پردهٔ نیرنگ اوست

عضو عضوم را خیالش مرغ دست‌آموزکرد

گرکند پرواز رنگم چون حنا در چنگ اوست

نیست جای عشق بیدل مسند فرزانگی

این شهنشاهی‌ست‌کز داغ‌جنون او رنگ اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

بسکه اجزایم چمن‌پروردهٔ نیرنگ اوست

گرهمه خونم به‌جوش شوخی آید رنگ اوست

کوه تمکینش بود هرجا بساط‌آرای ناز

نالهٔ دلهای بیطاقت شرار سنگ اوست

جوهر آیینهٔ وحدت برون است از عرض

هر قدر صافی تصورکرده باشی زنگ اوست

عشق آزادست اما در طلسم ما و من

آمد و رفت نفس تمهید عذر لنگ اوست

بی‌محبت زندگانی نیست جز ننگ عدم

خاک‌کن برفرق آن سازی‌که بی‌آهنگ اوست

جذبهٔ عشقت شرار از سنگ می‌آرد برون

من به‌این وحشت‌گر از خود برنیایم‌ننگ اوست

عمرها شد حیرت ازخویشم به جایی می‌برد

آه از رهروکه مژگان جاده و فرسنگ اوست

حسن ازننگ طرف با جلوه نپسندید صلح

خلوت آیینهٔ ما عرصه‌گاه جنگ اوست

بر دلم افسون بی‌دردی مخوان ای عافیت

شیشه‌ای دارم که یاد ناشکستن سنگ اوست

کیست زین‌گلشن به رنگ وبوی معنی وارسد

غنچه‌هم بیدل نمی‌داند چه‌گل در چنگ اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

شهید خنده زخمم ‌که تیغ‌ همدم اوست

کباب ‌گلشن داغم ‌که شعله شبنم اوست

شکار ناز غزالی‌ست‌، ناتوان دل من

که رنگ دهر به فتراک بستهٔ رم اوست

تو را به ملک ملاحت سزد سلیمانی

از آن نگین تبسم که غنچه خاتم اوست

به برق تیغ تو نازم‌که در بهار خیال

هزار صبح تجلی مقابل دم اوست

چه ممکن است ززلفت برون تپیدن دل

که حسن هم ز اسیران حلقهٔ خم اوست

ز تنگی دلم اندیشه می‌تپد در خون

چگونه محشر غم‌ در فضای مبهم اوست

بهار خاک به این رنگ و بو چه امکان است

نفس در آینهٔ ما هوای عالم اوست

شهید تیغ که زین وادی خراب گذشت

که شام و صبح هجوم غبار ماتم اوست

هوای الفت بیگانه مشربی داریم

قرار ما طلب او، نشاط ما غم اوست

بهشت خرمی ماست مجمع امکان

ولی چه سود که شخص مروت آدم اوست

به چشم کم منگر بیدل ستمزده را

که آبروی محبت به دیدهٔ نم اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

شوخی که جهان‌ گرد جنون نظر اوست

از آینه تاکنج تغافل سفر اوست

تمکین چقدر منفعل طرز خرام است

نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست

دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا

از هرچه خبر یافته‌ای بیخبر اوست

هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است

هر رنگ‌که داری به نظر نقش پر اوست

ای گل چمن حیرت عریانی خود باش

این جامهٔ رنگی‌ که تو داری به ‌بر اوست

دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان ‌کرد

بنگی‌ست درین نسخه که اینها اثر اوست

تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد

خوش باش‌که خود را تو نمودن هنر اوست

دارند حریفان خرابات حضورش

جام می رنگی‌که پری شیشه‌گر اوست

از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل

خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست

زین بیش‌، عیار من موهوم مگیرید

دستی‌که به خود حلقه‌کنم درکمر اوست

بیدل مگذر از سر زانوی قناعت

این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:50 PM

 

نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست

روز و شب گرداب‌ را ازموج‌،‌ خنجر برگلوست

در تماشایی ‌که ما را بار جرات داده‌اند

آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست

جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهی‌ست

باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست

آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است

وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست

بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد

آینه بی‌حسن نتوان یافتن تا ساده‌روست

حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوه‌گر

در دل سنگ آنچه می‌بینی شرر در غنچه بوست

غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست

چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست

بی‌فنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید

آینه‌ گر خاک‌کردد با دو عالم روبروست

در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست

نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست

خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن

آبروی مزرع ما برق استغنای اوست

غفلت ما پرده‌دار عیب بینایی خوشست

چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست

چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق

باکمال نکته‌سنجی بیخبر از گفتگوست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422188
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث