به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بزم‌گردون صبح‌خیز ازگرد بیتاب من است

نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است

یک‌جهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم

رشتهٔ‌موهوم هستی تشنهٔ‌ناب‌من است

تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده‌ام

چشم‌پوشیدن بساط‌آرایی خواب‌من است

درخور وارستگی مسندطراز عزتم

بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است

موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست

طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است

از مزاج‌گوهرم شوخی نمی‌بالد به خویش

موج عمری‌شد به توفان بردهٔ آب من است

جوش دردی‌کوکه هنگ اثر پیداکنم

رشتهٔ قانون آهم‌، یأس مضراب من است

محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم

صافی آیینه حیرت شکر خواب من است

می‌برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا

جلوه‌ای از چین دامان تو قلاب من است

عمرها شد زین شبستان انتخابی می‌زنم

هرکجا حیرانیی‌گل‌کرد مهتاب من است

هر طرف پر می‌زند نظاره حیرت خفته است

عالم آیینه‌ام‌، همواری اسباب من است

از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم

هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

شوق‌دیدارم و در چشم‌کسان راه من است

هرکجاگرد نگاهی‌ست‌کمینگاه من است

داغ تأثیر وفایم‌ که به آن افسردن

جگر بی‌اثری سوختهٔ آه من است

عجز رنگم به فلک ناز همایی‌ دارد

کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است

حیرتم آبله‌پا کرد که چون موج‌گهر

هر ط‌رف ‌گام نهد دل به سر راه من است

حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش

رفته‌ام از خود و واماندگی افواه من است

بوی هستی کلف‌اندود غبارم دارد

صافی آینه‌ام از نفس اکراه من است

در غم و عیش تفاوت‌نگرفتم‌که‌چو شمع

خنده وگریه همان آتش جانکاه من است

محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام

هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است

موج ‌گوهر سر مویی به بلندی نرسید

شوخی چین‌، خجل از دامن‌کوتاه من است

بیدل آن به‌که دود ریبشهٔ من در دل خاک

ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

زلف آشفتهٔ سری موجهٔ د‌ربای من است

تار قانون جنون جاده ی صحرای من است

برق شمعی‌ست که درخرمن من می‌سوزد

سنگ گردیست که در دامن مینای من است

لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی

داغ برگی ز گلستان سویدای من است

بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل

همچو خون‌در جگر رنگ‌تپشهای‌من است

عجز هم بی‌طلبی نیست که چون ریگ روان

صد جرس درگره آبلهٔ پای من است

چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم

که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است

سیر بال و پر طاووس مکرر گردید

صفحه آتش‌زده‌ام‌، فصل تماشای من است

فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم

شمع افسرده‌ام و شعله مسیحای من است

عنچهٔ باغ جنون از دل من می‌خندد

داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است

تردماغ چمن حسرت شمشیر توام

زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است

عمرها شد به در مشق کدورت زده‌ام

چین‌کلفت خطی‌ز صفحهٔ سیمای‌من است

دره‌ام لیک به جولان هوایش بیدل

قسم بی‌سر و پایی به سر و پای من است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است

شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است

صاف معنی‌کرد مستغنی ز درد صورتم

چون بط می باطن من عالم آب من است

شور شوقم پردهٔ آهنگ‌ساز بیخودیست

نالهٔ‌من چون سپند افسانهٔ‌خواب‌من است

در صفای حیرتم محو است نقش‌کاینات

این‌کتان‌گمگشتهٔ آغوش مهتاب من است

تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگی‌ست

دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است

جبهه‌ام فرش سجود اهل تسلیم است و بس

قامتی در هرکجا خم‌گشت محراب من است

گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب

گرنظروامی‌کنم بر خویش سیلاب من است

گشت اظهار هنر بی‌آبروییهای من

جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است

جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آورده‌ام

صاف‌گردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است

غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست

همچو محمل‌دام‌خواب دیگرن‌خواب‌من است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:10 PM

 

زندگی تمهید اسباب فناست

ما و من افسانهٔ خواب فناست

غافلان تا چند سودای غرور

جنس این دکان همه باب فناست

مست ومخمورخیال ازخود روید

ششجهت یک عالم آب فناست

اینکه امواج نفس نامیدهٔم

چون به‌ خود پیچیده‌ گرداب فناست

خاک دیر و کعبه‌ام منظور نیست

اشک ما را سجده محراب فناست

خواه هستی واشمر خواهی عدم

نغمه‌ها در رهن مضراب فناست

هر چه از دنیا و عقبا بشنوی

حرف نامفهوم القاب فناست

آنچه زین دریا نمی‌آید به دست

گوهر تحقیق ناباب فناست

دورگردون یک دو دم میدان‌کشید

عمر، شاگرد رسن‌تاب فناست

ما نفس سرمایگان پر بسملیم

پرفشانی عذر بیتاب فناست

تا ابد، از نیستی نتوان گذشت

خاک این وادی‌ گل از آب فناست

بیدل از طور جنون غافل مباش

خاک بر سر کردن آداب فناست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

 

خودگدازی غم‌کیفیت صهبای من است

خالی از خویش شدن صورت مینای من است

عبرتم‌، سیر سراغم همه جا نتوان‌کردن

چشم بر خاک نظر دوخته‌، جویای من است

سازگمگشتی‌ام‌، این همه توفان دارد

شور آفاق‌، صدای پر عنقای من است

همچو داغ از جگر سوختگان می‌جوشم

شعله هرجامژه‌ای گرم‌کند جای من‌است

نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت

فال اشکی‌که زند آبله در پای من است

فرصت رفته به سعی املم می‌خندد

چشم برق همان ابروی ایمان من است

تخم اشکی به‌کف پای‌کسی خواهم پخت

آرزو مژده ده اوج ثریای من است

اگر این است سر و برک نمود هستی

داغ امروز من‌، آیینهٔ فردای من است

سجده محمل‌کش صد قافله عجز است اینجا

اشک بی‌پا و سرم، در سر من پای من است

نیستم جرعه‌کش درد کدورت بیدل

چون‌گهر صافی دل بادهٔ مینای من‌است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

 

خنده‌ام صبحی به صد چاک‌گریبان آشناست

گریه سیلابی به چندین دشت‌و دامان آشناست

سایه‌ام را می‌توان چون زلف خوبان شانه‌کرد

بس‌که طبع من به صد فکر پریشان آشناست

دستم از دل برنمی‌دارد گداز آرزو

سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست

از فسون ناصحان بر خویش می‌لرزم چو آب

یک تن عریان من با صد زمستان آشناست

جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند

با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست

دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق

با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست

نیستم آگه چه‌گل می‌چینم از باغ جنون

اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست

هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست

صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست

غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی

قعر این دریا همین با غوطه‌خواران آشناست

ما جنون‌کاران ز طاقت یک قلم بیگانه‌ایم

سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست

بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست

قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست

بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس

داغ آن زخممم‌که با لبهای خندان آشناست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

 

عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست

اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست

امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس

سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست

گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان

هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست

هیچکس ‌کام امید از اهل دنیا برنداشت

طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست

غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر

یارب این ‌طومار حیرت با چه ‌عنوان آشناست

در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست

مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست

اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست

این‌ گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست

سوختن، خاشاک را هم‌رنگ آتش می‌کند

هرقدر بیگانه‌ایم از خویش جانان آشناست

هر کجا بی‌خانمانی هست صید زلف اوست

این‌کمند ناز با شام غریبان آشناست

گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد

طالع موری ‌که با دست سلیمان آشناست

در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر

در غمش دست ندامت با گریبان آشناست

بی‌ندامت نیست اسباب نشاط این چمن

گل هم ازشبنم‌ کف دستی به دندان آشناست

شمع ‌گو در دیده‌ام دکان رعنایی مچین

کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست

بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش

هرکجا حسنی است با آیینه‌داران آشناست

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

 

ای‌کعبه جو یقینی اگرکار بستن است

احرام بستنت همه زنار بستن است

گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ

این پنبه پرچمی‌ست‌که بر دار بستن است

باید به خون هر دو جهان دست شستنت

مشاطه‌گر حنا به‌کف یار بستن است

چون سایه عالمی‌ست به زیر نگین ما

گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است

عبرت زکارگاه عمل موج می‌زد

ساز شکسته را چقدر تار بستن است

منگر به لفظ و معنی‌ام ازکم‌بضاعتی

تنگی برای قیافه‌تکرار بستن است

ای صرصر انتظار چراغان اعتبار

درهاگشوده‌ای‌که به یک بار بستن است

سست است بار قافلهٔ عافیت هنوز

پر بسته‌ایم نوبت منقار بستن است

پر نامجو مباش‌که نقش نگین عجز

پیشانی شکسته به دیوار بستن است

در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز

گر بر سر مزار چه دستار بستن است

بیدل مباش‌ غرهٔ تحصیل مدعا

در مزرعی‌که خوشه همان بار بستن است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

 

زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است

تا نفس باقی‌ست در پیراهن ما سوزن است

سر به‌صد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست

وضع رسوایی‌ که ما داریم گویا سوزن است

ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار

ما سراسر آبله‌، عالم سراپا سوزن است

می‌کشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز

گر همه امروز شمشیر است‌، فردا سوزن است

زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگی‌ست

زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است

جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن

سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است

ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند

بی‌تکلف رشته را گر هست همتا سوزن است

طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست

خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است

خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم

هر کجا گل می‌کند عریانی ما سوزن است

ترک هستی‌ گیر و بیرون آ، ز تشویش امل

ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است

لاف آزادی‌ست بیدل تهمت وارستگان

شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است

ادامه مطلب
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396  - 2:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4418453
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث