به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

وحشت مدعا جنون ثمر است

ناله بال‌فشانده ی اثر است

سوختن نشئهٔ طراوت ماست

شمع از داغ خویش گل به سر است

شب عشرت غنیمت غفلت

مژه‌ گر باز می‌کنی سحر است

سنگ در دامن امید مبند

فرصت آیینه‌داری شرر است

ساز نومیدی اختیاری نیست

خامشی نالهٔ شکست پر است

نتوان خجلت مراد کشید

ای خوش آن ئاله‌ای ‌که بی‌اثر ا‌ست

اشک گر دام مدعا طلبیست

چشم ما از قماش‌گریه تر است

وضع این بحر سخت بی‌پرواست

ورنه هر قطره قابل گهر است

سایه تا خاک پُر تفاوت نیست

از بقا تا فنا همین قدر است

درد کامل دلیل آزادیست

تا نفس ناله نیست در جگر است

همچو آیینه بسکه دلتنگیم

خانهٔ ما برون‌نشین در است

بیدل از کلفت شکست منال

بزم هستی دکان شیشه‌گر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

شعلهٔ بی‌بال وپر سجده گر اخگر است

سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است

باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه

دعوی پروازها در خور بال و پر است

عرض هنر می‌دهد دل ز خم و پیچ آه

آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است

خواری دیوان دهر عزت ما بیش‌کرد

فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست

چند زند همتم فال بنای امل

رشتهٔ نومیدیی دارم و محکم ‌تر است

ناله ز هر جا دمد، بی‌خلش درد نیست

زخمه رگ ساز را تیزتر !ز نشتر است

اهل دل آتش دم‌اند، بین که به روی محیط

آبله‌های حباب از نفس‌گوهر است

یار در آغوش تست هرزه به هرسو متاز

دیده ی بینا طلب جلوه نگه‌ پرور است

نیست بساط جهان‌، قابل دلبستگی

ریشهٔ ما چون نفس در چمن دیگر است

شیوه‌تغافل خوش‌است ورنه به‌این‌برق حسز

تا تو نظرکرده‌ای آینه خاکستر است

غیرفنا نگسلد بند غرور نفس

رشتهٔ این شمع را عقده‌کشا صرصر است

بیدل از آشوب دهر سرن کشیدی به جیب

زورق توفانی‌ات بیخبر از لنگر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

در تپش‌آباد دهر حیرت دل لنگر است

مرکز دور محیط آب رخ‌گوهر است

چرخ ز سرگشتگی‌گرد سحر سازکرد

سودن صندل همان شاهد دردسر است

لاف هنر بیهده‌ست تا ننمایی عمل

تیغ نگردد چنارگر همه تن جوهر است

نیست غبار اثر محرم جولان ما

کز عرق شرم عجز راه فضولی تر است

رشتهٔ ساز امید درگره عجز سوخت

شوق چه شوخی‌کند ناله نفس‌پرور است

رهرو تسلیم را، راحله افتادگی

قافلهٔ عجز را خاک شدن رهبر است

تا به قبولی رسی دامن ایثارگیر

شامهٔ آفاق را صیت‌کرم عنبر است

بحث عدو را مده جز به تغافل جواب

زانکه حدیث درشت درخورگوش کر است

دام تپشهای دل حسرت سیر فناست

شعلهٔ بیتاب ما بسمل خاکستر است

روی‌که‌دارد عرق‌، دیده‌سرشک آشناست

زلف‌که در تاب‌رفت نسخهٔ‌دل ابتر است

چاک‌گریبان ما سینه به صحراگشود

تنگی خلق جنون این همه وسعتگراست

بیدل از این انجمن سرخوش دردیم و بس

بزم چو باشد شراب آبله‌اش ساغر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است

سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است

عالمی سوخت ‌نفس‌، در طلب‌و رفت به‌باد

فکر شبگیر رها کن ‌که همینت سحر است

قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود

بی‌دماغی چقدر قابل وضع گهر است

تا خموشی نگزینی حق و باطل باقی‌ست

رشته‌ای راگره جمع نسازد دو سر است

رنج خفت مکش از خلق به اظهارکمال

نزد این طایفه بی‌عیب نبودن هنر است

در چنین عرصه‌که عام است پرافشانی شوق

مشت خاک تواگرخشک فروماند تر است

دعوی عشق و سر از تیغ جفا دزدیدن

در رگ‌حوصله‌، خونی‌ که ‌نداری ‌جگر است

طینت راست‌روان‌کلفت تلخی نکشد

گره نی لب چسبیده ذوق شکر است

هرکس از قافلهٔ موج‌گهر آگه نیست

روش آبله‌پایان خیالت دگر است

خواب فهمیده‌ای و در قفس پروازی

باخبر باش ‌که بالین تو موضوع پر است

این شبستان‌گرهی نیست‌که بازش نکنند

به تکلف هم اگر چشم‌گشایی سحر است

ترک هستی کن و از ذلت حاجت به درآی

تا نفس باب سوال است غنا دربه‌‌‌در است

ما و من تعبیهٔ صنعت استاد دلیم

قلقل شیشه صدای نفس شیشه‌گر است

هرکجا آینه دکان هوس آراید

پر به تمثال منازید نفس در نظر است

بیدل از عمر مجو رسم عنان گرداندن

قاصد رفتهٔ ما بازنگشتن خبر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

تا نفس باقی است دردل ر‌نگ‌کلفت مضمراست

آب این آیینه‌ها یکسرکدورت‌پرور است

فکر آسودن به شور آورده است این بحر را

در دل هر قطره جوش آرزوی‌گوهر است

ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست

هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است

ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن

صرف‌کم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است

دستگاه‌کلفت دل نیست جز عرض‌کمال

چشمهٔ آیینه‌گر خاشاک درد جوهر است

اهل دنیا عاشق جاهند از بی‌دانشی

آتش سوزان به چشم‌کودک نادان زر است

مرگ ظالم نیست غیر از ترک سودای غرور

شعله ازگردنکشی‌کر بگذرد خاکستر است

راز ما صافی‌دلان پوشیده نتوان یافتن

هرچه دارد خانهٔ آیینه بیرون در است

می‌ کند زاهد تلاش صحبت میخوارگان

این هیولای جنون امروز دانش پیکر است

درطلسم حیرت ما هیچ‌کس را بارنیست

چشم قربانی‌کمینگاه خیال دیگر است

گاه‌گاهی گریه منع انفعالم می‌کند

جبهه‌کم دارد عرق روزی‌که مژگانم تر است

بیدل از حال دل‌کلفت نصیب ما مپرس

وای برآیینه‌ای‌کان رانفس روشنگر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

خاک غربت‌کیمیای مردم نیک اختر است

قطره درگرد یتیمی خشک چون شدگوهراست

موج شهرت درکمین خامشی پر می‌زند

مصرع برجسته آهنگی زتار مسطراست

زشتی اعمال دارد برق نفرین در بغل

شاهد حسن عمل را جوش تحسین زیور است

منصب‌گوهرفروشی نیست مخصوص صدف

هر نوایی‌کز لب خاموش جوشدگوهر است

از مآل جستجوهای نفس آگه نی‌ام

اینقدر دانم‌که سیر شعله تا خاکستر است

مهر خاموشی‌ست چون آیینه سرتا پای من

گر به عرض‌گفتگوآیم زبانم جوهر است

این معما جز دم تیغ تو نگشایدکسی

کز هزاران عقده‌ام یک عقدهٔ سودا، سر است

می‌خروشد عشق واز هم می‌گدازد پیکرم

نعرهٔ شیر، این نیستان را، به آتش رهبر است

گر مرا اسباب پروازی نباشدگو مباش

طایر رنگم‌، شکست خاطرم‌، بال و پر است

همچو شبنم در طلسم دامگاه این چمن

مرغ ما را فیض آب و دانه ازچشم تر است

راحت جاوید فقر از جاه نتوان یافتن

خاک ساحل قیمت خودگر شناسدگوهر است

کعبه جو افتاد شوخیهای طاقت ورنه من

هرکجا از پا نشینم آستان دلبر است

جوش دانش اقتضای صافی دل می‌کند

خانهٔ آیینه را جاروب زلف جوهر است

مرگ را در طینت آسوده طبعان راه نیست

آتش یاقوت بیدل ایمن از خاکستر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

خاموشی‌ام جنونکدهٔ شور محشر است

آغوش حیرت نفسم ناله‌پرور است

داغ محبتم در دل نیست جای من

آنجاکه حلقه می‌زنم از دل درونتر است

بی‌قدر نیستم همه‌گر باب آتشم

دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است

آرام نیست قسمت داناکه‌بحر را

بالین حباب و وحشت امواج بستر است

از عاجزان بترس‌که آیینهٔ محیط

چون‌گل‌، به جنبش نفس باد ابتراست

پیوند دل به تار نفس دام زندگی‌ست

درپای سوزنت‌گرهٔ؟؟ته لنگر است

در بحر انتظارکه قعرش پدید نیست

اشکی‌که بر سر مژه‌ای سوخت‌گوهر است

جزوهم نیست نشئهٔ شور دماغ خلق

بدمستی سپهر هم ازگردش سر است

نقشی نبست حیرت ما از جمال یار

چشم امید، دیگر و آیینه، دیگر است

ما را ز فکرمعنی باریک چاره نیست

در صیدگاه ما همه نخجیر لاغر است

پیچیده‌ایم نامهٔ پرواز در بغل

رنگ شکستگان پر و بال کبوتر است

آیینه در مقابل ما داشتن چه سود

تمثال عجز نالهٔ زنجیر جوهر است

ضبط سرشک ما ادب انفعال اوست

گرحسن برعرق نزند چشم ما تراست

بیدل به فرق خاک‌نشینان دشت عجز

چون جاده نقش پایی اگر هست افسر است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

هرچه از مدت هست و بود است

دیرها پیش خرام زود است

نفیت اثبات حقیقت دارد

خاک گشتن همه جا موجود است

اگر از بندگی اگاه شوی

هر طرف سجده کنی معبود است

چشم شبنم همه اشک است اینجا

بوی این ‌گلشن عبرت دود است

رنگ این باغ شکستی دارد

برگ گل دامن چین‌آلود است

خود فروشی اگرت مطلب نیست

به شکست آینه دادن جود است

بی‌تکلف به هوس باید سوخت

چوب تعلیم محبت‌، عود است

سر خط حسن‌که دازد امروز

لوح آیینه بهاراندود است

آنکه آن سوی جهاتش خوانی

تا تو محو جهتی محدود است

بیدل از ظاهر و مظهر بگذر

جلوه‌، تا آینه‌، نامشهود است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است

شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است

غیر مشکل‌که شود دام اسیران وفا

قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

برنگردیم سر از دایره حیرانی

شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است

رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست

گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است

طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست

زاهد از بیخبری ریشهٔ مسواک خود است

گر دل از شرم‌ کرم آب شود ایثار است

ور نه ‌گوهر همه‌ جا عقده امساک خود است

نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی

صدف‌ گوهر ما سینهٔ صد چاک خود است

گردباد از نفس سوخته دامی دارد

صید این بادیه در حلقهٔ فتراک خود است

ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه

زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است

دل به خون می‌تپد از شوخی جولان نفس

موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است

شعله را سجده‌گهی نیست چو خاکستر خویش

جبههٔ ما نقط دایرهٔ خاک خود است

بپدل از ساده ‌دلی آینه لبریز صفاست

آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است

چندان‌ که سیاه است نگین نام سفید است

سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم

مکتوب من از خجلت پیغام سفید است

بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن

در پرده همان دیدهٔ بادام سفید است

ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت

حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است

بر اهل صفا ننگ ‌کدورت نتوان بست

این شیر اگر پخته وگر خام سفید است

ناصافی دل آینه‌ ی وصل نشاید

ای بیخردان جامهٔ احرام سفید است

پوچ است تعلق چو ز مو رفت سیاهی

در پینه‌ کنون رشتهٔ این دام سفید است

صبحی به سیاهی نزد از دامن این دشت

چندان که نظر کار کند شام سفید است

از چرخ کهن درگذر و کاهکشانش

فرسودگیی از خط این جام سفید است

از خویش برآ منزل تحقیق نهان نیست

صد جاده درین‌دشت به یک گام سفید است

چون دیدهٔ قربانی‌ات از ترک تماشا

بیدل همه جا بستر آرام سفید است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4395536
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث