به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تنم ز بند لباس تکلف آزاد است

برهنگی بi برم خلعت خداداد است

نکرد زندگی‌ام یک دم از فنا غافل

ز خود فرامشی من همیشه دریاد است

هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد

ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است

چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق

خیال موی میان توکلک بهزاد است

مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاط‌پرست

که شمع انجمن عمر روشن از باد است

حدیث زهد رهاکن قلندری آموز

چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است

صفای سینه غنیمت‌شمار و عشرت‌کن

که کار تیره‌دلان چون غبار بر باد است

ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل

تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است

غبار هستی من ناله می‌دهد بر باد

دگرچه می‌کنی ای اشک وقت امداد است

ز هست خویش مزن دم‌که در محیط ادب

حباب را نفس سرد خویش جلاد است

به قید جسم سبکروح متهم نشود

شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است

نجات می‌طلبی خامشی‌گزین بیدل

که درطریق سلامت خموشی استاد است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

درآن مقام‌که عرض جلال معبود است

غبار نیستی ماست آنچه موجود است

جهان بی‌جهتی قابل تعین نیست

به هرطرف‌که‌اشارت‌کنیم محدود است

مشو محاسب غفلت به علم یکتایی

احد شمردنت اینجا حساب معدود است

خموش تا نفست ما و من نینگیزد

نهال شعله به هرجاست ریشه‌اش دود است

ز نقد و جنس خود آگه نه‌ای درتن بازار

اگر به فهم زبان هم رسیده‌ای سود است

نیاز تا نبری‌، رمز ناز نشکافی

به هرکجا اثر سجده‌ای‌ست مسجود است

بیاض دیدهٔ یعقوب ناامیدی نیست

در انتظار بهی‌، داغ ما نمکسود است

ز سرنوشت مپرسید، منفعل رقمیم

جبین، خطی‌که نشان می‌دهد، نم‌اندود است

قبول اگر طلبی‌، نیستی‌گزین بیدل

که غیرخاک شدن هرچه هست مردود است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

بی‌شکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست

ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست

سخت بی‌رنگ است نقش وحدت عنقایی‌ام

جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست

اشک مجنونم‌که تا یأسم ره دامان‌گرفت

جز همان چاک‌گریبان رهنمایی برنخاست

هرکه‌ازخودمی‌رودمحمل به‌دوش‌حسرت‌است

گرد ما واماندگان هم بی‌هوایی برنخاست

جزنفس در ماتم دل هیچ‌کس دستی نسود

از چراغ‌کشته غیر از دوده‌هایی برنخاست

قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود

آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست

عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند

برکرم ظلم است اگر دست‌گدایی برنخاست

دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم

صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست

ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود

عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست

خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما

شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست

جلوه درکار است اما جرأت نظاره‌کو

از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست

در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم

لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

زیر گردون طبع آزادی نوایی برنخاست

بسکه پستی‌داشت این‌گنبد صدایی برنخاست

هرکه دیدیم از تعلق در طلسم سنگ بود

یک شرر آزاده‌ای از خود جدایی برنخاست

عمر رفت و آه دردی از دل ما سر نزد

کاروان بگذشت و آواز درایی برنخاست

اینکه می‌نالیم عرض شکوهٔ بیدردی‌ست

ورنه از ما نالهٔ درد آشنایی برنخاست

کشتی خود با خدا بسپار کز توفان یاس

عالمی شد غرق و دست ناخدایی برنخاست

در هجوم‌ آباد ظلمت سایه پُر بی ‌آبروست

مفت خود فهمید اگر اینجا همایی برنخاست

مفلسان را مایهٔ شهرت همان دست تهی‌ست

تا به قید برگ بود از نی نوایی برنخاست

خوش نگون‌بختم که در محراب طاق ابروش

دیده‌ام را یک مژه دست دعایی برنخاست

دهر اگر غفلت رواج جهل باشد باک نیست

جلوه‌ها بیرنگ بود آیینه‌رایی برنخاست

خاطر ما شکوه‌ای از جور گردون سر نکرد

بارها بشکست و زین مینا صدایی برنخاست

گر زمین برخیزد از جا نقش پا افتاده است

زین طلسم‌عجز چون‌من بی‌عصایی برنخاست

در هوای مقدمش بیدل به خاک انتظار

نقش پا گشتیم لیک آواز پایی برنخاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست

کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست

جبین متاعم و دکان سجده‌ای دارم

تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست

به‌ گردی از ره او گر رسی مشو غافل

که التفات نگه‌های سرمه‌سا اینجاست

خیال مایل بی‌رنگی و جهان همه رنگ

چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست

ز گرد هستی اگر پاک گشته‌ای خوش باش

که حسن جلوه‌فروش است تا صفا اینجاست

کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز

جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست

دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود

به هرکجاکه رسیدیم‌گفت جا اینجاست

پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد

که هرزه‌تازم و جام جهان‌نما اینجاست

نهفت راه تلاشم عرق‌فشانی شرم

گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست

سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید

که‌ گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست

خوش آنکه سایه‌صفت محو آفتاب شویم

که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست

چو چشم ‌آینه حیرت‌ سراغ نیرنگیم

ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست

غبار رفته به باد سحر به ‌گوشم‌ گفت‌:

که خلق بیهده جان می‌کند، هوا اینجاست

به وصل لغزش پایی رسیده‌ام بیدل

بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست

شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست

در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم

بی‌عصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست

می‌رود خلق از خود و برجاست آثار قدم

عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست

تا به قصرکبریا چندین فلک طی‌کردن‌ست

نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست

آسمان هم اعتباری دارد از آزادگی

کرکسی برخاست از دنیا ز دنیا برنخاست

بیدماغی دیگر است و عرض همتها دگر

از جهان ‌زینسان که‌ دل ‌برخاست‌ گویا برنخاست

پا به سنگ و دعوی پرواز ننگ اگهی‌ ست

نام هرگز جز در افواه از نگینها برنخاست

ما و من از صاف‌طبعان انفعال فطرت است

تا فرو ناورد سر، قلقل ز مینا برنخاست

تهمت وضع غرور از ناتوانی می‌کشیم

ناله تعظیم غم دل بود از ما برنخاست

دامن دل از غبار آه چین پیدا نکرد

از تلاش ‌گربادی چند صحرا برنخاست

بیدل از نشو و نمای ما کسی آگاه نیست

آبله نبر قدم فرسوده شد پا برنخاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست

کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست

خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم

شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست

صنعتی داشت محبت‌که ز مضراب نفس

صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست

نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک

هرچه افتاد ز چشم تر ما،‌ کم برخاست

جوهر عقل درین ‌کارگه هوش‌ گداز

دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست

بال افسرده به تقلید چه پرواز کند

مژه بیهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست

عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم

گر به‌گردون رسم از خاک نخواهم برخاست

فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود

آسمانها ته این بارگران خم برخاست

تاب یکباره برون آمدن از خوبش‌ کراست

شمع برخاست ازین محفل وکم‌کم برخاست

خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ‌ست

ابر چون‌ گَرد ازین بادیه بی‌غم برخاست

کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند

دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست

گرد جولان توام لیک ندرد طاقت

آنقدر باش که من نیز توانم برخاست

به چه امید کنون پا به تعلق فشریم

تنگ‌شد آن‌همه این خانه‌که دل هم برخاست

چون سحر بیدل از اندیشهٔ هستی بگذر

از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است

غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است

لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس

زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است

جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن

گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است

همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار

عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است

سوختن خاکسترآراگشت مفت عافیت

شعلهٔ ما را نوید تازهٔ جمعیت است

گل بقدر غنچه‌گردیدن پریشان می‌شود

تفرقه آیینهٔ اندازهٔ جمعیت است

خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی

شاهد آشفتگی را غازهٔ جمعیت است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

یا رب امشب آن جنون آشوب جان و دل ‌کجاست

آن خرام نازکو، آن عمر مستعجل کجاست

زورقی دارم‌، به غارت رفتهٔ توفان‌ یاس

جز کنار الفت آغوشش دگر ساحل کجاست

تا به‌س تهمت نصیب داغ حرمان زیستن

آن شررخویی‌که می‌زد آتشم در دل‌کجاست

جنس آثار قدم آنگه به بازار حدوث

پرتو شمعی‌cکه من دارم درین محفل ‌کجاست

از تپیدن های دل عمریست می آید به ‌گوش

کای حریفان آشیان راحت بسمل‌کجاست

غیر جو افتاده‌ای‌، ای غافل از خود شرم دار

جز فضولیهای تو ‌در ملک حق باطل کجاست

آبیاریهای حرص اوهام خرمن می‌کند

هرکجاکشتی نباشد جلوه‌گر حاصل‌کجاست

چون نفس عمریست در لغزش قدم افشرده‌ایم

دل اگر دامن نگیرد در ره ما گل‌کجاست

بی‌نقابی برنمی‌دارد ادبگاه وفا

شرم لیلی گر نپوشد چشم ما محمل کجاست

احتیاج ما تماشاخانهٔ اکرام اوست

رمز استغنا تبسم می‌کند سایل‌ کجاست

معنی ایجادیم از نیرنگ مشتاقان مپرس

خون ما رنگ حنا داردکف قاتل‌کجاست

شب به ذوق جستجوی خود در دل می‌زدم

عشق‌گفت‌: این جا همین‌ ماییم‌ و بس بیدل کجاست

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

 

سیرابی ازین باغ هوس‌، یاس‌پرست است

کو صبح و چه‌شبنم ز نفس‌شستن ‌دست است

پیچ و خم موج‌گهر بحر خیالیم

این زلف هوس را نه ‌گشاد است نه ‌بست است

چون‌ گرد در این عرصه عبث دست نیازی

تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است

بگذر ز غم‌ کوشش مقصود معین

تیر تو، نشان خواه‌، ز ناصافی شست است

چون نقش نگین‌، مسند اقبال‌ میارای

ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است

دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد

هرچند ببالد که سر آبله پست است

محکوم قضا را چه خیال است سلامت

گرشیشهٔ افلاک بود درکف مست است

جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم

ما را چه‌ گنه آینه تمثال‌پرست است

دربار نفس نیست جز احکام ‌گذشتن

این قافله‌ها قاصد یک نامه به دست است

ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید

هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است

بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست

ما صورت‌ هیچیم و جز این ‌نیست که ‌هست است

ادامه مطلب
یک شنبه 24 اردیبهشت 1396  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 283

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4405247
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث