به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است

در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است

بی‌درد نجوشد نفس از سینهٔ عاش

موجی ‌که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است

این دشت زیارتکده منظره‌ کیست

تا ذره همان دیده امید به راه است

غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت

این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است

از صفحهٔ دل نقش ‌کدورت نتوان شست

گردون به حقیقت ‌گره تار نگاه است

بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی

عمری‌ست کلف جوهر آیینهٔ ماه است

تنگ است به رباب نظر وسعت امکان

این بیخبران را لب ساغر لب چاه است

این عقل ‌که دارد سر پر نخوت شاهان

شمعی‌ست که افسرده ‌فانوس کلاه است

مشکل‌ که شود وحشی ما رام تعلق

در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است

درکیش حیاپیشگی ا‌م شوخی اظهار

هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است

بی‌عشق محال ست بود رونق هستی

بی‌جلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است

داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی

چشمی‌ست‌ که بر روی‌ کسی‌ گرم ‌نگاه است

آیینه‌ام و طاقت دیدار ندارم

این باده ندانم چقدر حوصله‌ خواه است

بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش

تا گرد جسد آینه‌دار سر راه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:11 PM

 

سیر بهار این باغ از ما تمیز‌‌خواه است

اما کسی چه بیند آیینه بی‌نگاه است

در شبهه‌زار هستی تزویر می‌تراشیم

آبی‌که ما نداریم هرجاست زیر کاه است

گرد بنای عجز است زبر و بم تعین

تا پست‌شد نفس ‌شد چون ‌شد بلند آه ا‌ست

فقر و غنای‌هستی نامی‌ست‌هرزه مخروش

عمری‌ست بر زبانها درویش نیز شاه است

پرواز آرزوها ما را به خواری افکند

دودی ‌که ‌در سر ماست ‌گر بشکند کلاه است

خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز

ای‌گرد هرزه پرواز واماندگی پناه است

رنگی درین گلستان‌، مقبول مدعا نیست

مژگان ‌گشودن اینجا دست ردّ نگاه است

انکار درد ظلم است از محرمان الفت

تا آه عقده دل واکرد واه واه است

زاهد تو هم برافروز شمع‌ غرور طاعت

رحمت درین شبستان پروانهٔ‌گناه است

جایی ‌که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت

آیینه‌داری ما حرف‌ کتان و ماه است

با آفتاب تابان این سایه‌ها چه سازند

جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است

تا زندگی‌ست زین ‌بزم چون ‌شمع بایدت رفت

ای مرده ی اقامت منزل ‌کحاست راه است

از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان

هر نامه‌ای که خواندیم تحریر آن سیاه است

بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ‌ کم دید

این محفل کدورت آیینه‌ای و آه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:11 PM

 

آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است

سر باختن شمع ز سامان‌کلاه است

غافل مشو از فیض سیه‌روزی عشاق

نیل شب ما غازه‌کش چهرهٔ ماه است

با حسن تو آسان نتوان‌گشت مقابل

حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است

یک چشم تر آورده‌ام از قلزم حیرت

این‌کشتی آیینه پر از جنس نگاه است

افسوس‌که در غنچه و بو فرق نکردم

دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است

تا هست نفس رنگ به رویم نتوان‌یافت

تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است

کو خجلت عصیان‌که محیط‌کرمش را

آرایش موج، از عرق شرم‌گناه است

زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توان‌کرد

شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است

جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست

این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است

آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند

ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است

هرچند جهان وسعت یک‌گام ندارد

اما اگر از خویش برآیی همه راه است

زندان جسد منظر قرب صمدی نیست

معراج خیالی تو و ره در بن چاه است

از جلوه‌کسی ننگ تغافل نپسندد

بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:11 PM

 

خاک نمیم‌، ما را،‌کی فکر عجز و جاه است

گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است

عشق غیورا‌ز ما چیزی نخواست جزعجز

سازگدایی اینجا منظور پادشاه است

خیر و شری‌که دارند بر فضل واگذارید

هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است

با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس

در آفتاب محشر بی‌سایگی پناه است

دل‌گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار

تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است

ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن

این‌گردن بلندت سر درکنار چاه است

جهد ضعیف ما را تسلیم می‌شناسد

هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است

خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی

با هر سیاهکاری در سرمه‌ام نگاه است

شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم

نامی‌که من ندارم در نامهٔ سیاه است

شادم‌که فطرتم نیست تریاکی تعین

وهمی‌که می‌فروشم بنگ است وگاهگاه است

بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح

از سعی بی‌پر و بال اشکم گداز آه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:11 PM

 

تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است

به حال شورش دریا زبان موج‌ گواه است

ز برق حادثه آرام نیست معتبران را

درتن قلمرو شطرنج‌ کشت بر سر شاه است

به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی

هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است

بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث

چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است

صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا

که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است

به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت

هجوم‌خواب به‌چشمت شکست‌رنگ نگاه است

قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم

که آب را به‌ دل تیغ و چشم آینه راه است

به درد عشق قناعت ‌کن از تجمل امکان

دل‌شکسته در این انجمن شکست‌کلاه است

مپرس از طلب نارسای سوخته‌جانان

چو شمع منزل‌ما داغ‌و جاده‌، شعلهٔ‌آه است

به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی

که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است

ز سیر گلشن دل پا مکش‌که داغ تمنا

در انتطار به چندین امید چشم به راه است

به ‌هرطرف چه خیال ‌است سرکشیدن بیدل

پر شکسته همان آشیان عجز پناه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است

فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است

کجا بریم ز راهت شکسته‌بالی عجز

ز خویش نیز اگر رفته‌ایم افواه است

ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام

چو غنچه درگرهم‌گرد وحشت آه است

قسم به طاق بلند کمان بیدادت

که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است

به هستی تو امید است نیستیها را

که ‌گفته‌اند اگر هیچ نیست الله است

ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم

چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ ‌کاه است

چگونه عمر اقامت‌ کند به راه نفس

گره نمی‌خورد این رشته بسکه ‌کوتاه است

فریب ساغر هستی مخور که چون ‌گرداب

به‌جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است

به غیر ضبط نفس‌ ساز استقامت ‌کو

مراکه شمع‌صفت مغز استخوان آه است

به عالمی ‌که تو باشی ‌کجاست هستی ما

کتان غبار خیال قلمرو ماه است

به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید

که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است

چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل

که از ضعیفی من دست ناله ‌کوتاه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

خامش نفسم شوخی آهنگ من این است

سر جوش بهار ادبم رنگ من این است

عمری‌ست گرفتار خم پیکر عجزم

تا بال وپرنغمه شوم چنگ من این است

بیتاب هواسنجی عمرم چه توان‌کرد

میزان خیال نفسم سنگ من این است

خمیازه‌ام آرایش پیمانهٔ هستی‌ست

چون صبح خمارم مشکن رنگ من این است

موج می و آرایش‌گوهر چه خیال است

ناموس جهان تپشم ننگ من این است

نه ذوق هنر دارم و نه محوکمالم

مجنون توام دانش و فرهنگ من این است

با هرکه طرف‌گشته‌ام آرایش اویم

آیینه‌ام و خاصیت جنگ من این است

ظلم است رفیقان ز دل خسته‌گذشتن

گر آبله دارد قدم لنگ من این است

نامحرم آن جلوه‌ام از بیدلی خویش

آیینه ندارم چه‌کنم زنگ من این است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

زین سال و ماه فرصت کارت منزه است

مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است

تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس

در خانه این بساط ‌که افکنده‌ای ته است

سعی نفس چو شمع به پستی‌ست رهبرت

چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است

بی‌وهم پیش و پس‌گذر، ای قاصد عدم

خواهی دچار امن شد آیینه در ره است

فرصت‌ کجاست تا غم سود و زیان ‌کشی

این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است

اقبال مردکار مکافات ظلم نیست

زنن فتنه‌گر تو غافلی ادبار آگه است

افسون جاه می‌کشد آخر به خسّتت

چون آستین درازکنی دست‌کوته است

انکار عاجزان مکن ای طالب کمال

در ناخن هلال کلید در مه است

از معنی دعای بت و برهمن مپرس

این رام رام نیست همان الله الله است

بیدل تأملی که درین بزم شیشه را

یکسر صدای ربختن اشک قهقه است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

نیک و بد این مرحله خاکش به ‌کمین است

چشمی‌ که به پا دوخته باشی همه بین است

بی‌ غنچه ‌گلی سر نزد از گلشن امکان

اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است

برخیز ز خاک سیه مزرع هستی

جایی‌ که نفس آینه‌ کارد چه زمین است

چون صبح جنونی‌ کن و از خو برون تاز

از چاک گریبان گل دامان تو چین است

بر صور مناز از دهل و کوس تجمل

ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است

این است اگر کر و فر طاق و سرایت

بنیاد غبار به هوا رفته متین است

ای آینه از ما مطلب عرض مکرر

تمثال ضعیفان نفس باز پسین است

ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار

تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است

زان جلوه‌گذشتیم و به خود هم نرسیدیم

ما را چه‌ گنه خاصیت عجز همین است

دل نیز گره شد به خم ابروی نازش

در طاق تغافل همه نقاشی چین است

در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی

با بوسه حضور لب خاموش قرین است

رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه

کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است

شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد

خاکستر منصور مزاجان نمکین است

بیدل ‌کم سرمایهٔ عزلت نپسندی

از پای به دامان تو نامت به نگین است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

دارم ز نفس ناله‌که جلاد من این است

در وحشتم از عمرکه صیاد من این است

برداشته چون بو روان دانهٔ اشکی

آوارهٔ دشت تپشم‌، زاد من این است

مدهوش تغالکدهٔ ابروی یارم

جامی‌که مرا می‌برد از یاد من این است

چون صبح به‌گرد رم فرصت نفسم سوخت

آن سرمه‌که شد رهزن فریاد من این است

سنگی به جگر بسته‌ام از سختی ایام

آیینه‌ام و جوهر فولاد من این است

هم صحبت‌.بخت سیه از فکر بلندم

در باغ هوس سایهٔ شمشاد من این است

چشمی نشد آیینهٔ‌کیفیت رنگم

شخص سخنم، صورت بنیاد من این است

دارم به دل از هستی‌- موهوم غباری

ای سیل بیا خانهٔ آباد من این است

هر ناله‌، به رنگ دگرم‌، می‌برد از خویش

در مکتب غم‌، سیلی استاد من این است

دست مژه برداشتنم، عرض تمناست

حیرت زده‌ام شوخی فریاد من این است

از الفت دل چاره ندارم چه توان‌کرد

دام و قفس طایر آزاد من این است

با هر نفسم لخت دلی می‌رود از خوبش

جان می‌کنم. و تیشهٔ فرهاد من این است

هر حرف که آید بسه لبم نام تو باشد

از نسخهٔ هستی‌، سبق یاد من این است

گردی شوم وگوشهٔ دامان تو‌گیرم

گر بخت به فریاد رسد داد من این است

چون اشک ز سرگشتی‌ام نیست رهایی

بیدل چه‌کنم نشئهٔ ایجاد من این است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420904
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث