به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بروت تافتنت‌گربه شانی هوس است

به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است

به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه

فسون غرشت افسانه‌خوانی هوس است

ز آدمی چه معاش است هم‌جوالی خرس

تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است

به وهم وانگذارد خرد زمام حواس

رمه به‌گرگ سپردن شبانی هوس است

چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار

خری به شاخ رساندن جوانی هوس است

به دستگاه شترمرغ انفعال مکش

که محملت همه برپرفشانی هوس است

غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر

که ریش‌گاوی واین شانه‌رانی هوس است

ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است

برای‌کون خران میهمانی هوس است

تنیده است به دم لابگی جنون هوس

بدین سگان چقدر میزبانی هوس است

به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل

در این حیاکده گوساله‌بانی هوس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

ز دستگاه جنون راز همتم فاش است

که جوش آبله‌ام هر قدم‌ گهر پاش است

حصول ‌کار امل نیست غیر خفت عقل

برای دیگ هوس خامی طمع آش است

غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود

که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است

چو صبح بسخه ‌فروش ظهور آفاقیم

ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است

نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی

خیال موی میان تو کلک نقاش است

جهانیان همه مست شکست یکدگرند

هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است

ز غارت ضعفا مایه می‌برد ظالم

زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است

کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست

بساط رنگ جهان را شکست فراش است

همین به زندگی اسباب دام آفت نیست

به خاک نیز،‌کفن‌، خضر راه نباش است

حصار جهل بود دستگاه ما بیدل

همان به چنگل خود آشیان خفاش است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

بی‌دماغی مژدهٔ پیغام‌محبوبم بس است

قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است

ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن

گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است

تا به‌کی‌گیرم عیار صحبت اهل نفاق

اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است

سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن

با همه زشتی اگر در پیش‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسواییم

زحمت‌چندین هنر، یک‌چشم معیوبم بس است

گاه غفلت می‌فروشم‌،‌گاه دانش می‌خرم

گربدانم اینکه‌در هرامر مغلوبم‌بس است

حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگی‌ست

گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است

ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی

همچو صحرا خانهٔ بی‌رنج جاروبم بس است

حیف همت‌کزتلاش بی‌اثر سوزد دماغ

خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است

بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار

پیرهن بیدل بیاض چشم‌یعقوبم‌بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است

ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است

چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار

از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است

تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی

پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است

ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد

از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است

رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند

نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است

عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای

از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است

نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن

گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است

در محیط انقلاب اعتبارات فنا

کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است

امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست

عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است

ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است

یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است

بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال

پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

ما را به راه عشق طلب رهنما بس است

جایی ‌که نیست قبله‌نما نقش پا بس است

جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما

سرمایه بهرآینه‌کسب صفا بس است

ننشست اگر به پهلوی‌، ما تیر او، ز ناز

نقشی به حسرتش‌، ز نی بوربا بس است

سرگشته‌ای‌ که دامن همت کشد ز دهر

بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است

گو سرمه عبرت آینهٔ دیده‌ها مباش

ما را خیال خاک شدن توتیا بس است

یک دم زدن به خاک نشاند سپند را

هرچند ناله هیچ ندارد مرا بس است

گر مدعا ز جادهٔ اوهام جستن است

یک اشک لغزش ‌تو فنا تا بقا بس است

منت‌کش نسیم نشد غنچهٔ حباب

ما را همان شکسته‌ دلی دلگشا بس است

آخرسری به منزل مقصود می‌کشیم

افتادگی چو جاده در این ره عصا بس است

یارب مکن به بار دگر امتحان ما

برداشتیم پیش تو دست دعا بس است

عرض شکست دل به زبان احتیاج نیست

رنگ شکسته آینهٔ حال ما بس است

بیدل دماغ دردسر این و آن کراست

با خویش هم ا‌گر شده‌ایم آشنا بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است

بهر وداع ما نفس‌ آغوش ما بس است

زین بحر چون حباب کمال نمود ما

آیینه‌داری دل بی‌مدعا بس است

ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم

بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است

محروم پای‌بوس تو را بهر سوختن

گرشعله‌نیست غیرت رنگ حنابس است

محتاج نیست حسن به آرایش دگر

گل را ز غنچه تکمهٔ بند قبا بس است

از دل به هر خیال قناعت نموده‌ایم

آیینه روی‌گر ننماید قفا بس است

گوهرصفت ز منت دریوزهٔ محیط

درکاسهٔ جبین تو آب حیا بس است

واماندگی به هر قدم اینجا بهانه ‌جوست

گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است

گر درخورکفایت هرکس نصیبه‌ای است

آیینه‌ گو به هرکه رسد، دل به ما بس است

خودبینیی‌ که آینهٔ هیچکس مباد

در خلق شاهد نگه نارسا بس است

ما را چو رشته‌ای ‌که به سوزن وطن ‌کند

چندانکه بگذریم درین ‌کوچه جا بس است

بیدل مرا به بوس و کنار احتیاج نیست

با عندلیب جلوهٔ گل آشنا بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است

طوق‌گردن همچو قمری خط جام ما بس است

غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا

جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است

گر بساط راحت جاوید باید چیدنت

یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است

می‌پرستان فارغند از عرض اسباب‌کمال

موج‌صهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است

هرزه زین توفان به روی آب نتوان آمدن

گوهر ما راکنار عافیت دریا بس است

عرض هستی‌گر به این خجلت‌گشاید بال ناز

گرد پروازت همان در بیضهٔ عنقا بس است

در بساط دهرکم فرصت چه پردازدکسی

بهر خجلت‌گر نباشد حاجت استغنا بس است

داغ نیرنگیم تاب آتش دیگرکراست‌؟

دوزخ امروز ما اندیشهٔ فردا بس است

حاجت سنگ حوادث نیست درآزار ما

موی‌سرچون‌کاسهٔ چینی‌شکست‌مابس است

یک شرر برق جنون‌کار دو عالم شکند

انتقام از هرچه خواهی آتش سودا بس است

گرنباشد سازگلگشت چمن بیدل چه غم

بادیان‌کشتی من دامن صحرا بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است

رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است

نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد

فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است

آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار

چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است

انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت

عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است

می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع

رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است

حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست

نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است

آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود

دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است

مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش

نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است

پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود

گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است

سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش

افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

ز خود رمیدن ‌دل بسکه شوخی‌انگیز است

چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است

دماغ منت عشرت‌کراست زین محفل

خوشم‌ که خندهٔ مینای می نمکریز است

زجنبش مژه بر ضبط اشک می‌ لرزم

که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است

کدام صبح که شامی نخفته در شغلش

صفای طینت امکان کدورت‌آمیز است

هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند

هنوز سعی‌ گداز من آبروریز است

سر هوای اقامت درین چمن مفراز

بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است

به طبع سنگ فسردن شرار می‌بندد

هوای عالم آسودگی جنون‌خیز است

شکست‌ ظرف حباب از محیط خالی ‌نیست

ز خود تهی ‌شده از هر چه ‌هست ‌لبریز است

دمیده‌ایم چو صبح از دم گرفتاری

غبار عالم پرواز ما قفس‌بیز است

کباب عافیتی‌، بگذر از هوس بیدل

دبیل صحت بیمار حسن پرهیز است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

 

از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است

کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است

در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست

رگ خوابی‌که به چشم تو نمودند خس است

اگر این است سرانجام تلاش من و ما

عشق هم درتپش‌آباد دو روزت هوس است

خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال

مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است

طبعت آن نیست‌کز افلاس شکایت نکند

ساغر باده زمانی‌که تهی شد جرس است

کوتهی‌کرد ز بس جامه‌ام از عریانی

آستین هم به‌کفم دامن بی‌دسترس است

بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک

طورافتادگی نقش قدم‌، پیش و پس است

وضع مرغان‌گرفتار خوشم می‌آید

ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است

بر در دل ز ادب سجده‌کن آواز مده

صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است

ترک هستی‌ست درین باغ طراوت بیدل

شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4400159
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث